دخترها که از آسمان نیفتادند پایین.
شربت عسل را با قند حبهای قاطی نکردند و دختر از تویش بیرون بیاید، دخترها هم عصبانی میشوند، دخترها هم در و تخته را به هم میکوبند، گاهی زشتاند. خیلی زشت، آن قدر که دوست دارند خودشان را در آینه نگاه نکنند، دختر ها عروسک نیستند، دخترها حداقل این جا، که دامن از پایشان در آوردند و شلوار جین تنشان کردند، باد را از موهایشان گرفتند و مقنعه سیاه سرشان کردند، عروسک نیستند، حالا هرچقدر هم عروسکتان صدایشان کنید و از چشمها و لبها و دستهایشان که روزها و روزهاست جز سنگ فرش خیابان چیزی ندیدهاند و جز چای تلخ چیزی نچشیدهاند و آنقدر کتاب مرجع ورق زده اند و دستهی کیف را از ترس دزدیده شدن چسبیدهاند و میله ی سرد وسط اتوبوس را گرفتهاند، یاد ندارند لمس کردن گل مریم چطور بود، یا ابریشم پوشیدن چه حسی داشت.
ما صبحها شبیه یک فرشته با صورت آرایش دار و لباسهای ساتن گلبهی و موهای مرتب از خواب بیدار نمیشویم، ما صبحها و گاهی در تمام روز موهای ژولیده داریم، ما تی شرت و شلوار میپوشیم و شاید دوست نداشته باشیم آینه را ببینیم. ما از خستگی آه میکشیم، از خستگی مچاله میشویم و آن لحظهای که خسته، گوشهای زانو میزنیم، هیچ جوره و طبق هیچ معیاری زیبا نیستم.
ما سختیم و سختی داریم، ما گاهی تلخیم و تلخی داریم، و احتمالا تعجب خواهی کرد وقتی نزدیکتر بیایی و ببینی آن چیزی که فیلمها و عکسها و آهنگها نشانت دادند تصویر دائمی زندگی زنانه نیست، تصویر ادیت شده و رنگ زدهی زنگ تفریح کوچکیست که به لطف دنیایی که هر روز سختتر و سختتر میشود، کوچک تر و کوچک تر هم میشود و همین روزهاست که چیزی از آن نماند.
وقتی با جورابهایی نه چندان نازک و کفشهایی نه چندان ظریف کیلومترها راه میروم و عرق میکنم، وقتی کیسههای سنگین جا به جا میکنم و حواسم نیست گوشهی شالام کج شده؛ وقتی کوله پشتیام سنگین است، وقتی از سردی هوا و بی خوابی شبها و درسهایی که کمر به قتلم بستهاند، صورتم در هم میرود و اخم میکنم و این اخمم روزها روی صورتم میماند،نه، هیچ شبیه آن دختر بی نقص ِ قد بلند ِ بلوند سرخابی پوشی که دوست داری باشم نیستم، که هرچقدر هم غذا بخورد ماتیکش پاک نمیشود و هرچقدر هم با پاشنههای بلند راه برود پاهایش درد نمیگیرند و دستهی کیفش را می تواند ساعتها روی آرنجش، و آرنجش را رو به آسمان نگه دارد و خسته نشود، هیچ شبیه او نیستم. به جایش تلخ تلخم، مثل یک شکلات تلخ سیاه زیر یک پتوی سیاه در زیر زمین ساختمانی که برقش هم رفته. سیاه ِ سیاه. مرا نخواهید، من را نپسندید که پسندیدنی نیستم.
بیشتر دخترها شبیه باربی چشم آبیای که در بچگی دوستش داشتند بار نمیآیند، بیشتر دخترها روزانه با بدنی زندگی میکنند، کار میکنند، میخندند و خوش میگذرانند که شبیه چوب خشک تراش خورده نیست، بیشتر دخترها بیست و چهار ساعت شبانه روز را لبخند نمیزنند و مو سشوار نمیکشند، بیشترشان یک جعبهی یک متر در یک متر روبان پیچ شده از صورتیهای مختلف، ماتیک ندارند. شاید هفتهها به ناخن هایشان لاک نزنند، بیشتر دخترها شبیه آن عروسک کامیون سواری بار میآیند که همیشه در رقابت با باربی پرت میشدند ته ته کمد عروسکها.
باید مینوشتم، باید هنوز هم بنویسم، باید بنویسید.
باید در هر فرصتی که میتوانم بنویسم که زیبایی منحصر به هیچ چیز نیست، هیچ چیز و هیچ سبک و هیچ ندایی در دنیا نمیتواند ادعا کند که زیبایی و شادی را قبضه کرده.
زیبایی دویدن شبانه روزیست، زیبایی میتواند نوشتن باشد، میتواند دست خونی را تا مچ فرو کردن در قلبی باشد که قرار است با دستکش و پنس و قیچی نجات داده شود، زیبایی چرخ خیاطی ماست، زیبایی کفشهای بزرگ و خاکستری، زیبایی گاهی مانتوهای تیره و تاری که مجبوریم بپوشیم است، زیبایی تمام چیزهاییست که نداریم. زیبایی شاید همین نقصهای این جا و آن جاست، همین چند کیلوی اضافه، همین صدایی که هیچوقت نازک و عشوه دار نشد، همین موهایی که طلایی نیستند و چشمهایی که شهلا نیستند و قدمهایی که فاصلهشان، شاید زیاد میشود، همینهاست که داریم، اگر چشم آبی ِ مو طلایی ِ نازک بدن ِ همیشهی خدا لبخند احمقانه دارنده را میخواهی، همیشه میتوانی از همین خیابان کناری، بسته بندی شده در یک قاب مستطیل، تهیهاش کنی.
روژان سری / وبلاگ ماهی طلا