اصطلاح «دنياي امروز» را كه ميشنوم، سرعت به يادم ميآيد، غرق شدن آدمي در كار، كمرنگ شدن روابط، از ياد رفتن احساس، توجه به فراغت تنها براي كسب انرژي براي دوباره دويدن؛ بدون هيچ توجهي به درون، رفتن به سوي آنچه جديد است، آنچه مدرن ناميده ميشود و در عين حال حسرت داشتن نسبت به آنچه در گذشتهترها بود، فوران نسبيت و نگاه نسبي داشتن به امور، مدام بر سر دوراهيها قرار گرفتن و كنار آمدن با تعارضها.
بخشی از ایرانیان نیز همانند سایر جهانیان از بیماریهای روانی و پیامدهای آن در امان نیستند. بيماريهاي رواني از نظر شدت و ضعف به دو گروه نِوروزها (روان رنجوري) و سايكوزها (روانپريشي) تقسيم ميشوند. تفاوت نوروز و سايكوز بر درجه آگاهي شخص از حالت خود مبتني است. نوروز يك اختلال رواني است كه عملكردهاي اصلي شخصيت را در بر نميگيرد و فرد به آن آگاهي دارد. سايكوز يك اختلال شديد رواني است كه در آن ارتباط بيمار با واقعيت قطع ميشود، رابطه او با انسانهاي ديگر به شدت آسيب ميبيند و به علت ناسازگاريهاي اجتماعي بايد بستري شود.
سايكوتيكها برخلاف نوروتيكها از اختلالهاي شخصيتي خود آگاهي ندارند. آنچه در اين ميان مهم به نظر ميرسد، اين است كه بيمار رواني يك شبه دچار اين مشكل نشده است. بستر خانوادگي، فرهنگي و اجتماعي زمينهساز اين قبيل مشكلات است. از عوامل زيستي و ژنهايي كه به ارث ميرسند، اگر بگذريم بحث چگونگي برخورد والدين با فرزندان بهويژه در سنين اوليه مطرح ميشود كه اوج دوران شكلگيري پايههاي شخصيتي و رواني فرد است و پس از آن چگونگي بستري كه جامعه براي حضور فرد در اجتماع و شكلگيري هويتش مهيا ميكند و امكانات و تسهيلاتي كه براي رشد و شكوفايي و بالفعل شدن استعدادهايش براي او فراهم ميكند كه همه و همه دست به دست هم ميدهند تا فرد بتواند خود را روي مرز سلامت روان حفظ كند يا از آن منحرف شود.
بنابراين مرز سلامت روان و مشكل رواني داشتن، بسيار حساس و لغزنده است؛ عوامل آرامآرام روي هم جمع ميشوند تا اينكه ميبينيم فردي كه پيش از اين آدمي عادي تلقي ميشده امروز از مشكلي رواني رنج ميبرد. امروز ما در شرايطي به سر ميبريم كه اين نهادها (خانواده و اجتماع) بيش از هر وقت ديگري دچار پيچيدگي، تاحدي سستي و تناقض (به عنوان يكي از شرايطي كه بيشترين فشار رواني را بر انسان تحميل ميكند) شدهاند، بنابراين افزايش آمار ابتلا به مشكلات رواني خيلي دور از انتظار نخواهد بود.
آنچه امروز مطرح است جا نيفتادن فرهنگ مراجعه به درمانگر براي مطرح كردن مشكلات است، اما در كنار اين امر آنچه بيشتر بايد مورد توجه قرار گيرد بحث بيمهكردن اينگونه خدمات است. به نظر ميرسد مشكل اول تا حدودي حل شده، امروزه از افراد ميشنويم كه براي فلان مشكل بايد به درمانگر مراجعه كنم، يعني فرد لزوم و اهميت اين مساله را دريافته است اما وقتي پاي عمل و در واقع قيمتها به ميان ميآيد، ميبينيم كه اين مهم به راحتي به دست فراموشي سپرده ميشود و يكي از اولين مواردي است كه از فهرست خرجها خط ميخورد. در حالي كه اگر دردهاي روحي و رواني نيز مانند دردهاي جسمي ميتوانستند فرد را مجبور به آه و ناله كنند و اين طور به راحتي انكار و ناديده گرفته نميشدند صدايشان بسيار پررنگتر از هر درد جسمي بلند ميشد.
در شرايطي كه پايههاي شكلگيري مشكلات رواني (خانواده و اجتماع) آن قدرها كه بايد خوب عمل نميكنند، حداقل بايد در جايي جلوي مشکل، گرفته شود. البته امروز ميبينيم كه برخي سازمانها براي پرداخت بخشي از هزينهها، قراردادهايي با برخي كلينيكهاي مشاوره ميبندند اما اين تلاش بسيار محدود است و نياز به اقدامي گستردهتر و كلانتر است. پيش از اينها شايد ميشد كافي نبودن تعداد درمانگران براي اجراي طرح بيمه مسايل رواني را بهانه كرد اما امروزه به قدر كافي نيروي متخصص در اين حوزهها وجود دارد.
*كارشناس ارشد روانشناسي
منبع: شرق