شهروند در گزارشی نوشت:
سایه درخت گردو برای بازی خیلی خوب است و خنک است و سایه دارد و آفتاب ندارد. آدم میتواند برود زیر آن، توپ پلاستیکی را بیندازد زمین و لگد بزند زیر توپ، ای بزند، ای بزند.
زیر درخت گردو اما همیشه فقط سایه ندارد، برگهای زرد و سبز ندارد برای خش خش زیر پای بچهها، خوشحالی ندارد. بعضی وقتها جای توپ راه راه قرمز، یک تکه آهن است. یک تکه آهن گرد، زرد، نارنجی. بعضی وقتها آتشی که از زمین بلند میشود، بچهها را جای توپ، به بقیه پاس میدهد. دروازه کمی آن طرفتر است، زیر درخت زردآلو. بچهها با دست و پای تکه تکه، با چشمهای دریده، بدنهای سوراخ سوراخ، شش متر پرت میشوند آنطرفتر، با کمر پایین میآیند و زیر سایه درخت زردآلو از هوش میروند. بعضی وقتها، فوتبالبازی بچهها، مینبازی آنهاست.
امروز ٢٦ مهر ٩٢ است، دو روز بعد از عید قربان؛ ساعت یک ربع به پنج عصر، روستای نِشکاش در ٣٥ کیلومتری مریوان. «گَشین» و «آلا» و «خَبات» و «زانا» و «متین» و «بهنوش» و «سینا» یک ربع پیش، چای بعد از ناهارشان را خوردهاند و از خانه آمدهاند بیرون، «گَشین» رفته دنبال «زانا» تا بیاید بایستد توی دروازه. «زانا» هم رفته دنبال «متین» و «سینا» و «بهنوش»؛ تیم هفت نفره فوتبال، دیگر آماده است. «گشین» قبل از شروع بازی، از راه باریکی که از درخت گردو به خانه سنگی شان میرسد، برگشته خانه، مادرش را کشیده کنار و با عجله گفته: «یک چای دیگر بده، زود باش، زود باش. بچهها منتظرند.» بعد چای را خورده نخورده، راه باریک خاکی را برگشته آنجا که بچهها با توپشان، زیر درخت گردو منتظر اویند. بازی شروع میشود، «گشین»، مهاجم است، «خبات» مدافع است و «سینا» توپ جمعکن. خوب بازی میکنند. در روستای دورافتاده آنها، با آن خانههای درهم و کوههای لاغر که جز سنگ و مین چیزی برای آنها نمیآورد، فوتبال یک بازی مردانه نیست. برای همین هم است که «گشینِ» ١٠ ساله و «آلا»ی شش ساله، بازی را خوب بلدند. آنقدر بازی خوب پیش میرود که صدایشان روستا را پر کرده. گل پشت گل است که میرود در دروازه «زانا»، زیر درخت زردآلو. یکی دو تایی تماشاگر هم دارند البته؛ نِشکاش آدمهای کمسن و سال، کم ندارد. از وسایل بازی برای بچهها هم که خبری نیست، فوتبال، بازی اول و آخر آنهاست. صدای دست و هورایشان از پنجرههای خانه کاک «برهان» میرود داخل و از درهای خانه کاک «ناصر» بیرون میرود و میرسد به آسمان آبی و سرد نشکاش. ميهمانهای خانه «برهان» و «رابعه» کمکم بالشهای دور خانه را برمیدارند و میگذارند زیر سرشان تا خواب بعدازظهر را شروع کنند. «رابعه»، مادر ٤٠ سالهی «گشین» رفته روی بام گلی خانه، پتو و قالی بشوید. روز، یک روز معمولی پاییزی است. هوا خوب است. صدای بچهها میآید، صدای خنده شان، بچهگانه کُردی حرف زدنشان و... و ناگهان یک صدای بلند و همه جا میلرزد. ساعت میایستد روی چهار و چهل و پنج دقیقه و قیامت میشود. «خدا آن روز را پیش چشم هیچکس نیاورد.»
حالا دیگر از صدای بچهها خبری نیست. از صدای «زانا» که از «سینا» میخواهد توپ را زودتر برای او بیندازد: «توپَکه بوم بِخره». آسمان بالای درخت گردو قرمز شده و زمین زیر آن هم. رنگ خون، رنگ انفجار. دود سیاه نمیگذارد چشم، چشم را ببیند. هر ١١٠ نفر ساکن نشکاش، صدا را شنیدهاند. آنها به این صداها عادت دارند، بیشتر شبها جنگلهای اطراف روستایشان که آتش میگیرد، مین پشت گلوله است که منفجر میشود و گلوله پشت مین و صدایش میپیچد در روستای ساکت آنها. حالا هم فکر کرده اند، صدا همان صدای همیشگی است. حتی «رابعه» تا چندثانیه اول هنوز به شستن پتویش ادامه میدهد که «روژین» دختر کوچکترش که از تماشاچیهای فوتبال بوده، میآید و آویزان میشود به پایش. - «دردت به جونم، چی شده؟» و او میگوید که چیزیش نیست، که سالم است، که اصلا او فوتبال بازی نمیکرده «ولی گشین مادر، گشین.» و بعد «رابعه» و «برهان» و «عزیز» و «حسین» و همه روستا از صدای گریه بچهها میفهمند که این بار فرق میکند. این بار مین از پایین پای پایگاه نظامی چسبیده به خانه «برهان» آمده پایین، رفته زیر درخت گردو، تا پای «گشین» به جای توپ به آن گیر کند مادر «آلا»، یاد بچگی خودش میافتد. وقتی ٢٠سال پیش، در همین روستا با شش نفر از دوستهایش رفته بود جایی نزدیکی همین درخت گردو تا بازی کند و انفجار مین، بازیشان را ناتمام گذاشت،
«رِبوار» شش ساله را با خودش برد و بقیه را زخمی کرد. او و بقیه زنهای ده، توی همین فکرها بودند که رسیدند به جایی که خون بچههایشان، رنگ خاک زیر درخت گردو را قرمز کرده بود؛ قرمزِ قرمز. و بعد «رابعه» گشین را دید که شش متر آن طرفتر، با پشت آمده بود زمین و پای راستش مثل همیشه نبود. انگشتهایش و سینه پایش سرجایشان نبودند. «کاک عزیز» آلا را دید که پلک چشم راستش پریده و خون از چشمهایش بیرون میزد. پدر «خبات» دید که چشم چپش باد کرده و باز نمیشود و همه جای بدنش سوراخ سوراخ از ترکشهای مین است.
مادر «متینِ» هفت ساله که دیروز از مریوان برای میهمانی به خانه مادرشوهرش در نشکاش آمده بود، پسرش را دید که خون از سر و روی پسرش جاری است و ترکشهایی که دست و پا و آلت تناسلیاش را سوراخ سوراخ کرده بودند. «همه مردم از من میپرسیدند تو زخمی شدی؟ میگفتم من را ول کنید، بروید سراغ بچههایم. ميهمانهایی که نشسته بودند، بچههای من و خودشان را جمع کردند و بردند بیرون. فقط یادم است که آسمان جلوی چشمم سیاه شده بود، همه میگفتند بدبخت شدیم و توی سرشان میزدند و بعد همه را بردند سمت ماشین که سوار کنند و رفتیم سمت مریوان. امیدوارم شما هیچوقت همچین چیزی را نبینید. خیلی اتفاق بدی بود. بعدش رفتیم بیمارستانی که تازه در مریوان تأسیس شده و گفتند باید تا نزدیک قوزک پایش را قطع کنند. نگرانی من حالا از آینده اوست. اینجا ازدواج دخترها خیلی مهم است. می ترسم کسی با او ازدواج نکند. خدا کند حداقل کاری گیرش بیاید، ژول دربیاورد تا شاید برای ژولش کسی با او ازدواج کند.» «رابعه رخش بهار»، یکسال بعد درباره آن روز اینها را گفت و سینی چایی را پیش کشید تا مهمانها بخورند: «می بخشید خانم، حواسم پرت شد، نصف چاییها ریخت توی سینی.»
یکسال بعد، مرداد، مریوان، ساعت ٧ عصرباید ٨٨٢ پیچ را در جاده باریک دو طرفهای که یک طرفش کوه است و یک طرفش دره، گذراند تا از سنندج رسید به مریوان. آنجا که ١٤١ کیلومتر مرز مشترک با عراق دارد و کوههایش و ١١٢ روستایش و مردمش حالا سالهاست همسایههای آهنی جدیدی دارند که پایشان را قطع میکند، دستشان را نصف میکند، چشمشان را کور میکند و جانشان را ذره ذره میگیرد. ساعت ٧ عصر؛ خطیهای سنندج – مریوان دیگر به پیچ و خمهای این جاده که یکی از «جادههای مرگ» کردستان است، عادت کرده اند، به گرمای تیز تابستانهایش هم؛ برای همین هم نه کمربند میبندند نه کولر روشن میکنند. مرد راننده گاز پشت گاز است که میدهد و میگوید: «الان که آروم میرم خانم، تا قبل از اینکه به مادرم قول بدم، تندتر از اینا میرفتم.»
دو ساعت بعد، ماشین رسیده به دوراهی خیابان اصلی و ترمینال مریوان. خبر آمده «گشین کریمی»، همانکه ٢٦ مهر پارسال، در ١٠ سالگی پایش به جای توپ به یک مین تخم مرغی گیر کرد و مچ پای راستش را از دست داد، آمده خانه یکی از آشناهای پدرش در مریوان، مهمانی. ماشین که ایستاد جلوی خانهای که «گشین» آنجاست، در که باز شد، دختری پیدا بود که با لبخندی گشاده و دو چال عمیق روی لپهایش، نشسته بود روی مبل؛ نه فارسی میفهمید نه میتوانست حرف بزند. موهایش را بسته بود بالای سرش، یک کلیپس به رسم شهریها بسته بود زیر موهایش و دستهایش را گره کرده بود توی هم؛ با آن ناخنهای لاک زده نقرهای و جورابهای بنفشی که پوشانده بود روی پای چپش که واقعی نبود و پای راستش که ناخنهایش با خودکار بنفش رنگ شده بودند و واقعی نبود. پروتز بود؛ همان که پارسال، وقتی بعد از یک ماه از بیمارستان مریوان مرخص شد، هلالاحمر برایش ساخت، چون پدر کارگرش پولی نداشت تا خرج پای مصنوعی دخترش کند. «گشین» کنار پدرش «برهان کریمی» که ٥١ ساله است و چهار دختر دارد و یک پسر، نشسته بود؛ «کاک برهان» شیره درختهای «بم» در روستای «گُماره لنگ» را میکشد، میفروشد به کردستان عراق تا از آن آدامس درست کنند و حالا چند ماهی میشود که بیکار است «چون قیمت آدامسها پایین آمده و در عراق، مشتری کمتر شده.» او با موتورش از «نشکاش» آمده بود مریوان، مگر کاری پیدا کند و حالا آمده بود دنبال دخترش. دخترش اما میگفت کمرش درد میکند، دستش را چند دقیقه یک بار میکشید روی کمرش، همانجا که پارسال انفجار مین باعث شد به دلیل شش متر پرت شدن، ضربه ببیند و میگفت «می شود من با این خانمها با ماشین بیایم؟ روی موتور سخت است.» او میگفت آن روز جهنم بود. از آن روز فقط موقعی را یادش میآمد که خواست به توپ ضربه بزند و به جایش پایش به یک جسم سفت خورد و بعدش را، وقتی روی زمین افتاده بود: «ماموستا سینا را بغل کرد تا ببرد، داد زدم تورو خدا من را ببر، پایم قطع شده و دیگر چیزی یادم نیست.» او از آرزوهایش هم گفت: «داشتن لباس و گوشی و تخت.»
«برهان» هم همانطور که دستش را روی موهای شفاف دخترش میکشید، میگفت: «گشین یعنی خندان، یعنی شکفتن. ولی او از مهر پارسال تا حالا خیلی سختی کشیده. من آن روز خانه بودم. با مادرش بودیم، بچههای خواهرم و برادرم آمده بودند و جلوی خانه خودمان بازی میکردند. بعد صدای خیلی بلندی آمد. آمدم بیرون، دیدم زیر درخت گردو هرکدام از بچهها به گوشهای افتاده اند. دیدم که دهیار روستا که ماموستا هم است، گشین را بغل کرده و دیدم او یکی از پاهایش کامل نیست، آنجا تازه فهمیدم که «مین» منفجر شده. پشت خانه ما پایگاه نظامی است، موقعی که باران میآید، مین را آب جا به جا میکند. فوری بچهها را آوردیم بیمارستان، یک ماه هم در بیمارستان بود. الان الحمدلله بهتر است و میتواند راه برود اما کمرش به خاطر اینکه شش متر پرت شده، خیلی درد میکند. وقتهایی که میآید اینجا و شبها روی تخت میخوابد، کمرش بهتر میشود ولی در خانه او تخت ندارد. خب من هم بیکارم و پول ندارم تا برایش تخت بخرم.» او میگفت تا به حال در همه این سالها کسی نیامده تا به آنها آموزش دهد که مین چیست و باید در برابر آن چه کار کنند. میگفت او و همسرش از فیلمها درباره خطرات مین فهمیده اند. میگفت دور محوطه سه پایگاه نظامی و متروکه روستا تا همین چندسال پیش سیم خاردار بود ولی حالا همان هم نیست. از تابلوی خطر هم خبری نیست.
او اینها را گفت و موتورش را روشن کرد تا به نشکاش برگردد. بعدِ او «گشین» هم پروتزش را که درآورده بود تا با آن پای لاغر و نگاه مبهوتش برای عکاس ژست بگیرد، گذاشت سر جایش و گفت: «بسم الله»؛ یعنی که وقت رفتن است. پیکان سفید را که دم در منتظر دید، گفت من میروم جلو و لنگان لنگان نشست و گفت باید برویم «زویران»، آنجا که دخترعمه اش، «آلا» با چشمهایی که مین ضعیفشان کرد و حالا شایعه شده باید یکیشان تخلیه شود، زندگی میکند. «زویران» را خود روستاییها، یکی از دور افتاده ترینها میدانند. روستایی در ٣٠ کیلومتری شرق مریوان که آب معدنیاش برای درمان سنگ کلیه معروف است. آنجا این آب را دارد و هیچ چیز ندارد. برای همین هم «گشین» به «زَویران» میگوید «جهنم». باید «ماسیدر» و «چاله سور» را از جاده خاکی و باریکی که دور تا دورش را زمینهای زرد گندم و درختهای سبز گرفتهاند گذراند تا رسید به جایی که «آلا» با پدر و مادر و عمهها و عموها و مادربزرگش، یکی از ٣٥ خانواده آنند و عضوی از جمعیت ١٢٠ نفره اش. روستا برق دارد و گاز نه و اهالی، از آب چشمه برای خانههایشان لوله کشی کردهاند. خانه «آلا روبینا» و خواهرش تارا که به رسم خانههای کردی ساخته شده، پشت دالانهایی است که باید سر را خم کرد تا بشود از آنها گذشت. حیاط و طویله و جای پارک موتور و تنور نان پزی همه یکجایند. مادربزرگ آلا و عمههایش که آمدند پشت در، تعجب کردند از دیدن آدمهای غریبهای که آمده بودند تا آلا را ببینند. گفتند خوش آمدید و معذرت خواستند که آلا در خانه نیست. ماه رمضان بود و همه روزه؛ مادربزرگش «طلعت»، بساط چای را برای مهمانها پهن کرد روی ایوان سیمانی خانهاش که پلههای سنگی قدیمی آن را به حیاط وصل میکرد و به کردی گفت: «باید بروید نشکاش. آلا دوباره رفته آنجا ميهمانی» اهالی «زویران» که فقط یک مدرسه ابتدایی دارد و دختر و پسرهایش تا ششم دبستان بیشتر درس نمیخوانند، هیچکدام فارسی نمیدانند.
پیکان سفید دوباره از جادههای خاکی به راه افتاد، مردان کشاورز با لباسهای کردی را رد کرد، زنان کنار جاده را با داسهای توی دستهایشان با آن لباسهای رنگی و سربندها و جلیقههای کردی رد کرد، روستاهای «ننه» و «چوره» را رد کرد و رسید به جادهای سرسبز که به «نشکاش» میرسید، در ٣٧ کیلومتری مریوان. جایی که گفته میشود حدود ٤هزار مین در آن کار گذاشته شده و حدودهزار تا ١٥٠٠ تای آن تابهحال خنثی شده.
پیکان سفید این بار جایی ایستاد که «قیامت» پارسال از همانجا شروع شد؛ زیر درخت گردو. در چند متری خانه «گشین». او پیاده شد و گفت «ببین، همینجا بود. ما هر روز با بچهها از اینجا میگذریم تا برسیم به مدرسه. فکر نمیکردیم اینجا مین داشته باشه ولی داشت.» دستش را کشید به تنه درخت گردو و گفت مواظب باشید، مواظب باشید و بعد پایگاه متروکه نظامی را نشان داد که چسبیده به خانهشان، از قدیم مانده. سربازها رفتهاند، فرماندهها رفتهاند، جنگهای داخلی کردستان و جنگ ایران و عراق تمام شده اما دیوارهای پایگاه هنوز به جاست و مینهایی که سربازها دور آنها کاشته بودند تا دشمن نزدیک نشود؛ و حالا همین مینها دشمن اهالی نشکاش و روستاهای دور و برند.
«رابعه» با لباس کردی بنفش و «برهان» با لبخندی گشاده در را باز کردند و بعد «برهان» پدر گشین رفت دنبال «خبات». چند دقیقه بعد «آلا» و پدرش «عزیز روبینا» هم سر رسیدند؛ کمکم «زانا» و «سینا» و «بهنوش» هم رسیدند. هرکدام با زخمهای جا مانده از ترکشهای مین. «مین» را که شنیدند، ترسیدند. گفتند تازه دارد یادمان میرود آن روز را. «خبات» که امسال میرود کلاس پنجم، با آن لباس کردی کوچکش، نشست روبهرو و گفت چشمش درد میکند. چشم چپش را نشان داد که سرخ است، سو ندارد، آرام نیست. دستش را کشید روی صورتش که آن روز، چند تکه ترکش، لپ راستش را پاره کرد؛ حالا جای بخیهها پیداست، ٥ یا ٦ تا. «خبات» یعنی مبارزه. او اما گفت دلش نمیخواهد مبارز شود، دوست دارد معلم شود. او این را گفت و پدر آلا شروع کرد به حرف زدن: «چشم راست آلا یک بار عمل شده اما نابینا شده و چشم چپش هم خوب نمیبیند. از این بچهها فقط به گشین ٤درصد جانبازی دادهاند و آن هم هنوز صد درصد نیست. بعد از حدود یکسال هنوز پرونده بچهها در فرمانداری و بنیاد شهید درحال بررسی است و رای هنوز صادر نشده. من هم کارگرم و پول ندارم خرج این بچه کنم. الان هزینه درمان او پای خودمان است. اعصابش هم خرد است.» راست گفت. آلا نا نداشت حرف بزند. جواب هیچ حرفی را نمیداد. مثل خبات، زانا، سینا. فارسی نمیفهمیدند و اگر کسی هم سوال را برایشان به کردی ترجمه میکرد، یک کلمه داشتند که بگویند: «نزانُم» آنها این کلمه را گفتند و نشستند دور سفرهای که مرغش را پدر گشین رفت از بیرون خرید، تکه تکه کرد و مادرش سرخ کرد تا مهمانداری کنند، با زبان روزه. بعد همه جمع شدند دم در و گشین کفشش را پوشید و دستش را دراز کرد: «مواظب باش. همه اینجا میدان مینه.»
آفتاب که غروب کرد، وقت رفتن بود. همه جمع شدند زیر درخت گردو. گفتند به سلامت، خوش آمدید: «به سر چاوو» دستهای سوراخ سوراخ آنها آمد بالا به نشانه خداحافظی: «باز هم بیایید. منتظرتان هستیم.»
میدان مین، همه جاراه رفتن در روستاهای مریوان دل میخواهد. همه جا میدان مین است. برای همین هم از اول امسال پنج نفر که یا چوپان بودهاند یا کشاورز. یک سرباز همدانی هم که همین چند روز پیش در مرز روی مین رفت و پا و آلت تناسلیاش قطع شد. مثل روستای «انجیران» در ٢٠ کیلومتری مریوان. آخرین روستای ایران در نقطه صفر مرزی با عراق و تا به حال چند کودک در آن روی مین رفتهاند؛ مثل «هیمن بارخدا» که ١١ ساله بود که روی مین رفت، او حالا ١٨ ساله و باغدار است. او مدرسه روستا را نشان میدهد که در یک متری پایگاه نظامی متروکه است. همانجا که مین منفجر شد و باعث شد او دیگر یک پا نداشته باشد: «ببینید همه جای این روستا میدان مین است. نمیشود گفت که جایی برای بچهها امن است. وقتی توپ بازی ما میافتد در زمینهای اطراف، جرأت نمیکنیم آن را برداریم.» او اینها را میگوید و «شادمان اسدی»،
عضو کمیته آگاهسازی از خطرات مین و و مسئول امداد هلالاحمر همینطور که میگوید آن طرف نرو، میدان مین است، بیا این طرف، یک وقت روی مین نروی، میگوید: «خطرات مین اهالی این منطقه را خانهنشین کرده. بچههایی که روی مین میروند، آسیب جسمی و روحی زیادی میبینند. وقتی آنها روی مین میروند، جو فرهنگی اینجا آنها را برنمی تابد. بچهها در مدرسه آنها را مسخره میکنند، به آنها میگویند یک دست، یک پا. وقتی آنها قربانی مین میشوند، منزوی هم میشوند چون دیگر خانوادهها اجازه نمیدهند که با بقیه دوستهایشان رفت و آمد کنند. با اینکه گفته میشود اینجا پاکسازی شده اما هنوز خیلی مانده تا این منطقه پاکسازی شود.»
مین مثل گردنبند آویز گردن روستاهای کردستان است. «گشین» و «بارخدا» و «خبات» و «آلا»، زخم مین را باید تا جان دارند با خودشان داشته باشند. میدان مین، تا زمان مرگشان، میدان زندگی آنهاست.