گفتگوی ذیل توسط دکتر محمود اسعدی در هشتمین شماره مجله "چهره های ماندگار" در اردیبهشت ماه سال جاری انجام و به تازگی منتشر شده که به مناسبت فوت مرحوم استاد سبزواری از نظر می گذرد .
استاد حسين ممتحني، مشهور به حميد سبزواري سال 1304 در سبزوار در خانوادهاي مسلمان و معتقد زاده شد. پدرش «عبدالوهاب» پيشه ور سادهاي بود كه قريحه شعري داشت. جدش «ملامحمد صادق ممتحني» شاعري مردمي بود كه «مجرم» تخلص ميكرد و آثارش در سفري به مشهد، در حمله راهزنان به يغما رفت. وی در نوجواني شاهد فرهنگ ستيزي، خشونت و سركوب احساسات مذهبي مردم توسط رضاخان بود. چهارده ساله بود كه سرودن شعر را آغاز كرد: «فرياد نامه» عنوان نخستين دفتر شعر او بود كه با طنزي تلخ، دردهاي مشترك مردم ميهناش را به تصوير كشيده بود. جوانی شانزده ساله بود كه رضاخان سقوط كرد . فقر و بيكاري، بيماري و قحطي، ظهور احزاب پرشمار سياسي و آزاديهاي نسبي، حاصل سقوط حكومت خودكامه رضاخان و حضور بيگانگان در كشور بود. در آن سالها، به هر حزب و گروهي -كه فكر ميكرد حامل حقيقت يا حامي محرومانند- سري ميزد. اما به سرعت در مييافت كه آن سرابها، هيچگاه نميتوانند عطش عدالتخواهي و شوق استقلال جويي او را سيراب كنند و سر خورده كنار ميكشيد. حزب توده، حزب عدالت، حزب استقلال و حزب ايران و دهها حزب و گروه ديگر در آن زمان «نقش آفرين» سياستهاي خاص در كشور بودند و جوانان ساده و آرمان خواه ايران، اولين قرباني آنها!
وی در جريان نهضت ملي شدن نفت، نيرو و شور جواني خود را در سمت و سويي نهاده بود كه بيشتر مردم در آن سو قرار داشتند. كودتاي 28 مرداد 1332، نقطه پاياني بر نهضت ملي نفت نهاد و دستگيريها آغاز شد. وی مدتي متواري و مخفي شد، اما وقتي دريافت كه همه عرصههاي كار و پيكار بر او بسته است، به ناچار خود را آماده كرد تا هزينۀ همه فريادهايي را كه در راه استقلال و آزادي كشورش كشيده بود، يكجا بپردازد! خود را به شهرباني سبزوار معرفي كرد و چهار سالي را در وضعيت بلاتكليفي و تعليق طي كرد تا سرانجام تبرئه شد. نابينايي پدر، وضع نامساعد مالي خانواده، بيثباتي اوضاع كشور و اخراج از شغل معلمي، تحصيلات او را گسيخته و نابسامان كرد، چنين بود كه از آن پس، كارهاي آزاد متعددي را تجربه كرد. آخرين شغل وي، كارمندي بانك بازرگاني در تهران بود. وی از آغاز جواني تا پيروزي انقلاب اسلامي، به پيكار قلمي سختي با حكومتگران پرداخت و سلاح وي در اين پيكار، شعر حماسي او بود، شعري كه از هر گوشهاش عزم و عزت و تحقير دشمن موج ميزد. هر قطعه از آن كافي بود كه تا حكم ستمي سهمگين و جانكاه را بر او جاري كند. «سرود درد» سبزواری، يادگار و بازتابي از درد او و درد ملت بزرگي است كه 25 سال به اسارت فرهنگي ـ سياسي آمريكا درآمده بود. اشعار وي در اين دفتر، سرود عصيانگري انقلابي است كه همه جا با الهامي شاعرانه، انقلابي مردمي را پيش بيني ميكند. انقلابي كه طومار نظام شاهنشاهي را در هم ميپيچيد. و شگفت آن كه حميد در اشعارش، انقلاب را درست همانگونه كه اتفاق افتاد پيش بيني كرده بود! وقتي كه انقلاب شعله كشيد، وی كه هنوز در بانك بازرگاني به كار مشغول بود و هم چنان با شعرها و شعارهاي انقلابي، به نهضت، ياري ميرسانيد، خود را يكسره در خدمت انقلاب قرار داد. پيروزي انقلاب، فصل جديدي در شعر وي گشود و از آن پس شعر حميد بود كه در هر رويدادي آگاهي ميداد، اميد ميبخشيد، حماسه ميآفريد و شور به پا ميكرد. آزمون دفاع مقدس، فرصت ديگري بود تا اين شاعر حماسهسرا، همه¬ی توش و توان خويش را در دفاع از آرمانها و ميهن اسلامي به كار گيرد. شعر حمید سبزواری، شناسنامۀ زمانمند انقلاب است، زيرا كمتر حادثه يا رويدادي است كه انعكاسي از آن در شعر او نباشد! شاعر، با حساسيت ويژه خويش، هر رويداد مهم تاريخ معاصر ايران را با گلواژههاي شعرش در حافظه زمانه نقش كرده است تا آيندگان از ياد نبرند كه نسل گذشته در چه شرايط دشواري از آرمانها و انقلابش دفاع كرده است.
در آغاز گفتگو، از خانواده، آثارتان و زادگاهتان بفرماييد.
من در سال 1304 در سبزوار به دنيا آمدم. جدم حاج ملامحمد صادق ممتحني، مردي اهل ذوق و ادب بود و «مجرم» تخلص ميكرد. گويا در سفري بين راه مشهد، دفتر شعرش به دست تركمنها ميافتد، اثاث غارت ميشود و اوراق دفتر هم در بيابان مفقود ميشوند. جد ما ،ملامحمدصادق ممتحني، خيلي خوش صحبت بود، به طوري كه هر جا ميرفت مردم دورش را ميگرفتند و ايشان هم مسايل شرعي را براي مردم ميگفت. البته كارش اين نبود، اما آدم واردي بود. خط خوشي هم داشت و دفتر و دستكي هميشه به همراه داشت.
استاد تا آنجا كه ما ميدانيم نام خانوادگي شما «حسين ممتحني» است، چرا در جامعه با عنوان «حميد سبزواري» مشهور شدهايد؟
همان طور كه گفتم، جد ما ملامحمدصادق ممتحني بود و به همين دليل وقتي شناسنامه داشتن رسم شد، ما فاميلي ممتحني را انتخاب كرديم. تخلص شعري من هم «حميد» است و سبزوار هم شهر و زادگاه من است. به همين دليل مرا به نام حميد سبزواري ميشناسند. ميدانيد كه سبزوار شهري تاريخي و كهن است. اين شهر از قديم الايام مركز تشيع بوده است. مشهور است كه دو خانواده شيعي به سبزوار آمدند و مردم آنجا را شيعه كردند. يكي از آن دو خانواده، خانواده «قنبر» غلام حضرت علي عليه السلام بوده است.
در تاريخ بيهقی، اسامي بسياري از محلهها و كوچههاي قديم سبزوار آمده است. اسم بعضي از محلهها و كوچهها هنوز هم هست، مثل كوچه «سروستان» يا «قدمگاه»، بعضي از جاها هم به واسطه خيابان كشي و گسترش شهر از بين رفته است. در زمان رضاشاه سعي فراوان شد كه بافت قديمي شهر، مساجد، بازار و آثار تاريخي آنجا را خراب كنند. سبزوار در گذشته حمامها، بازار و تيمچههاي عجيبي داشت. رضاشاه مدارس علميه قديم را خراب كرد، حتي آثار امامزادهاي را به كلي در سبزوار نابود كردند! سردر مسجد جامع سبزوار را كه واقعاً سردري تماشايي بود، برداشتند و جزو خيابان كردند. چند حمام بزرگ با ستونهاي بزرگ را ويران كردند. مدارس قديم، مثل مدرسه خان، مدرسه حاج ملاهادي سبزواري و مدرسه كهنه را خراب كردند. سبزوار نسبت به مشهد كوچك بود اما اقتصاد خراسان از آنجا بود. همان طور كه از نامش پيداست، سبزوار در گذشته بسيار سبز و خرم بوده، قنات¬هایي با ارتفاع سه متر آب داشته و كشاورزي پررونقي داشته است. جنگلهاي اطراف شهر به واسطه ندانم كاريها و توسعه شهر از بين رفته، اينها همه باعث شده كه ديگر آب به زمين ننشيند و به صورت سيل هدر برود.
دربارة وضع اجتماعي دوران زندگي در جوانی و وضعيت معيشتي آن دوران بگوييد؟
پدرم عبدالوهاب و شغل او كفاشي بود.ما كارگاه كفاشي در خانه داشتيم و چندين كارگر هم داشتيم. در سبزوار چند نوع كفش ميدوختند. نوعي گيوه هم در آنجا توليد ميشد كه به يزد -كه خودگيوههاي زيبايي توليد ميكرد- ميبردند. گيوههاي محكمي بود كه روستاييان به پا ميكردند. آن موقع تنها شهري كه در خراسان كارخانجات چرم سازي داشت، سبزوار بود كه دباغ خانههاي زيادي داشت. يك نوع كفش ديگري هم بود كه به آن در تلفظ محلي «پوزار» ميگفتند. پوزار همان «پايافزار» است. تا زماني كه پدرم بينايي داشت، كارگاه هم رونقي داشت، اما بعد از نابينايي پدرم كارگاه از رونق افتاد.
عموماً در آن سالها چه نوع كتابهايي بيشتر ميخواندند؟ و آيا قبل از رفتن به مدرسه، آموزشي هم در منزل ديده بوديد؟
در خانه كتابهاي زيادي بود، مثلاً كتاب امير ارسلان، حسين كرد شبستري، گرشاسب نامه، رستم نامه و كليله و دمنه. بعضي از ادعيه و اشعار مذهبي و روضه خواني هم بود. حتي رمانهاي خارجي ترجمه شده هم بود كه مادرم با حوصله براي پدرم ميخواند. البته اسامي را گاه درست نميخواند، اما پدرم ميگفت: بخوان، من متوجه ميشوم! بله، مادرم همان طور كه گفتم با سواد بود و همه نوع كتابي ميخواند. من قرآن را در خانه و نزد مادرم آموخته بودم. در آن سالهاي كودكي، مادرم كتابهاي «عاق والدين» و «سلطان جمجمه» را ميخواند و بعضي وقتها اشعاري راجع به حضرت امام حسين و حضرت علي اصغر برايم ميخواند. به همين دليل بود كه وقتي به مدرسه رفتم، فارسي را خيلي خوب و سليس ميخواندم و از بچههاي ديگر جلوتر بودم. مادرم ما را مينشانيد و خيلي جدي به ما درس ميداد; او حتي به بسياري از افراد فاميل قرآن و خواندن و نوشتن ياد ميداد و حالا هر وقت آن خانمها مرا ميبينند، از مادرم به نيكي ياد ميكنند و برايش فاتحه ميفرستند. من در سبزوار به مدرسة شيخ حسن داودزني ميرفتم. خدا رحمتش كند مرد بزرگي بود. مدرسه¬¬ای عمومی بود. بعدها اسمش را گذاشته بودند دبستان پهلوي. ولي هيچكس نميگفت مدرسه پهلوي، همه ميگفتند مدرسه شيخ محمدحسين.
سرودن شعر را از چند سالگي آغاز كرديد؟ و محتواي اشعار دربارة چه چيزهايي بود؟
از سن 14 سالگي، يادم هست چند شعري ساخته بودم و در دفتري نوشته بودم و اسمش را گذاشته بودم «فريادنامه». بيشتر اشعار اجتماعي بود. بعد از 1320 و آمدن متفقين و غارت سيلوها، وضع معيشت مردم خيلي بد شد، آذوقه كم شد، نان گران و كمياب بود. نانواها يك چيزي مثل لحاف ميفروختند به مردم به عنوان نان! همه چيز در آن بود، از بند كفش گرفته تا حشرات و شن و حتي ته سيگار! چقدر جانها و نواميس مردم بر سر اين جريان رفت. به همين خاطر محتواي اشعار من در آن فريادنامه اجتماعي بود، مثلاً اين شعر:
«نان گران است و غم فراوان استگوشت كمياب و غصه ارزان است»
خوب ياد دارم آن زمان روزنامه اميد، يك نقاشي از دوره گردي كشيده بود و زير آن نوشته بود: كنده ميشكنيم، نان خرد ميكنيم! نانهاي آن زمان واقعاً خشك و سفت و غير ماكول بود.
مرحوم پدرم دريافته بود كه من طبع شعر دارم. وقتي مدرسه ميرفتم بعضي از همكلاسيها را در شعر هجو ميكردم. پدرم مرا وادار و تشويق كرد كه براي شهداي كربلا شعر بگويم. مخصوصاً براي حضرت علي اصغر.
شما هنگام سقوط رضاخان در 1320 شانزده ساله بوديد، آيا از اوضاع سياسي، اجتماعي آن سالها چيزي به يادتان مانده است؟
بله بزرگترها يادشان هست كه مساجد و تكايا آن زمان تعطيل يا نيمه تعطيل شده بود. فقط گاهي ظهرها يا شبها نمازي با چند نفر در آنها اقامه ميشد. روضه خواني ممنوع شده بود و ما در سبزوار گاهي با زحمت در زيرزمين خان، واعظي را دعوت ميكرديم تا ذكر مصيبتي كند. پدرم متولي موقوفاتي بود و در ماه محرم اطعام ميكرد و مجلس داشت، بعداً موقوفات از دست ايشان خارج شد. ما چند نفر از خويشان و آشنايان را جمع ميكرديم و مجلس پنهاني ميگرفتيم. وعاظ هم فقط شبها ميتوانستند بيرون بيايند. پوشيدن لباس روحانيت ممنوع بود. روضه خوانها كلاهي شده بودند.از مساجد بيشتر براي سربازگيري يا انتخابات استفاده ميشد!
ميخواستند از ملت هويت زدايي كنند؟
بله، گاهي كه يك عالمي ميآمد مسجد، يك ميز كوچك جلويش ميگذاشتند با يك ليوان آب و او هم خطابهاي از روي نوشته ايراد ميكرد و برخي مسايل ديني را كنترل شده ميگفت، ولي نه به عنوان وعظ، به عنوان خطابه و بعد ميرفت و مسجد تعطيل!
سبزوار از قديم حوزه علميه بزرگ و علمايي بزرگ داشت كه همه جا پر آوازه بودند و از تمام ايران هم در گذشته براي تحصيل به سبزوار ميآمدند. بهلول كه در مسجد گوهرشاد مشهد چند شبانه روز سخنراني كرد و ماجراي قتل عام گوهرشاد پس از آن توسط رضاشاه واقع شد، ساكن سبزوار شد. پدرش در سبزوار حجرهاي داشت و مردم خيلي دوستش داشتند. بهلول در سبزوار بزرگ شده بود و همانجا هم با زني از بستگان ما ازدواج كرد. شبي كه بهلول در مسجدي در سبزوار سخنراني كرد من كوچك بودم. اين قبل از فاجعه مسجد گوهرشاد مشهد بود. بعد از واقعه گوهرشاد و گرفتاري مرحوم اسدي، غيبت و فرار بهلول پيش آمد. وقتي كه بهلول ميخواست از ايران برود، به سبزوار آمد و همسرش را طلاق داد.
بهلول در سخنرانيهايش ميگفت: من براي اين كار برنامه ريزي كرده بودم، با خودم گفتم بعد از آن سخنراني اگر اينجا بمانم و زن داشته باشم، حكومت پهلوي از طريق زنم به من فشار ميآورد و غيرت و ناموسي باقي نميگذارند. به همين خاطر رفتم و زنم را طلاق دادم و بعد هم خودم او را شوهر دادم.
نخير، اين قسمتش درست نيست. فقط جريان طلاق دادنش درست است. همسر بهلول خاله «آقاجان ولي» شوهر خواهر من بود. ايشان هنوز زنده است. بعد از مدتي همسر بهلول با خانوادهاش به بجنورد رفتند و سالها آنجا ماندند. اتفاقاً اين زن سالها به پاي بهلول نشست، اما همان سالي كه بهلول ميخواست برگردد، ازدواج كرد. من بهلول را چند سال پيش در يكي از دانشگاههاي اصفهان ديدم. آنجا شعري درباره ازدواج حضرت زهرا سلاما... عليها با حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از بر ميخواند، بدون اين كه به نوشتهاي مراجعه كند. آنجا سيصد بيت شعر را همين طور خواند!
شنيدهام «بهلول» صدهزار بيت شعر در حافظه دارد و همه سال روزه ميگيرد و حتي هر جا سفر ميكند قصد اقامت ميكند و روزهاش را ميگيرد! سن او بالاي صد سال است.
ميگويند صد و بيست و هشت سال دارد! وقتي در اصفهان نزد او رفتم گفتم مرا ميشناسي؟ گفت: از كجا بشناسم. از غيب بدانم؟ گفتم: من پسر عبدالوهاب سبزواري هستم. گفت: قوم زنم؟ گفتم: بله. آنجا دانشجويان ميآمدند و مرتب درباره مسايل گوناگون از او سؤال ميكردند و او داستان ملاقات خودش را با جمال عبدالناصر تعريف ميكرد و گفت: مدتي در مصر، امور مذهبي راديو و تلويزيون آنجا را اداره ميكرده. آدم عجيبي است و هنوز هم به لهجه غليظ سبزواري صحبت ميكند. اين مرد بيست سال در افغانستان و هندوستان بوده و بيست سال هم در زندان بوده و جز نان و دوغ وگاهي كمي ميوه چيزي نخورده است. با اين همه، حافظه شگفت انگيزي هم دارد.
شما دوران جواني را در سبزوار گذرانديد؟
بله، آنجا به خاطر مسايل معيشتي، تحصيلاتم گسيخته شد. تصديق ششم را كه گرفتم، رفتم دنبال كار. آخر خانوادهام نميتوانست جور هزينه تحصيل مرا بكشد. من ابتدا چندان اهل كار نبودم، دلم ميخواست بروم درس بخوانم. اما ديدم پدرم در شرايطي نيست كه بتواند مخارج مرا تأمين كند، اين بود كه ناگزير از كار شدم. كارهاي مختلفي را تجربه كردم. مثلاً يك روز جزوه تصنيفي از تهران يا مشهد به دستم رسيد. يك شعر مبتذلي بود. من اين شعر را برداشتم و به همان لحن و وزن شعر ديگري ساختم.
بعد به تهران آمدم و به منزل خالهام رفتم تا اين كه يك روز يكي از همشهريهاي سبزواري مرا در خيابان ديد و برايم كاري در يكي از تجارتخانههاي تهران پيدا كرد. صاحب آن تجارتخانه سبزواري بود. مدتي آنجا كار كردم و كمكم رشته امور به دستم آمد و فهميدم كه هر جنسي را از كجا بايد خريد و اين را از تعقيب دلالها به دست آورده بودم! به هر حال، مدتي در آن كار بودم و بعد مجدداً به سبزوار برگشتم تا در فرهنگ سبزوار استخدام بشوم.
شرايط استخدام در آموزش و پرورش آن موقع چگونه بود؟
آن وقت از داوطلبان امتحان ميگرفتند. ما جمعاً 80 نفر بوديم و امتحان داديم. من از ميان آنها نفر سوم شدم، فخرالدين حجازي نفر دوم شد! جالب است، كسي كه ديپلم داشت نفر پانزده شد. ما آن زمان مطالعات خارج از درس زيادي داشتيم و من نزد ميرزا حبيب جويني، جامع المقدمات خوانده بودم و اين مطالعات خيلي به من كمك كرد. آن موقع پدر همين آقاي بهزاد نبوي رئيس فرهنگ سبزوار بود.
از آشناييتان با استاد فخرالدين حجازي بفرماييد.
ما با هم از دوران جواني دوست بوديم، گرچه در بسياري از مسايل سياسي با همديگر توافق نداشتيم، اما دوستي ما سر جايش بود. فخرالدين زماني مدير داخلي نشريه خراسان بود اما هيچوقت آدم اهل تشكيلاتی نبود. هنوز چيزي از ازدواج من نگذشته بود كه آن كودتاي شوم اتفاق افتاد. آنجا من گرفتاري هايي پيدا كردم، تحت تعقيب بودم و به همين دليل مدتي متواري بودم. مدتي هم در اسفراين مخفي شدم.
در جريان نهضت ملي نفت، آيت ا... كاشاني را ميشناختيد يا با ايشان ارتباطي داشتيد؟
يكي از تأسفهاي من اين است كه آيت ا...كاشاني را دير شناختم و در حقيقت بعد از كودتا بود كه تازه فهميدم او چه شخصيتي بود و چه كلاهي سر ما رفت. آن زمان، تبليغات سياسي مطبوعات و احزاب عليه ايشان بود. در سبزوار، داماد ايشان ميخواست نماينده مجلس بشود. ما مخالف بوديم و ميخواستيم يكي از اهالي سبزوار و از مردم بومي آنجا وكيل بشود.
بعد كه آبها از آسياب افتاد و احساس كردم كه ديگر مسئله كشتن در ميان نيست و تنها احتمال زنداني شدن وجود دارد و عرصه هم از هر طرف بر ما تنگ شده بود، به سبزوار آمدم و خودم را به شهرباني آنجا معرفي كردم. خوشبختانه شانسي كه آنجا آوردم اين بود كه برادر يكي از بستگان سببي خانمم رئيس آگاهي سبزوار بود و او خيلي به من و دوستانم كمك كرد.
جمعاً چند نفر بوديد؟
فكر ميكنم 34 نفر بوديم. آنجا در بازجويي، ابتدا ما را محكوم كردند، بعد رفتيم ضمانت داديم و از زندان در آمديم، اما تازه مشكل شروع شده بود. چهار سال تمام، مرتب ما را به شهراني مشهد ميبردند و ميآوردند، چون دادگاه تشكيل نميشد. البته اين كار آنها عمدي بود. بنا داشتند ما را اذيت كنند. به همين خاطر من در آن سالها گاه بيكار بودم و كار ثابتي نداشتم و هر چند وقتي، سر يك كار بودم، مثلاً يك مدت در شركتي كه سنگ معدن استخراج ميكرد در اطراف سبزوار و شاهرود كار ميكردم. اين شركت متعلق به رضاييهاي معروف بود كه كارخانجات نورد اهواز و سهام ماشين سازي اراك را هم داشتند. آن زمان معادن كروميت و منگنز در انحصار آنها بود. رضاييها با آن كه آن همه منفور بودند، آن زمان خيلي به من كمك كردند و من هم در معادن آنها فعال بودم.مشكل اين بود كه كار معادن آنها دور از سبزوار و شهر بود. وقتي كه آنجا ميرفتم، همسرم در سبزوار تنها بود. بالاخره پس از چهار سال براي دادگاه تجديد نظر به مشهد رفتيم. باز هم لطف خداوند بود كه يكي از بچه محلهاي ما، سرهنگ ناوي كه بعداً حتي به آجوداني شاه هم رسيد، آنجا بود. اين خاندان ناوي از خاندانهاي با اصالت و جوانمرد سبزوارند.
از گذشته هم همينطور بودند.اسم آنها در تاريخ بيهق آمده است. ما بايد وكيل ميگرفتيم، اما هيچكس حاضر نميشد وكالت ما را قبول كند و از ما دفاع كند. من نزد سرهنگ ناوي رفتم و موضوع را به او گفتم. گفت: بجز شما كسان ديگري هم هستند؟ گفتم: بله ما 34 نفر هستيم. گفت: باشد وكالت همه را به عهده ميگيرم. ما بايد پولي براي وكالت تهيه ميكرديم، من محكم كاري كردم و همان وقت با زحمت زياد پولي تهيه كردم و رفتم نزد سرهنگ كمال و پول را آنجا دادم.
او رئيس دادگاه نظامي مشهد بود. آن شب هوا بسيار سرد بود. صبح كه ميخواستيم به دادگاه برويم، دقيقاً 80 سانت برف آمده بود! بعضي ازدوستان ميگفتند به دادگاه نرويم در اين سرما و برف كه دادگاه تشكيل نميشود. بعضي هم ميگفتند برويم. بالاخره رفتيم. برف آنقدر زياد بود كه به زحمت قدم از قدم بر ميداشتيم. ماشين نبود و ما پياده راه ميرفتيم و مجبور بوديم تا چهار راه لشكر برويم. وقتي به آنجا رسيديم، ديديم كه نظاميان آمدهاند و دادگاه هم تشكيل شده، سرهنگ ناوي هم آمد و دفاعي از ما كرد و تبرئه شديم و برگشتيم. من رفتم دنبال كاري در فرهنگ، يعني آموزش و پرورش آن موقع، گفتند: بايد خودت را به سازمان امنيت (ساواك) معرفي كني و تعهد بدهي كه ديگر در امور سياسي دخالت نكني و بعد بيايي تا ما تصميم بگيريم!
مدتي بعد از كودتاي 28 مرداد سازمان اطلاعات و امنيت تشكيل شد. بعد من ديدم اين كار فايدهاي ندارد، تا اين كه متوجه شدم در سبزوار، شهرداري يك حمامي را اجاره ميدهد، رفتم و آنجا را اجاره كردم و به كسي سپردم كه ادارهاش كند. همان موقع هم يك آگهي تبليغاتي به صورت شعر براي حمام نوشتم و در شهر پخش كردم.اين آگهي خيلي جالب از آب در آمد و شهرتي هم به هم زد.
از آشنايي خود با استاد محمدتقي شريعتي بگوييد؟
استاد فخرالدين حجازي اين شعر را برده بود نزد پدر دكتر شريعتي، يعني مرحوم محمدتقي شريعتي و از من به ايشان شكايت كرده بود. او هم گفته بود هر وقت اين جوان به مشهد آمد بگو بيايد اينجا فلاني با تو كار دارد. وقتي كه بعداز مدتي من به مشهد رفتم و سري هم به حجازي زدم، گفت: بيا برويم استاد شريعتي با تو كار دارد! رفتيم خدمت ايشان و سلام و دستبوسي.
در كانون نشر حقايق اسلامي، يادم هست كه ايشان رو به من كرد و گفت: خواستم شما را ببينم و نصيحت و حرفي داشته باشم. گفتم بفرماييد. گفت: از شعر شما بوي چپ ميآيد! گفتم: چپ هستم، اما تودهاي نيستم و هيچوقت هم عضو حزب توده نبودهام و اصولاً كارت عضويت هيچ حزبي را نگرفتهام و عضو نبودهام ولي يك نكته هست; آنها شعارهاي تند و تيز و جوان پسندي ميدهند و از محرومان به ظاهر و به دروغ حرف ميزنند و جوانان را فريب ميدهند. البته آرمان من هم طرفداري از محرومان است و با سرمايهداري نميتوانم كنار بيايم ولي چپ به مفهوم تودهاي نيستم. خدا رحمت كند ايشان را، قدري نصيحت كرد مرا و برايم از قرآن و اسلام صحبت كرد. من هم گفتم: همه اين چيزهايي كه فرموديد قبول دارم. پدر و مادرم مسلمان و معتقدند و خودم هم مسلمانم اما از كساني كه به ظاهر حرف دين و خدا را ميزنند و بعد از ستمكاران حمايت ميكنند بيزارم. ايشان مرا به سرودن اشعار اسلامي تشويق كرد و از آن به بعد بيشتر شعر مذهبي گفتم. حرفهاي ايشان تأثير فراواني در من داشت. خداوند ايشان را رحمت كند.
آن زمان به قول جلال آلاحمد «ناهار بازار» احزاب سياسي و به خصوص احزاب چپ و به ويژه حزب توده بود و مثل اين كه بيشتر جوانان قديم، يك تمريني در آن حزب كرده بودند!
واقعاً بعد از 1320 بلبشوي عجيبي بود، دهها حزب و گروه و جمعيت با اسمهاي مختلف راه افتاده بودند و جوانان ساده دل و آرمانخواه ما را بازي ميدادند. آن زمان، امثال من و حجازي، جوانان كم سن و سال و بيتجربهاي بوديم. عدالتخواه و آرمان خواه بوديم اما فضا طوري بود كه كسي نميدانست چه كسي حق ميگويد؟ من در مقدمه كتاب "سرود درد" هم گفتهام كه آن وقت جواني تازه خواسته بودم كه با موجي از انديشههاي وارداتي روبهرو شدم، در حالي كه صحيح را از سقيم باز نميشناختم. عدالتخواهي به سوي حزب عدالتم ميكشيد. استقلالطلبي به جانب حزب استقلال و ميهن دوستي به حزب ايران و اصالت مسلماني به جمعيتها و انجمنهاي اسلامي رهنمونم ميشدند. در همان شرايط بود كه در شعري گفته بودم:
اي كدامين ره از اين جمله طريق
راه بيرون شدن از دامگه است
توشه ني، راحله ني، مقصدني
ماندم از پاي، خدا اين چه ره است
با دكتر شريعتي هم آشنايي داشتيد؟
من با دكتر شريعتي قبل از انقلاب و تا وقتي كه در ايران بود، در جلسات كانون نشر حقايق اسلامي رفت و آمد داشتم و با هم آشنا بوديم. بله، در كوران انقلاب هم سرود خميني اي امام را در آنجا تمرين ميكرديم و بعد ديديم كه ساواك ما را زير نظر دارد و ديگر صلاح نبود در آنجا تمرين كنيم. اين بود كه رفتيم به منزل يكي از دوستان كنار كاخ شاه!
از آخرين ملاقاتي كه در منزل استاد فخرالدين حجازي با دكتر شريعتي داشتيد بفرماييد.
اين اواخر، قبل از شهادت دكتر علي شريعتي، روزي كه ميخواست از ايران برود فخرالدين حجازي به من تلفن زد و گفت: لباسهاي تازهات را بپوش و بيا خانه ما. آن موقع بين ما رمزهايي وجود داشت كه ساواك نتواند پي به كارهايمان ببرد. من شعر جديدي را كه ساخته بودم برداشتم، رفتم آنجا. در منزل فخرالدين، آقاي طاهايي بود كه بعد از انقلاب استاندار شد. من شعر تازهام را برايشان خواندم، شريعتي از من خواست تا برايش شعر بخوانم، خواندم. شعر زيبايي بود. بعد علي شروع كرد به صحبت كردن درباره شعر، شعري كه با حضور شاعرش ميميرد، شعري كه مرگش با مرگ شاعر قرين است و شعري كه پس از شاعر، وسيله زندگي معنوي شاعر است و بعد درباره مسايل زيادي حرف زد، از جمله حرفهايي كه زد و من آن را فراموش نميكنم، اين بود كه گفت: مرا آزاد كردهاند كه بكشند. بعد از آن جلسه ديگر او را نديدم تا خبر شهادتش آمد.
هنگامي كه در سبزوار بوديد، به انجمن ادبي فرخ هم ميرفتيد؟
بله وقتي سبزوار بودم. سالي چند بار عصرهاي پنجشنبه به مشهد ميرفتم، جمعه به زيارت حضرت رضا(ع) و از آنجا به انجمن فرخ می رفتم و آنجا شعري ميشنيدم يا شعري ميخواندم. يك روز كه به آنجا رفتم ديدم اوضاع طور ديگري است، وضع اتاق تغيير كرده و تميزتر شده و چند نفر هم ناشناس آنجا هستند.
من همراه آقاي فاضل دوستم به آنجا رفته بودم و شعر جالبي هم با عنوان «نه ستايشگر هر محمود» سروده بودم و از اوضاع و سردمداران، انتقاد تندي كرده بودم.اين شعر را شب قبلش براي دوستم فاضل خوانده بودم. آنجا بعد از چند لحظه، اول يك خانمي آمد كه بعد فهميدم همسر آقاي عيني است، بعد آقاي فرخ آمد و احوالپرسي كرد و ما را به هم معرفي كرد و گفت: آقاي بدرالدين عيني رئيس انجمن ادبي تاجيكستان و فرزند آقاي صدرالدين عيني وزير فرهنگ تاجيكستان هستند.
آقاي بدرالدين عيني هم گفت: ما از تاجيكستان كه آمدهايم به شيراز و اصفهان رفتهايم و حالا به خراسان آمدهايم، تا شعر ناب فارسي را بشنويم و بعد اشاره كرد كه چگونه استخوانهاي رودكي را پيدا كردهاند و از روي آنها مجسمه او را درست كردهاند و اينكه رودكي اصلاً نابينا بوده است.
نوبت به شعر خواني رسيد، آقاي فرخ مرا صدا زد و گفت: آقاي حميد سبزواري در سبك كهن خراساني شعر ميگويد و چنين و چنان است. من هم همان شعر «نه ستايشگر هر محمود» را خواندم:
«بسته دارد لب من دشمن تردامن
تا بر دوست نگويم سخن از دشمن
رازها دانم در پرده و نتوانم
پرده برداشتن از راز نهاني من
بسكه در پرده سخن گفتم و كس نشنود
خود همان به كه ز گفتار شوم الكن»
تا آنجا كه:
«شد وطن مسخره بازار و عيان بيني
رايت مسخرگي بر سر هر برزن
همه جا خيمه برافراشته ناپاكي
همه جا سايه فكنده ستم و ريمن»
وقتي كه شعر به پايان رسيد. ديدم پچپچ در جمعيت افتاد، فرخ يك طوري موضوع را عوض كرد و گفت: شاعران از اينگونه سخنان بسيار دارند! فاضل نزد من آمد و گفت: بدكاري كردي در حضور اينها و اين حرفها؟ بيا زود برويم! گفتم: نترس، كاري نميتوانند بكنند. بنشين آخر سر بعد از همه با هم ميرويم. وقتي كه همه رفتند، ما هم رفتيم و بحمدا... هيچ طوري نشد. بعدها فهميدم كه مأموران ساواك در آن جلسه نوارها را پاك كردهاند. چون براي خودشان هم بد بود.
اين مربوط به چه سالي بود؟
فكر ميكنم سال 1347 بود. آن وقت من معاون بانك تجارت بودم. يكبار ديگر هم شعري با عنوان «به ياد خراسان» طي نامهاي براي آقاي فرخ فرستادم. به اين مطلع:
«فرخا ملك خراسان و صفاي آن ديار
ارض توس و مرز نيشابور و شهر سبزوار»
تا آنجا كه:
«قدر ساحل را مپرس از مردم ساحل نشين
هين بپرس از آن كه در گردابها آمد دچار
اين منم افتاده در گرداب جانفرساي ري
ري مگو، يمگان مگو، يمگان كه زنداني است تار
آفت جان هنر خصم وفا و مردمي
دشمن آزاده يار سفلگان نابكار
ري كنون زندان جان مردم آزاده است
نيست اين آن ري كه ديدستي تواش پيرار و پار
عرصه اينك در كف دزدان و كشخانان بود
نيست در دست نكومردان زمام اختيار»
بعد از مدتي نامهاي از فرخ به دستم رسيد و نوشته بود كه شعر خوبي بود و آن را به كسي دادم كه در انجمن بخواند و بعد هم پيشنهاد كرده بود كه با حذف چند بيت، آن را چاپ كند. من در جوابش نوشتم: همه قصد من آن چند بيت انتقادي بوده، نامهاش را دارم و نشانتان ميدهم.
از فعاليتهايتان در روزگار پس از انقلاب بگوييد؟
همانطور كه گفتم آخرين شغل من قبل از انقلاب كار در بانك بازرگاني بود. البته در شعبههاي مختلف كار ميكردم، در بازار، در دروازه دولت و در محموديه تجريش، مدتي هم در روابط عمومي بانك بودم و يك نشريه براي آنجا در ميآوردم. نشريهاي داخلي كه علاوه بر اخبار بانك و مسايل اقتصادي، جدول و صفحه شعر داستان هم داشت. اين كار عملاً با من بود. وقتي انقلاب شد، من ضمن كار در بانك، براي انقلاب شعر و شعار ميساختم و شعارهايم در راهپيماييها خوانده ميشد. البته گاهي براي نماز جمعه هم شعار ميساختم.
از شعارهايي كه ساختهايد، در خاطرتان مانده است؟
بله، مثلاً همين شعار «آمريكا، آمريكا مرگ به نيرنگ تو» از من بود كه بعداً به شكل سرود هم اجرا شد. بعد از انقلاب احساس كردم كه بايد كاملاً در خدمت انقلاب باشم و از طريق شعر و سرود انقلابي حركت كنم، اين بود كه خودم را بازنشست كردم و به صدا و سيما آمدم واز آن زمان در شوراي شعر هستم و خدمت ميكنم.
جناب سبزواري از شعراي متقدم كدام يك بيشتر بر شما تأثير گذاشتهاند؟
از شعراي متقدم، كار مسعود سعد و ناصر خسرو را بيشتر ميپسندم، البته اشعار شعراي بزرگي چون فردوسي، سعدي، حافظ و ديگران را هم ميخوانم و ميپسندم، اما آنها كه گفتم چيز ديگرند.
از شعراي معاصر، كداميك را بيشتر ميپسنديد؟
در شعر معاصر هم اشعار و آثار فرخي، نسيم شمال ـ اشرف الدين گيلاني ـ و عشقي در من بسيار تأثيرگذار بودهاند. البته فرخي را بيشتر ميپسندم، اما عشقي نوآوريهايي دارد كه ديگران ندارند، از ايرج هم تأثير گرفتهام. ايرج زبان روان و زيبايي دارد.البته بدآموزي هايي هم در شعرش هست. بعضي از شعرا اين چنيناند. البته يقين بدانيد كه شاعراني امثال ايرج، واقعاً آن طور كه در شعر گفتهاند و نشان دادهاند نبودهاند. بلكه ميخواهم بگويم اكثر آنچه كه گفتهاند، تخيل و ساخته ذهن آنهاست، نه واقعيتي عيني، من اعتقاد دارم كه شاعر، هميشه و بويژه حالا، بايد خيلي پاك و سالم باشد. با شعر نو موافقم و اتفاقاً برخي از آثارم در "سرود درد" در قالب آزاد است و گهگاه هم در آن شيوه ذوق آزمايي ميكنم.
شهادت دكتر شريعتي برايم خيلي دردناك و غمبار بود و در سوگ او شعري گفتم:
«رفتي چرا اي چشم بيدارت نخفته
اي مرغ دل در جان هشيارت نخفته
پاي طلب هرگز ز رفتارت نخفته
يك دم زبان در كام در بارت نخفته»
اين شعر را همين طور ادامه دادم تا اينجا كه:
«ما خونبهاي تو ز دشمن ميستانيم
از فرق اين ديوانه گرزن ميستانيم
داد دل از اين ديو ريمن ميستانيم
بگذار كز دامان شب فردا برآيد
وين قطرهها يكجا شود و زجا برآيد
توفنده موجي زين خمش دريا برآيد
بانگ قيام از پير و از برنا برآيد
بگذار تا دلها زغم لبريز گردد
وين نالهها فرياد خشمآميز گردد
وين بحر، ناآرام و موجانگيز گردد
گاه قيام و روز رستاخيز گردد
آن روز حق گيرد گريبان ستمكار
صد شعله اندازد بسامان ستمكار
در خون نشاند جيب و دامان ستمكار
گيرد بتاوان رشته جان ستمكار
آن روز نزديك است آري خرم آن روز
روزي كه حق حاكم شود بر عالم آن روز
روزي كه ني كسري نشناسد، ني جم آن روز
فرخنده آن ساعت خوش اندام بيغم آن روز»
البته در شعرهاي ديگري هم اين پيشبيني را كرده بودم. مثلاً شعري كه با عنوان «پيشگويي» گفته بودم به اين مطلع:
«چند فرمان، اي به فرمان آمده
اي ز تو خلقي پريشان آمده»
تا آنجا كه:
«بينمت اي تنگ چشم خودپرست
دور خودكامي به پايان آمده
خانه و سامان تو ويران شده
نابسامانان به سامان آمده
خشمگين خلقي بپا برخاسته
سهمگين چونان كه توفان آمده
قطره قطره اشكها يكجا شده
همچون سيلابي خروشان آمده»
منبع: مجله چهره هاى ماندگار