چیستا یثربی در همشهری نوشت:
متن کتابهای درسی عوض شده است: «مادر آب داد، مادر نان داد، مادر غذا داد، مادر دیکتهها را برایما میخواند، در حالی که به خاطر پوست کندن پیاز اشک از چشمانش جاری بود، مادر دانشگاه رفت، مادر با ما بزرگ شد، مادر با ما درس میخواند
مادر لباس ما را آماده میکرد، مادر خوراکی مدرسه را در کیف ما میگذاشت، مادر مشورت میداد، مادر درباره عشق و زندگی با ما صحبت میکرد، مادر کتاب میخواند و بعد کتابی را که میخواند برای ما تعریف میکرد و ما علاقهمند میشدیم همان کتاب را بخوانیم، مادر اسم ما را در مدرسههای خوبی نوشت که مدام با پاشنههای ساییده کفشش بین محل کارش و مدرسه در حال دویدن بود تا جواب معلم و مدیر ما را بدهد، «چرا بچه شما درس نمیخواند؟»، مادر جواب میداد، «چرا مانتوی بچه شما کمرنگ شده است؟ مگر نمیتوانید یک روپوش نو بخرید؟» و مادر جواب میداد، مادر ناسزا میشنید، مادر از بقال و راننده آژانس و نانوای محل گاهی حرفهای نامربوط میشنید که قبلا نمیشنید، حتی مادرش هم نشنیده بود، مثلا به راننده آژانس چه ربطی دارد که مادر چرا همیشه در حال دویدن است یا به بقال محله چه ربطی دارد که مادر چرا نفسنفس میزند، مادر گلها را آب میداد و ما بزرگ میشدیم، مادر پیر نمیشد، با ما جوان میشد و تمام ایوان کوچک ما را بوی شببوها برداشته بود و همسایه پایینی همیشه بر سر مادر فریاد میزد و از او میخواست که ایوان را تعمیر کند و مادر پول نداشت، مادر کارهای دیگری هم میکرد.
مادر گاهی آنقدر گریه میکرد که ما تا چند روز دلمان باران نمیخواست، مادر کمکم شروع به فکر کردن درباره چیزهای جدید کرد، آینده ما... حالا دیگر وقتش بود، باید تنها میرفتیم، تنها میجنگیدیم و ما هم از بقال و راننده و نانوا ناسزا میشنیدیم، مادر به فکر کارآفرینی افتاد تا برای ما کاری پیدا کند، حالا دیگر پاشنههای کفشش کاملا درآمده بود، مادر اصلا شبیه آن زنهای رویایی نبود که در فیلمها میدیدیم، با ناخنهای زیبا و لبخندهای مصنوعی و کفشهای پاشنه بلند، مادر جواب میداد، به پلیس که همسایه برایش آورده بود، به مامور زیباسازی شهر که باز بقال محل برایش آورده بود، مادر جواب میداد به هر کس که بیهوده به ما توهین میکرد، مادر کمکم شبها خوابش نمیبرد، نگران خیلی چیزها بود، آخر همه چیز گران شده بود، خیلی گران...، دیگر پول داخل کیف کهنهاش به همه چیز نمیرسید، گاهی از خجالت همسایه برای دیر دادن پول قبض آب و گاز پنهانی و شبانه به خانه میآمد، مادر همه چیز را در دلش میریخت و به ما نمیگفت، اما ما نمیفهمیدیم، پدر هم میفهمید، اما ذهن پدر هزار جا درگیر بود، چون او پدر بود!
آقای محترمی که همه برای او احترام قائل بودند و هرگز با کیف کهنهاش در خیابانها نمیدوید تا قبل از تعطیلی مدرسه بچههایش خانه باشد و به آنها غذا بدهد، پدر کارهای مهمتری داشت و مادر پدر را دوست داشت، شاید مادر جلوی ما این را نمیگفت، اما من میدانم که مادران همیشه پدران را دوست دارند و مادر کمکم جوان میشد از بس فکر میکرد که چه باید کرد و مادر دیگر شبها نمیخوابید از بس راه میرفت که چه باید کرد و حتی وقتی که گفتند هفتم مادرت است و باید بر سر مزارش بروی من میدانستم که خوابش نبرده است، مادر حتی بعد از مرگ هم خوابش نبرد، چون داشت فکر میکرد و مادران امروز آب میدهند، نان میدهند، غذا میپزند، درس میخوانند، کار میکنند و در حال فکر کردن یک نفر به آنها میگوید مردهاند و فقط من میدانستم که مادر نمرده است، من میدانستم و شببوها که ایوان را گیج عطر خود کرده بودند، مگر مادر هم میمیرد؟ «بلند شو مادر! هزارتا کار داری...» و مادر با وجود اینکه میگفتند مرده است، بلند میشد و زندگی ادامه داشت.»
مادر نمرد از بس که عاشق بود...