آبي خنك كه نميدانستيم از كجا آمد!
برای شناسایی این جاده و پیدا کردن راه حل مناسب یک روز با آقای زارعی، مسئول مهندسی تیپ امام حسین (ع) و یک برادری به نام سید رحیم که شصت ساله بود و ساربان و شتردار منطقه بود حرکت کردیم. در جاده رملی خیلی جلو رفتیم و موقع برگشتن هوا به شدت گرم شد و آب قمقمههای ما هم تمام شد و بالاخره شهادتین را گفتیم و دیگر رمقی برای حرکت نداشتیم. سید رحیم که پیرمرد نورانی و معنوی بود و دائم قرآن میخواند، حال بهتری از ما داشت، در حالی که همه آب قمقمه خود را نیز به ما داده بود. دیگر هیچ جایی را نمیدیدیم. زیر یک درخت گز نشستیم و میدانستیم به شب نمیرسیم. سید رحیم میگفت در این منطقه یک چاه آبی وجود دارد که ما دام هایمان را از آن سیراب میکردیم، ولی آن را پیدا نمیکرد. همانطور که افتاده بودیم، سید رحیم کمی جلوتر رفت تا جایی که او را نمیدیدیم. ناگهان صدای فریادش را شنیدیم و آب آب گفتن او را. میگفت السلام علیک یا اباعبدالله، یا ابوالفضل و یا مهدی و...
دقایقی بعد با قمقمههای پر پیش ما آمد. آبی که آورده بود بسیار خنک بود به گونهای که انگار یخ را آب کرده بودند. کمتر از یک استکان آن را خوردم مثل این بود که ۱۰ لیتر آب خوردم و تشنگی ام برطرف شد.
از سید رحیم پرسیدیم چه شد؟ گفت: مگر ندیدید آن آقا را با اسب آمد و آب داد؟! و ما با حیرت او را نظاره میکردیم ...
مدتی گریه کرد و حال و هوای عجیبی داشت. بعد از ساعتی راه افتادیم. هوا کمی خنک شده بود و شب رسیدیم به مقر در حالی که همه بچهها نگران ما بودند و شهید خرازی با ناراحتی مساله را جویا شد و زارعی داستان را تعریف کرد و خرازی هم گریست و گفت: مسیر راهمان همین جاست.
بعد از آن قضیه رفتیم اهواز و گفتیم این جاده را میسازیم. شهید صیاد شیرازی پرسید: چگونه؟ گفتم: ما از این جادهها برای روستاهای دامغان که کویری و رملی هستند، ساختیم و فقط نیاز به یک نوع خاک قرمز رنگی داریم و ما در دامغان آزمایش کردیم که اگر این خاک را بریزیم، زمین عین بتن سفت میشود.
آقای محسن رضایی و دیگران فقط ما را نگاه میکردند و انگار که امیدی به این کار نداشتند، چرا که پس از مشورتهای بسیار با مهندسان به نتیجه نرسیده بودند. بالاخره به ما گفتند بروید و آزمایش کنید و برای نمونه یک پد هلی کوپتر بسازید (محل نشستن بالگرد) باید قسمتی را محکم کنید که هلی کوپتر وقت نشستن در آن فرو نرود.
سریع به طرف مقر خودمان حرکت کردم و بچهها را در جریان کار گذاشتم و من که یک جوان کم سن و سال بودم با قولی که داده بودم کمی میترسیدم که شاید نتوانم این کا ر را انجام دهم، ولی یکی از پیرمردهای جهاد که همیشه قبا میپوشید گفت: ما از این جادهها در دامغان زیاد ساختیم نگران نباش اگر لازم باشد با همین گوشه قبایم خاک زیر پای رزمندگان میریزم.
کار را شروع کردیم و بچهها به خوبی محل فرود بالگرد را ساختند و شهید صیاد شیرازی وقتی برای بازدید آمد، ما شروع به جاده سازی کرده بودیم و ایشان وقتی که پیشرفت کار را دیدند، بچهها را تشویق کردند و از ایمان و همت آنها تمجید کردند.
۱۲ کیلومتر جاده ساخته شد. جادهای که شب عملیات که هوا هم بارانی شده بود بسیار موثر بود و بچهها سریعاً خودشان را به توپخانه دشمن رساندند و مقدار زیادی امکانات مثل تراکتور برای جهاد سازندگی غنیمت گرفتند و طریق القدس به خوبی انجام شد البته دشمن پاتکهای بسیار سنگینی زد، اما ما با مهمات غنیمتی خودشان با آنها میجنگیدیم.
مهندس حسن بیگی پیروزی شکوهمند فتح المبین و نقش جهاد سازندگی در این عملیات بزرگ را این گونه بازگو میکند: برای عملیات فتح المبین در جلسهای شرکت کردم که آقا محسن و صیاد شیرازی نیز بودند و اظهار کردند که باید ۱۰ کیلومتر جاده را در ۲۰ روز بسازید و من گفتم: ما در دامغان این کار را در ده ماه انجام میدادیم و نمیتوانیم به این سرعت کار کنیم. شهید احمد کاظمی که مسئول آن منطقه بود آمد و گفت نگران نباش و من گفتم: چند تا بلدوزر میخواهیم و آقا محسن دستور دادند سه تا بلدوزر خریدند و کار را شروع کردیم.
آقا محسن هم چند بار سرزده پیش ما آمد تا پیشرفت کار را ببیند. روزهای اول کار سخت بود، اما یکی از رانندگان بلدوزر به نام علی دروتی که قبلاً در معدن کار میکرد و تبحر خاصی در کار داشت، معجزه کرد.
او تقریباً بیسواد بود، اما کوهها برایش مثل پشمک شده بودند و تنها رانندهای که میتوانست کار را انجام دهد و بلدوزر از ارتفاع سقوط نکند ایشان بود. کار به جایی رسیده بود که علی دروتی به علامتهای مهندسان توجه نمیکرد و میگفت بیل من میفهمد کجا باید بخورد و با شیب بسیار کم جاده را خودش درست میکرد و خداوند به این شهید عزیز حسی داده بود که همه مسیرهای مهندسان را کنار گذاشت و خودش بهترین مسیر را باز کرد و روزی یک ا دو کیلومتر جاده میساخت و کار را در ۲۱ روز تمام کرد.
مهندس حسن بیگی از روزی یاد میکند که دومین برادرش شهید شد ولی او در جبهه ماند: روزی که عملیات شروع شد دومین برادرم شهید شده بود و آقا رحیم صفوی دستور دادند که نباید خط مقدم بروم و من بسیار ناراحت بودم و گوشهای نشسته بودم. هوا تاریک شده بود که ناگهان آقا رحیم مرا صدا زد و گفت که آن تنگه گیر کرده سریع خودت را به آنجا برسان.
من هم با ناراحتی سوار ماشین شدم و با سرعت خودم را به بچهها رساندم وقتی رسیدم حاج عقیل که از بچههای جهاد بود گفت گم شدیم و دیدم که همه لودرها و بلدوزرها روشن هستند و منتظر.
کمی که نگاه کردم متوجه شدم کجا هستیم و با نور منورها راه را پیدا کردم. وقت نماز صبح بود. بچهها که نمازشان را خواندند هوا کمی روشن شده بود و مسیر را به خوبی میدیدم. به حاج عقیل که چکار کرده اید، گفت: دو دستگاه بلدوزر را به صورت مورب در دو طرف جاده گذاشتم و آماده دستور میباشند.
مسیر را نشان دادم. منطقه پر از مین ضد نفر و والمری بود و وسعت بسیاری را سیم خاردار حلقوی پوشانده بود. بلدوزر که حرکت کرد کل سیم خاردارها را سریع جمع و معبر را باز کرد و من فریاد میزدم که رزمندهها جلو نیایند و متاسفانه چند تا از بچهها هم با انفجار مینها مجروح شدند. از بلدوزر پایین پریدم و آماده بودم اگر هر کدام از دستگاهها که خراب شد دیگری را جایگزین کنم.
چند دقیقهای حواسم به رزمندهها بود که عقب باشند. تا به خودم آمدم دیدم آن حاج عقیل که دلیر و شجاع بود و به قول بچهها بی کله، مسیر را بیش از ۵۰۰ متر باز کرده است و من قبل از آنکه در رملها بتوانم خودم را به او برسانم او جاده را باز کرده بود. تدبیری که بچههای جهاد کرده بودند آن بود که با خود سیم بکسل آورده بودند و ماشین بچههای رزمنده را که تا کله پر بود با سیم بکسل به یک لودر زنجیری میبستند و در رملها ماشینها را میکشیدند. روی تویوتاها پر از نیرو بود و کمپرسیها هم پر از نیرو. همه را با سیم بستند و بچهها هم بر روی بیلهای بلدوزر با فریاد الله اکبر به سمت عراقیها میرفتند. وقتی رسیدیم دیدیم که در توپخانه عراقیها هستیم و بچهها فورا توپخانه را خاموش و آنجا را فتح کردند.
عراقیها هم که غافلگیر شده بودند، هیچ گاه تصورش هم نمیکردند که ما با این سرعت و این همه موانع از پشت سرشان حمله کنیم و در حالی ما را میدیدند که بلدوزرها جلو و ماشینها را به دنبال خود میکشند.
یکی از فرمانده گردانها با بی سیم اطلاع داد که ما توپخانه را فتح کردیم، اما آنطرف کسی باور نمیکرد و این مسلله را که توضیح داد که با کمک بچههای جهاد و بلدوزرها راه را باز کردیم مورد تایید قرار گرفت.
از جاده عقبه توپخانه عراق استفاده کردیم و به سرعت به سمت مقر فرمانده تیپ ارتش عراق یعنی تنگه رقابیه رسیدیم. با بی سیم پیغام دادم به حاج احمد بگویید ما به آنجایی رسیدیم که آن روز با دوربین تماشا میکردیم و این نقطه را نزنید که برای همه رسیدن ما به این سرعت غیر قابل باور بود.
خلاصه بی باکی و شجاعت حاج عقیل و آن بلدوزرها ما را به هدف رساندند و به میزان زیادی غنائم به دست آوردیم.