محمد رضا عیدیزاده امدادگر دورانی است که جنگ، سیل و زلزله در کشور بیداد میکرد و او با روحیه فداکاریاش شوق همراه شدن با مجروحان جنگی و آوارگان بلایای طبیعی را گاهی به قیمت جانش میخرید.
این امدادگر 54 ساله بعد از 30 سال امداد و نجات، در گفتوگو با ایران به تعریف لحظههای نجات پرداخته است.
تقویت روحیه فداکاریبیش از 30 سال را برای نجات همنوعانش گذرانده است، میگوید همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی دیپلم گرفتم. آن روزها دیدن مجروحان و صحنههای جان باختن شهدای انقلاب قلب و روحم را آزرده میکرد، صحنههای تکان دهندهای بودند من در بجنورد زندگی میکردم، اما یک حس درونی برای نجات مجروحان حادثه روحیه فداکاری را در من تقویت میکرد. سال 59 وارد سازمان جمعیت هلال احمر شدم. خدمات بشر دوستانه، داوطلبانه، یگانگی، جهانی بودن، بی غرضی، استقلال و بیطرفی از اهداف این جمعیت و تلاش برای آلام بشری، تأمین احترام انسانها، کوشش در برقراری دوستی و تفاهم، صلح پایدار میان ملتها، حمایت از زندگی و سلامت انسانها بدون در نظر گرفتن هیچگونه تبعیض میانشان از دیگر شعارهای جمعیت هلال احمر بود که در روزهای جوانی به امدادگری ترغیبم کرد.
در حالی که نوجوانی بیش نبود بعد از زلزله سال 55 طبس همراه با 15 امدادگر دیگر وارد مناطق زلزله زده شد.
می گوید: نخستین حادثهای که در آن شرکت کردم زلزله طبس بود که بیش از 30هزار کشته داشت. روزی که وارد منطقه زلزله زده شدیم هرگز از تقویم ذهنم پاک نخواهد شد. نخستین باری بود که مرگ و زندگی را در یک قدمی هم میدیدم اغلب روستاها از بین رفته بود آنجا حرف از ثانیههای طلایی زندگی بود و ما باید این فرصت را غنیمت میشمردیم و با دل و جان میکوشیدیم بنابراین عملیات را شروع کردیم و بعد از 7 روز همه مجروحان را از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم.
والاترین شکل ایثاروقتی به یاد ایثارگری در جنگ میافتد، لحظهها رنگ دیگری به خود میگیرند، میگوید: باید بگویم؛زیباترین شکل فداکاری و ایثار توسط گروههای امدادگر به نمایش گذاشته میشود، برای یک امدادگر تفاوتی بین نجات یک مجروح ایرانی و عراقی ندارد چه بسا اگر ببیند جراحت وارده بر یک بیگانه بیشتر از هموطنش است و خطر مرگ او را تهدید میکند نخست او را نجات میدهد. جالبتر آنکه اگر نیروهای بیگانه هنگام جنگ لباس امداد و نجات را بر تن کسی ببینند، حق تیراندازی و به اسارت گرفتن او را ندارند زیرا امدادگر مسئول نجات آسیب دیدگان سانحه است. زمانی که صدام شلمچه را بمباران کرد در نقطه صفر مرزی ایران و عراق در مرز «نوسور» مسئول اردوگاه بودم و خدمات امدادی به آوارگان عراقی ارائه میدادیم. یادم میآید برای عملیات امدادی 60کیلومتر داخل خاک عراق پیش رفته بودیم. نزدیک 2 میلیون آواره عراقی در نقطه صفر مرزی با دست و پاهای قطع شده زیر کوهها پناه گرفته بودند با پای پیاده شبانه به دل کوه و صحرا میزدیم چون صدام به نیروهای هلال احمر نیز رحم نمیکرد و همه را به خاک و خون میکشید. عیدیزاده در یادآوری خاطراتش میگوید: هر جا پای سیل و زلزله به آنجا باز شود نخستین گروهی که سپر بلا شده و بدون هیچ گونه چشمداشتی جانش را به خطر میاندازد گروه امداد و نجات است من نام تلاشهای بیچشمداشت برای نجات جان انسانها و ارمغان زندگی را فداکاری میگذارم و معتقدم هر کسی که یک بار طعم این حس را بچشد هرگز از مرگ هراسی نخواهد داشت زیرا همواره میداند حادثه در کمین است و مرگ از خود انسان به او نزدیکتر است. بی شک تلاشهای انساندوستانه لذت بخش است و چه بسا که طعم شیرین آن به خطر افتادن جان را به فراموشی میسپارد.
امدادرسانی در نقطه صفر مرزیاین امدادگر فداکار در توضیح تلخترین خاطره زندگیاش و زمانی که مرگ تا یک قدمی او نزدیک شده بود اضافه میکند: هر حادثهای در ذاتش خطرناک است و با به خطر افتادن جان در ارتباط است. یک بار زمانی که در میان آوارگان عراقی بودم احساس خطر کردم. امدادرسانی در نقطه صفر مرزی یعنی استقبـــال از مرگ با آغوش باز، یاری رساندن به همنوعان گاهی به قیمت جان تمام میشد، یادم میآید سال 73 زمانی که افغانستان از اشغال نیروهای شوروی خارج شده بود برای کمک به جنگ زدگان هلال احمر درمانگاهی را راهاندازی کرده بود، گاهی مجبور میشدیم برای انتقال دارو به زخمیها بیش از 70 کیلومتر از مرز دوقارون تا هرات را پیاده روی کنیم به خاطر وجود طایفههای مخالف و موافق، مجبور بودیم با کسی ارتباط نداشته باشیم، پیچیدن نسخههای دارویی و تزریقات شبانه روزی هلال احمر در 6 ماه مأموریت دشوار بود. دوری از خانواده از یک سو و تهدید رمقی برایمان نگذاشته بود تنها چیزی که به آن دل خوش کرده بودیم درمان درد مردم مظلوم و بیپناه بود که برای زنده ماندن تقلا کرده و به درمانگاه هلال احمر پناه میجستند. گرانی، قحطی و بیماری در افغانستان بیداد میکرد. یک شب در حالی که همراه با سایر امدادگران هلال احمر در خواب بودیم افراد مسلح وارد خوابگاه شدند و با سلاح ما را نشانه گرفتند تنها چیزی که توانستیم در آن لحظه دلهرهآور به زبان بیاوریم دو واژه امداد و نجات بود که نجات بخش زندگیمان شد.
ازدواج با همسری همراه این امدادگر فداکار میگوید: زمانی که سال 59 جنگ ایران و عراق شروع شد مهاجرین جنگ از اهواز، دزفول و خرمشهر وارد شهرهای دیگر از جمله خراسان و بجنورد شدند آن دوره در امور جنگ زدگان بجنورد مشغول فعالیت بودم با همسرم که اهل دزفول بود، همان جا آشنا شدم. همسرم جنس کارم را میدانست و از اینکه بارها به خاطر نجات انسانها با خطر مرگ روبه رو میشدم مانع کارم نمیشد. او درد و رنج زندگی در شرایط بحرانی و سخت را لمس کرده و بهتر از هر کسی امدادگری را درک میکرد.
جدال با مرگیادآوری گذشتهها هر چند ایام جوانی را در ذهنش زنده میکند، اما خاطره عملیاتهایی که مجبور بود به خاطر نجات سیل زدگان دشت گلستان از کوههای صعبالعبور در هوای سرد و سوزان عبور کنند هنوز از خاطرش پاک نشده است میگوید: سال 81-80 بود که سیل دشت گلستان را فرا گرفت روستاهای زیادی ویران شده بود. در دوراهی دشت گلستان پل بزرگ ارتباطی قرار داشت که هجوم سیل ویرانش کرده بود و جادهها تا عمق 10 متر فرو نشسته بودند این همه خسارت و ویرانی کمکهای امدادی را دشوار میکرد برای توزیع مواد غذایی و کمکهای اولیه پزشکی مجبور بودیم کوههای صعبالعبور را پشت سر بگذاریم شدت بارندگی امانمان را بریده بود و گل و لای عبور از روی کوهها را صد چندان سخت کرده بود، 3 شبانه روز در سرمای کوهستان و جنگل زیر بارش شدید پیاده راه رفتیم به امید آنکه به شمارش معکوس صدای مرگ پایان دهیم.
امدادگری که شاهد شهادت شهید چمران بوداین امدادگر که درس فداکاری را سرمشق دفتر زندگیاش قرار داده میگوید: روزهای سخت و طاقتفرسایی که در لحظات امداد و نجات تجربه کردم، به اینجا ختم نمیشود زمان جنگ ایران و عراق ارتش صدام به هیچ چیز پایبند نبود هر آمبولانسی را که سر راهش قرار میگرفت، با هلیکوپتر بمباران میکرد صدای توپ و خمپاره فضای هولناکی را در جبههها به راه انداخته بود. شبانه 60 کیلومتر پیاده راه میرفتیم و به مجروحان امدادرسانی میکردیم در مثلث عراقیها به دام افتاده بودیم و شبانه روز بمب و خمپاره روی سرمان بود، ولی با عشق به وطن و همنوعان قوت قلب میگرفتیم. یکی از تلخترین خاطرات زندگیام شهادت شهید چمران بود، این شهید غیور در 10 قدمی ما شهید شد؛ در منطقه سوسنگرد دشت آزادگان بودیم که خمپاره از پشت به گردنش خورد و هنگام انتقال به پادگان حمیدیه اهواز به درجه رفیع شهادت نائل شد.
این امدادگر فداکار همچنین حادثه دلخراش بم را از دیگر صحنههای دلخراش زندگیاش دانسته و اظهار میکند: یادآوری زلزله زدگان بم هر بار خاطرم را آزرده میسازد بیش از 20 هزار نفر جانشان را در این زلزله از دست داده بودند یکی از صحنههای تکان دهنده مربوط به مرگ عروس و داماد در شب اول عروسی شان بود که جسدشان با لباس عروس و دامادی از دل خاک بیرون کشیده شد یا تصویر مردی که جنازه دخترش را در آغوش گرفته و به این طرف و آن طرف میدوید و جلوی چشمانش مغازهاش را غارت میکردند از قاب خاطراتم پاک نخواهد شد. در دل حادثهها هزاران راز عجیب نهفته، گاهی تنها یک معجزه کافی است تا نبض زندگی را به جریان بیندازد.
سال 68 وقتی زلزله رودبار را با خاک یکسان کرد عروس و داماد روستای کلیشون بعد از 4 روز زنده از زیر آوار بیرون آمدند یا لبخند پیر زن و دعای خیر او بعد از زنده ماندن در زلزله طبس خستگی را از تن خسته و تکیدهام دور میکرد. اما شیرینترین خبری که در طول سالها زندگی کاریام شنیدم خبر برگشت آزاده بجنوردی به نام «فریدون صادقی» بود؛ در حالی که بنیاد شهید چهارمین سالگرد شهادت او را به عنوان مفقودالاثر برگزار میکرد و مزارش در بجنورد بنا شده بود یک روز مادر این آزاده به هلال احمر آمد و گفت خواب دیده فریدون زنده است و خواست آن را پیگیری کنیم. سال 67 وقتی اسرا آزاد شدند پشت بیسیم نام او را اعلام کردند این خبر برق امید به زندگی را در دلم روشن کرد بعد از 7 سال خانوادهای از نگرانی درآمده بودند و خوشحال بودم که به عنوان عضو هلال احمر در این شادی سهیم شدم. زندگی به عنوان یک امدادگر به من ایثار و محبت بیقید و شرط و احترام به همه انسانها در هر موقعیت و جایگاهی را یاد داد، یاد گرفتم اگر دست کسی را بگیرم بدون شک خداوند آن را بیپاسخ نخواهد گذاشت.
همین عشق و علاقه استرس کار را دور و روحیهام را تجدید میکرد نجات زلزله زدهای از زیر آوار یا مجروح جنگی نیاز به روحیه بالایی دارد اگر هدف داشته باشی این روحیه نیز خود به خود در درونت شکل میگیرد. آرزویش را که میشنوی، دلت برای تمام زیباییها تنگ میشود، وقتی میگوید: آرزو میکنم هیچ جنگی در دنیا نباشد و همه در صلح و صفا و آرامش زندگی کنند، جنگ بدترین دشمن آدمی است.