«حافظ رند است!» این یکی از مشهورترین جملاتی است که درباره حافظ نقل میکنند. رندی حافظ از آن روست که زیرکانه اوضاع و احوال روزگار و کسانی را که مسبب نابسامانیها بودند، نقد میکرد؛ بی آنکه مستقیماً نامی از کسی ببرد و به قول معروف دُم لای تله دهد.
حافظ، گویا درباره زندگینامه خود نیز رندانه عمل کرده؛ زیرا هیچ ردپا و نشانی از چگونگی زندگی خود برجای نگذاشته است.
اطلاعاتی را که ما امروز از حافظ در اختیار داریم، مرهون دوست، همدرس و همدوره او به نام محمد گُلندام هستیم. او نخستین کسی است که اشعار حافظ را جمعآوری کرد و مقدمهای بر آن نوشت.
بنابر نوشتههای گلندام، حافظ در حدود سال 727 هجری در شیراز به دنیا آمد و پس از دو برادر، کوچکترین فرزند خانوادهاش به شمار میآمد که او را محمد نامیدند. در خردسالیِ محمد، پدر خانواده از دنیا رفت و دو برادر بزرگتر به شهرهای دیگر عزیمت کردند.
بدین ترتیب حافظ و مادرش در شیراز ماندند که شرایط مطلوبی از نظر مالی نداشتند و حافظ مجبور شد در نانوایی محله به کار خمیرگیری مشغول شود تا آن که عشق به تحصیل کمالات او را به مکتبخانه کشانید و مدتی در کنار کار و معیشت، به تحصیل هم مشغول شد.
حافظ در دو رشته علوم شرعی و علوم ادبی تحصیل کرد. یکی از استادان بنام او قوامالدین شیرازی بود که چون خودش عالم به قرائات سبع بود، طبعاً شاگرد هوشمندش نیز در خدمت او به همین درس اشتغال یافت و در حفظ قرآن با توجه به قرائات چهارده گانه ممارست میکرد. به توصیه همین استاد بود که تخلص "حافظ" برای خواجه شمس الدین محمد برگزیده شد.
حافظ در دوران امارت شاه شیخ ابواسحاق که آخرین فرمانروای خاندان اینجو بود و در اواخر دوره ایلخانان بر فارس و اصفهان حکومت میکرد، به دربار راه پیدا کرد و احتمالاً شغل دیوانی داشت.
بنابر آنچه که از ظواهر پیداست، حافظ صوفی خانقاه نشین نبود و با آن که مشرب عرفان داشت در حقیقت از زمره علمای عصر و مخصوصاً در شمار علمای علوم شرعی بود اما از علم خود برای تشکیل مجلس درس استفاده نمیکرد و از همان وظیفه دیوانی روزگار میگذراند.
حافظ در دورهای زندگی میکرد که مدت زمان اندکی از حمله و تاراج مغولان به ایران میگذشت. به گقته پژوهشگر معاصر، ذبیح الله صفا، تأثیر آن بلای ناگهانی و قهر بیامان آسمانی نه تنها در آن دوره مهم و قابل توجه بود، بلکه هنوز هم، بیژتردید و بیهیچگونه مبالغه و اغراق، از میان نرفته و لوث آن حادثه ننگین هنوز از دامن ملت ایران شسته نشدهاست.
این اتفاقات که از قتل و غارت بیامان آغاز شده و به فقر و تباهی و فساد بیکران خاتمه یافته بود، طبعاً بر همه آحاد مردم و کیفیت زندگی و اندیشه و رفتار آنان اثر داشته است.
در این میان گروهی که عوام الناس بودند علل و نتایج این اوضاع را درک نمیکردند. گروه دیگر که از رجال شرع و سیاست بودند برای مقامها و موقعیتهای دنیوی، خود را با طبقات فاسد حاکمه یا اجتماع همرنگ میکردند و همان زاهدان مزور و ریاکاری میشدند که انتقاد از این گروهها بارها و بارها در اشعار حافظ دیده شده است. تعداد بسیاری از افراد جامعه نیز از سرخورگی و واماندگی خود چاره را در صوفی گری و کنج عزلت گزیدن یافته بودند.
رواج خرافات و بی مسئولیتی، دلسپاری به قضا و قدر و گسترش روحیه تسلیم و بیتوجهی به دنیا، تا حد زیادی از پیامدهای حمله مغول بود که به فساد در زمینههای فکری و فرهنگی محدود نماند بلکه در قلمرو ادبیات و هنر هم روز به روز سستی و بی ضابطگی آشکارتر میشد.
یکی دیگر از رخدادهای قابل توجه در عصر حافظ این بود که به دلیل بیعقیدگی برخی از ایلخانان و بیتعصبی بعضی دیگر، گروههای گوناگون مذهبی توانستند اعتقادات خود را آزادانه آشکار کنند؛ بنابراین در این ایام نه تنها مذاهب و فرقههای مختلف اسلامی تبلیغ و ترویج میشد بلکه پیروان ادیان دیگر و از آن جمله زرتشتیان و مسیحیان هم آشکارا کیش و آیین خود را تبلیغ میکردند و اشاره به جنگ 72 ملت در شعر حافظ ناشی از همین تعدد مذاهب است.
اصطلاحات بسیاری از این مذاهب در شعر حافظ دیده می شود:
«زلف دلدار چو زنار همى فرماید برو اى شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام»
در چنین شرایطی یکی از شاخصههای ادبی، ایجاد زبان طنز به منظور انتقاد اجتماعی است که در این دوره در شعر کسانی چون عبید زاکانی، به گونهای بیپرده و در اشعار حافظ، به شیوهای ظریف و رندانه به چشم میخورد.
زبان شعر این دوره جز در سرودههای برخی از شاعران مانند خواجوی کرمانی، رو به سقوط و تباهی گذاشت. این تباهی و کم مایگی هم در لفظ پیدا بود و هم در ساخت و بافت کلام.
گسترش و عمومیت یافتن شعر و ادب در کوچه و بازار و در میان افراد نافرهیخته، به این ناپختگی دامن میزد و زمینه را بیش از پیش برای تغییری اساسی در سبک و شیوه شاعری آماده میکرد.
اگر حافظ به عنوان ستون اصلی شعر و شاعری این عصر، یکتنه به نجات زبان و فرهنگ ایران بر نمیخاست، برای شعر و زبان فارسی سرنوشتی به مراتب بدتر از این انتظار میرفت.
شعر حافظ آیینهای است از شرایط زمانه او که این شرایط را با به کارگیری تواناییهای خود به شکلی هنرمندانه و قابل تأمل تصویر میکند. به عنوان مثال وقتی میگوید:
«راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود»
صراحتاً به دورهای اشاره میکند که ابواسحاق اینجو در فارس حکمفرمایی میکرد و در این زمان شیراز پناهگاه امنی برای شعرا و اهل علم بود و ابواسحاق با آنان به احترام و نیکویی رفتار میکرد.
در عوض وقتی با دلگیری و اندوه می سراید:
«محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که بر هر سر بازار بماند»
نسبت به ریاکاری و عوام فریبی رایج در آن دوره اشاره می کند و به اعتقاد بسیاری از حافظ شناسان او در این بیت با لحنی نیشدار و گزنده تلویحاً خطاب به امیر مبارزالدین که بسیار متعصب و سختگیر بود، او را با کنایه و تمسخر محتسب خوانده است.
حافظ از همه علوم قرآنی، از قرائت و تفسیر گرفته تا کلام و فلسفه و عرفان، بهره داشت. حتی بسیاری از پژوهشگران بر این باورند که او شگرد شاعری و سبک ویژه بیان خود را از قرآن کریم آموخته بود و در آگاهی از زیر و بم الفاظ و معانی و مفاهیم از آن الهام می گرفت.
پس جای تعجب نیست اگر امروز می بینیم که در خانه هر ایرانی مسلمان در کنار قرآن، دیوان حافظی هم وجود دارد و اگر همچنان که با قرآن استخاره می کنند از دیوان حافظ هم فال می گیرند.
مهمترین دلیلی که ایرانیان میان این همه شاعر و عارف، دیوان حافظ را برای تفأل برگزیده اند همین ارتباط او با قرآن است که به اعتقاد خیلی ها او به سبب قرآنی که در سینه داشت بسیاری از اسرار الهی را می دانسته و می داند و به همین علت به او لقب «لسان الغیب» را دادند. البته حافظ خودش چنین ادعایی نداشت و در جایی نیز گفته:
«ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرم دل ره در این حرم دارد»
بنابر نوشته ادوارد براون در کتاب مشهورش "تاریخ ادبی ایران" فال حافظ نخستین بار ساعاتی پس از وفات خود او (که احتمالاً در سال 792ه.ق. اتفاق افتاده) گرفته شد.
زیرا عده ای از مخالفانش که او را تکفیر می کردند، اجازه نمی دادند پیکر حافظ در گورستان مصلای شیراز دفن شود، بحث میان آنان و طرفداران حافظ بالا گرفت و تصمیم بر این شد که تفألی از میان غزل های خودش که در آن زمان هنوز تدوین نشده بود، بزنند.
غزلی که از قرعه بیرون آمد، باعث شگفتی همگان شد و او را لایق داشتن لقب لسان الغیب دانستند:
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرحبخش و یار حورسرشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ که گرچه غرق گناهست می رود به بهشت
شاید این ماجرا اندکی غیر واقعی به نظر برسد و همانطور که در ابتدا گفته شد چون هیچ زندگینامه محققانه ای درباره حافظ وجود ندارد، راه برای همه نوع داستانسرایی باز است و به قول خود خواجه «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» اما همه اینها نشان از آن دارد که مقام و مرتبه حافظ در میان اهل دل با هیچ کس قابل مقایسه نیست.
منابع:
- تاریخ ادبیات ایران، دکتر ذبیح الله صفا
- تاریخ ادبی ایران، ادوارد براون، ترجمه علی پاشا صالح
- از کوچه رندان، دکتر عبدالحسین زرین کوب
- دیوان حافظ، محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی
خبرگزاری میراث فرهنگی