دوباره زمستان و سرماي هفدهم دي ماه، بيتغيير مانند چهل و يك سال پيش، باز هم جهان پهلواني دست نيافتني براي ورزش ايران ...
به گزارش فارس، "... از آن جماعت هيچكس حتي براي يك لحظه به احتمال خودكشي فكر نكرد. آخر جهان پهلوان باشي و در بودن خودت جبران كرده باشي نبودن هاي فردي و اجتماعي ديگران را و آن وقت خودكشي؟ "
و همين است كه هر احتمالي مورد قبول واقع مي شود و دهان به دهان در صف ماتم زده هاي مرگ پهلوان مي چرخد، به جز يك شايعه؛ خودكشي.
"چيز خورش كرده اند "، اين جمله بيش از هر چيزي شنيده مي شود. حتي نام سم را هم مي گويند.
باور لحظه ها، سخت ترين كار ممكن است و براي برخي نيز ناممكن. او كه با لبخند هميشگي صورتش، از هر ناممكني روي تشك، ممكن مي ساخت، اكنون پيكر بي جاني است كه با اندوه ناتمام مردم، به اين سو و آن سو مي رود.
ابن بابويه آماده پذيرايي از جهان پهلوان مي شود. مرد ناآرام جنگ تن به تن كشتي، و اين بار جنگ او با زندگي پايان يافته است. هوا سرد است و خبر كشنده تر از سوز طاقت فرساي هفدهم دي ماه. اين فرزند درد و رنج، اينك چهره در نقاب خاك كشيده است. و باورش چه دشوار ...
خبر كه از مرزها بگذرد، چگونه الكساندر مدويد باور خواهد كرد. احمد آئيك چه خواهد گفت و جيما كوريدزه.
"من تختي را به خاطر اخلاق، انسانيت و معرفتش دوست مي داشم. او عالي بود. يك انسان كامل. فكر نمي كنم ديگر مثل تختي كسي پا به عرصه كشتي بگذارد. او بعد از شكست نيز به من احترام مي گذاشت و هنوز خاطره آن لبخندهاي مليح را در ذهن دارم ... يك خبر آتش به جانم زد و قلبم تير كشيد. خبر آمد كه تختي درگذشته است. خبري ناگوارتر از اين نبود. باور نمي كردم. هنوز هم نمي توانم باور كنم كه مردي با آن صلابت، چهره در نقاب خاك كشيده باشد... " اين اولين عكس العمل جيما كوريدزه، قهرمان روس است كه آخرين مبارزه بين المللي خود را برابر تختي برگزار كرده است.
او جوانمردترين جوانمردي است كه تاريخ ورزش به خود ديده است. مردم نمي پذيرند كه او خودكشي كرده و رژيم حاكم را قاتل او ميدانند. براي آنها كه زلزله بويين زهرا را در خاطر دارند و دست نزدن جهان پهلوان به پاي مصدوم حريف را، فرقي نمي كند، او خودش را كشته باشد يا او را كشته باشند.
حكومت، حقوق وي را قطع كرده و دستور داده كه مرد شماره يك كشتي را به سالن ها راه ندهند و اين دليل محكمي است براي نپذيرفتن خودكشي.
***
"...آن مرد عادي ناتوان كه ابتذال وجود روزمره اش خويش را در معناي وجودي او جبران شده مي ديد، اين بچه خاني آباد كه هرگز به طبقه خود پشت نكرد، اين نفس قدرت تن كه به قدرت مسلط زمانه "نه " گفت، نه نامجو شد و نه شعبان و نه حبيبي، چگونه باور كند كه خودكشي كرده؟ "
اين فرزند درد و رنج روز پنجم شهريور سال 1309 در محله خاني آبادنو تهران به دنيا آمد.
"من فرزند درد و رنج بودم و با اين درد خو گرفتم. هميشه مردمي را كه مرا دوست دارند، دوست داشته ام و مي دانم آينده به كساني تعلق دارد كه بيشتر رنج برده اند. "
شايد داستان زندگي سي و شش ساله او، تكراري ترين قصه اي باشد كه هر سال در آستانه سالمرگش در گوش آنهايي كه بايد درس جوانمردي را بياموزند، تكرار شود. درست مانند خيلي هاي ديگر، به سالن پولاد تهران رفت و بعد از مدتي كه تمرينات او به سرانجامي نرسيد، نااميد از عدم پيشرفت، براي كار در شركت نفت، روانه جنوب شد؛ اما دوام دوري اش از كشتي فقط يك سال بود و دوباره به تهران بازگشت تا آنچه كه در درونش او را به تلاش و تمرين كردن وا مي داشت، به نتيجه برساند.
مستعد بود و استارت كار خود را در سال 1951 زد. حاصل كارش مدال نقره اي بود كه يك سال بعد در المپيك 1952 هلسينكي فنلاند نيز تكرار شد.
مدال طلايي كه نام او را در پنج حلقه طلايي كشتي ايران جاي داده در سال 1956 در المپيك ملبورن به دست آورد.
چهار بار به اين رزمگاه كه نتيجه اش اهميت بسياري براي سازمان ورزش كشورها دارد اعزام شد و حاصل آن كسب سه مدال بود.
افتخار كسب هفت مدال در مسابقات جهاني و المپيك نيز از آن اوست.
2 افتخار توامان از نظر تعداد حضور و كسب مدال در المپيك كه بعد از گذشت چند دهه براي آن شريكي در ايران پيدا شد.
اميررضا خادم نيز با چهار حضور و هادي ساعي با كسب سه مدال در اين ميدان، امروز خود را از اين لحاظ در كنار جهان پهلوان احساس مي كنند.
اما اين تمام آن چيزي نيست كه از اين قهرمان بزرگ باقي مانده است و يادگاري نيكو كه هر سال در سرماي دي ماه كه گاه با برف و گاه با باران همراه است، خيل عظيمي از دوستدارانش را بي دعوت به ابن بابويه تهران مي كشاند.
***
"... و ببينيم اين افسانه سازي عوام، آيا نوعي روش دفاعي نيست براي مرد عادي توي گذر كه شخصيت ترسيده خويش را در مقابل تسلط ظلم حفظ كند و اميدوار بماند؟ "
خورخه لوئيس بورخس خوب مي گويد كه "روزگار فرسوده ما نمي تواند طعم غريب پهلواني را بدون ترديد و سوظن باور كند "؛ اما وقتي غلامرضا تختي رفت، برايش چه مرثيه ها نوشتند و چه پررنگ ديده شد: رستم از شاهنامه رفت...
"پايانم فرا رسيده؛ اما اينكه چرا عشق مردم به من تمام نمي شود، در تعجبم "
پايان براي او، هفدهم دي ماه سال 1346 نيست، اين شايد آغازي ديگر باشد.
مسابقات ورزشي هر روز در سالن ها و ورزشگاه هايي كه به نام اوست، جريان دارد.
نام او با واژه جوانمردي و جهان پهلواني عجين شده و عمر اين واژه ها، ناپيداست.
و اين يعني زندگي... "من اگر در ميدان كشتي سردار نباشم، نزد مردم سرباز هم نخواهم بود "
و اين تحقق روياي جاودانگي انسان است...
***
"... او پورياي ولي نبود، او هيچكس نبود، او خودش بود، بگذار ديگران را به نام او و با حضور او بسنجند، او مبنا و معناي آزادگي است... "
براي مردمي كه به افسانه ها عشق مي ورزند و حماسه سازان را دوست دارند، شايد او تنها اسطوره ورزشي باشد كه هيچ گاه اين روياي شيرين را تلخ نكرد.
"... و هيچ گاه به طبقه خود پشت نكرد "
نام و خاطره او فارغ از بزرگنمايي هاي غلو شده، هر سال ماندني تر از سال قبل مي شود.
"من كسي نيستم كه قهرمان شدن و مدال آوردن را به هر قيمتي كه شده، بخرم " و اين راز جاودانگي نام و ياد اوست.
و اين چنين است كه وقتي قهرمان، شكست خورده از ميدان جهاني بازمي گردد، وقتي روي بازگشت به ايران و مواجهه با مردم را با دست خالي ندارد، با ديدن پارچه اي كه روي آن نوشته اند: "براي آنكه قهرمان نگريد، همه بخنديم " تمام غم هاي شكست را فراموش مي كند و دوباره تلاش براي جبران شكست آغاز مي شود.
"... از اين پس راويان قصه هاي پهلواني- اين بهين تاريخ هاي زنده هر قوم- نقالان،
تو را در قصه هاي خود براي نسل هاي بعد مي گويند
تو در افسانه ها جاويد خواهي ماند... "
اين قصه تا جوانمردي يك ارزش براي زمينيان باشد، ادامه خواهد داشت.
باز هم در پنجم شهريور و هفدهم دي ماه تكرار مي شود.
تكراري دوست داشتني كه در نبض زمان احساس خواهد شد ...