پدرام ابراهیمی در مطلب طنزی در شهروند نوشت:
کلا از عشق و علاقه خاطره خوشی ندارم. درواقع از جنس - خیلی ببخشید، خیلی معذرت میخواهم - مخالف، ذهنیت خوبی برایم نمانده. یعنی من به هر دختری گفتم: «خانم ببخشید ساعت خدمتتون هست؟» یا نگاهی به سر تا پای من افکنده و خدویی بر زمین انداخته و رفته یا دقایقی نگذشته که چشم باز کردم و دیدم دارد، میگوید: «مامان! ایشون همون آقا پسر هستن که ٣ دقیقه پیش با sms دربارهش بهت توضیح دادم. میخواست شما رو ببینه!» خلاصه برهای چون من در این اجتماع گرگ (که همه گرگهایش هم نر نبودند) میچرخیدم تا اینکه سرانجام یکی از دخترهای زرنگ و هدفمند موفق شد از خامی من استفاده کرده و بهعنوان خواستگار به خانوادهاش معرفیام کند. (هر کسی که من را میشناسد و الان دارد شیشکی میکشد را اول به خدا و دوم به کلید اسرار واگذار میکنم. بهخصوص آن دسته از عزیزانی که این مدت ازشان پول دستی گرفتهام)
شب جمعهای بود که توی رودربایستی و جوگیری با گل و شیرینی رفتیم منزل دوشیزه محترمه مکرمه برای خواستگاری. هنوز با جو زمین آشنا نشده بودیم که پدر از امتیاز میزبانی استفاده کرد و نه گذاشت و نه برداشت و یکهو رفت سراغ نقطهضعف من. آخر آدم قبل از صحبت درباره آب و هوا و ترافیک و ژنو و داعش و پالم ، یکراست میرود سراغ شغل؟ بله دیگر... شغلم را پرسید. خب راستش اینکه دقیقا از چه راهی معیشت میکنم چیزی است که من برای خودم هم به سختی میتوانم توضیح دهم چه برسد برای پدر قضیه. خلاصه از خردهریزها و غیرمنقولهایش فاکتور گرفتم و گفتم: «با اجازتون نویسنده هستم». پدر و مادر عروس به هم نگاه پرسشآمیزی کردند. مادرم سیستم واکنش سریعش را روشن کرد و گفت: «البته جوونا به انگیزه نیاز دارن. ایشالا اگه طوق بندگی بیفته گردنش، قول میده بره سر کار». کلا مادر من نذر دارد در تجمعات بیش از دو نفر، شلنگ را بگیرد سمت من. تا حالا پیش آمده که نمازش قضا شود ولی این یک کار را همیشه در وقت فضیلت به جا میآورد. پدر دختر گفت: «بله... انشاءالله اگر قرار شد فامیل بشیم، زیر پر و بالش رو میگیریم.»
پدر جان که مرد متین و دنیادیدهای به نظر میرسید ادامه داد: «لااقل میشه مطمئن بود تحصیلکرده هستی. خب کجا درس خوندی؟» راستش من معمولا در حیاط یا راهروی مدرسه آن هم قبل امتحان درس میخواندم ولی بعید بود این جواب پدر جان را قانع کند. داشتم بین اسم شش، هفت دبیرستانی که عوض کرده بودم سرچ میکردم که خدا را شکر دختر خانم با سینی چای برای رهایی موقت و اسارت بلندمدت بنده از راه رسید. به چشم خواستگاری دختر برازنده و خوشقد و بالایی بود که این هم برای من نکته منفی به حساب میآمد. فقط همین سه پارامتر که برشمردم دستکم ٣٠٠ تا سکه میکشید روی مهریه. فنجان را برداشتم و یک نظر نگاه کردم. با این نظر جمعا میشد ٣٧٤٨ نظر. (٢٤ فریم در ثانیه حساب کردم برایتان) هنوز چای در دستم خنک نشده بود که عمهجان عروس، سوالی چغر و ضخیم داد دستم. با نیش باز پرسید: «خب... خب... دیگه تعریف کنید. خونه، ماشین؛ چیا دارید آقا پسر؟» وقتی دیدم او اینقدر بیرحمانه میرود سراغ نقاط ضعف یک پسر نسبتا جوان بيپناه و ساده، با خودم فکر کردم عمه یک نسبت نیست، یک فرهنگ است. مادر عروس گفت: «خونه و ماشین خوشبختی نمیآره. جوون باید جوهر داشته باشه که ماشالا این آقازاده ظاهرا کارتریجش پُره پره». برادر دختر هم دست بلند کرد و گفت: «ببخشید منم یه سوال دارم. روحیات و خلقیاتتون چطوره؟ آرومید؟ هیجانی هستید؟ این رو هم بگید». این نامرد هم باز عدل رفت سراغ نقطهضعف من. گفتم: «راستش خیلی آروم نیستم. معمولا استرس دارم و با خودم حرف میزنم... راستی راستی! شب ادراری هم دارم.» پدر عروس گفت: «آخ آخ... طفلکی. این روزگار همه رو اینجوری کرده. غصه نخور مشکلاتت حل میشه». دیدم مفری باقی نمونده. عصبی و کلافه چزیدم: «معذرت میخوام آقا! شما رئیس کمیته ازدواج آسان نیستید احیانا؟» لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. بنده رئیس اداره کل امور عملیاتی بالا بردن آمار طلاق زودرس کشور هستم!»