یکم: تابستان ۶۴، قم صبح زود رسیده بودم حوالی چهارراه بیمارستان (میدان شهدا). هنوز مغازه ها باز نشده بودند. پیرزنی را دیدم کاسه در دست، سطل زباله ای را در جلوی یک ساندویچ فروشی می کاوید.
کاغذهای ساندویچ های خورده شده را باز می کرد و اگر برشی از خیار شور یا تکه ای گوجه فرنگی می یافت، آن را در کاسه اش می انداحت تا به خانه ببرد. مرا که دید...
دوم: ۲۲ سال بعد، میدان ولی عصر، تهرانجوانی برومند سطل زباله ای را در جلوی یک ساندویچ فروشی مشهور می کاوید تا تکه ای کالباس یا پاره ای نان پیدا کند و همان جا جلوی چشم عابران آن را در دهانش بگذارد.
ظهر بود و میدان و بولوار کشاورز شلوغ اما انگار هیچ کس او را نمی دید.
به نقل از وبلاگ شخصي سيداكبر ميرجعفري (شاعر معاصر)