روزنامه ایران در گزارشی نوشت:
«خبرنگارها چند روز پیش آمدند با ما صحبت کردند. دستشان درد نکند. خیلی کمکمان کردند. فقط باعث شدند شهرداری بیاید و چادرها را جمع کند.» مرد این را میگوید. درحالی که تا کمر از چادر کوچک سفری بیرون آمده است. چادر، دونفره است. روبهروی بیمارستان شریعتی. ساعت 10 و نیم شب. گفتهاند تعداد چادرها زیاد است اما یکی دو تا چادر بیشتر دیده نمیشود. بقیه را آنجور که میگویند جمع کردهاند و بردهاند. چند نفری بیرون چادر ایستادهاند. همهشان موقعی که شهرداری آمده، آنجا بودهاند. ساعت 3 بعد از ظهر همان روز. قصه، قصه همیشگی همراهان بیمار است. این شبها اما فرق میکند. سرما، آخرین ماه پاییز را غافلگیر کرده. سرمای سوزان در شبهای انتظار.
«خیلی وقت است اینجا هستم. 28 روزی میشود. کلیه خودم پیوندی است. الان پسر 14 سالهام در بیمارستان بستری است. مثانهاش مشکل دارد. چند بار بستری شده. این بار طولانی شده. خودم هم اینجا بستری بودهام.»
از دزفول آمده. لاغر اندام و استخوانی است. چهل و چهار پنج ساله به نظر میرسد. کاپشن تیره پوشیده و زیپش را تا بالا کشیده. کلاه بافتنی مشکی، پیشانی را پوشانده است. نور کمی از داخل چادر به بیرون میتابد. میپرسم: «آن داخل گرم است؟ وسیلهای برای گرم شدن دارید؟»
«گرم کجا بود؟! چادر فقط کمی جلوی باد و سرما را میگیرد. مجبوریم دیگر. امروز که شهرداری آمد، کلی التماسشان کردم. گفتم بگذارید اینجا بمانم. میخواهم نزدیک بچهام باشم. به خدا پول مسافرخانه ماندن ندارم. گفتم بیایید پرونده پزشکیاش را ببینید. تمام مدارک را. دروغ که نمیگویم. آدم اگر گرفتار نباشد، مگر دیوانه است در این سرما گوشه خیابان بماند. کجا بروم؟! بچهام اینجاست. حالا موقتاً گذاشتند بمانم.»
یکی از مردهای بیرون چادر، آنکه از همه مسنتر است، دستها را داخل جیب کرده و صورتش را با شال ضخیم پوشانده است. به راسته پیادهرو اشاره میکند و میگوید: «اینجا حداقل 20 تا چادر بود. نگذاشتند وسایلشان را درست جمع کنند. همه را بردند. دقیقاً نمیدانم کجا. من خودم اینجا مریض دارم. دو ماه است میآیم و میروم. اما بیشترش را اینجا بودهام. هوا خوب بود یکهو سرد شد. چه سرمایی! مغز استخوان آدم را میسوزاند. خواستم بروم لباس گرم بیاورم، گفتند جاده ناجور است. اینجا از فامیلمان یکی دو تکه لباس گرفتم.»
اهل بجنورد است. به قول خودش آنجا زمستانش خیلی وقت است شروع شده. تهران اما بیهوا سرد میشود. بیهوا هم گرم میشود. «هیچ چیز این شهر حساب و کتاب ندارد.» این را میگوید و شال بافتنی را دوباره روی دهانش میکشد.
محوطه بیمارستان ساعت 11 شب، آرام به نظر میرسد. نور ملایم چراغها، قسمتهایی از حیاط را روشن کرده است. عبور و مرور خاصی دیده نمیشود. انگار نه انگار روزها اینجا غوغایی است؛ رفت و آمد بیماران و همراهانشان، چهرههای مغموم و نگران، خستگی راه، دلشوره جواب آزمایش، حساب و کتاب ته جیب.
بیرون نردهها، مردی یکسر سیاه پوشیده، قدم میزند و سیگار میکشد. «شما همراه بیمار هستید؟!» انگار یکه خورده باشد، من و من میکند و زیر لب چیزی میگوید. متوجه نمیشوم. میآیم دوباره سؤال کنم که میگوید: «اینجا نمیمانم. میروم.» و پکی عمیق به سیگار میزند و به قدم زدنش ادامه میدهد.
دکهدار مقابل بیمارستان، سرش خلوت است. داخل دکه هم گرم نیست. این را میشود از پوشش دکهدار فهمید. کاپشن و کلاه. «چند نفر از اینها، خیلی وقت است آنجا هستند.» منظورش همان گروهی است که مقابل بیمارستاناند. «مثل همان پیرمرد. با او صحبت کردید؟ پسرش بیمارستان است. دو سه ماهی میشود اینجاست. همه او را میشناسند. بقیهشان جدیدترند. بیشتر بودند. چادر زده بودند و شبها همانجا میخوابیدند. امروز شهرداری آمد جمعشان کرد. کارتن خوابها هم انگار قاطیشان شده بودند. شبها آتش روشن میکردند. اما بیشترشان همراه بیمار بودند. جایی ندارند بروند. داخل بیمارستان هم که نمیتوانند باشند. روزها میروند داخل بیمارستان از سرویس بهداشتی استفاده کنند. در راهروهای اورژانس گرم شوند؛ گرفتارند. یک شب مردم برایشان پتو و لباس آوردند.»
بیمارستان امکاناتی در اختیار همراهان بیماران قرار نمیدهد. این وظیفه مسئولان بیمارستان نیست. همراهان بیماران هم شاید اصلاً هیچ وقت به ذهنشان نرسد چنین مطالبهای داشته باشند. به هرحال میتوانند خانه دوست و فامیل بمانند یا بروند مسافرخانه یا اطراف بیمارستان، جایی شب را به صبح برسانند. داخل چادر کوچک مسافرتی یا ماشین. بله، ماشین. اگر با دقت به اتومبیلهای پارک شده کنار خیابانِ بلند و عریض نگاه کنید، متوجه میشوید که همهشان خالی نیستند. بعضی همراهان ترجیح میدهند داخل ماشین بخوابند. داخل پراید سفید نمره 69، مردی صندلی راننده را تا جایی که ممکن است خم کرده و به خواب رفته است. کنارش زنی با روسری ترکمنی بیدار به نظر میرسد اما حرکت خاصی ندارد. در ماشین را باز میکند و ته مانده لیوان را داخل جوی میریزد و بلافاصله در را میبندد. اتومبیل پشت سرش هم خالی نیست. پسر جوان از آن پیاده میشود و سیگاری آتش میزند. حلقههای دود از دهانش بیرون میآید و در فضا پخش میشود. گردنش را خم کرده و زمین را نگاه میکند.
- همراه بیمارید؟
- بله. پدرم.
از کرمان آمده: «تابستان یکسری بستری شد. مرداد بود. مادرم هم بود. دو هفته همین جا ماندیم. هوا گرم بود. بیرون ماشین میخوابیدم. آنطرف خیابان کنار نردههای دانشگاه، زیلو میانداختیم میخوابیدیم. مادرم خیلی اذیت شد. راضی نمیشد برگردد. آخرش هم به زور و مکافات بردمش و خودم برگشتم. الان یک هفته است که دوباره پدرم را بستری کردهاند. خودم تنها آمدهام. شبها در ماشین میخوابم. زیاد هم امن نیست. دفعه پیش که آمده بودم، یک بار در ماشین باز مانده بود، هرچه داشتم بردند. کیفم با کارت ملی و گواهینامه. شانس آوردم کارت بانکیام داخل جیبم بود وگرنه بیچاره شده بودم. اینجا با جیب پر پول هم که بیایی، هیچ چیز ته جیبت نمیماند. اسمش است که بیمارستان دولتی است. دارو خودش مصیبت است.» سیگار را خاموش میکند و داخل ماشین برمیگردد.
خیابان خوابی همراهان بیماران انگار تمامی ندارد. صحنههایی آشنا اطراف بیمارستانهای دولتی. حساب بیمارستانهای خصوصی و هتل بیمارستانها جداست. همراهانی که در خیابان میخوابند گاهی حتی پول اضافهای ته جیبشان نمیمانَد تا وعدهای غذای گرم بخورند. این چیزی است که خودشان میگویند. خورد و خوراکشان معمولاً وعدههای سبک و ساده است؛ نان و پنیر، نان و گوجه، گاهی نان خالی.
با وجود آنکه مسئولان حراست بیمارستان عنوان کرده بودند که تعدادی از افرادی که از سوی شهرداری با آنها برخورد شده، کارتن خواب بودهاند، اما در تماسی که با شهرداری ناحیه 2 منطقه 6 تهران گرفته شد، عنوان شد که این افراد کارتن خواب نبودهاند و همراه بیمار هستند که نسبت به اسکان موقت آنها اقدام شده است. گفتنی است «همراه سرای جواد الائمه(ع)» در محدوده منطقه 6 ساخته شده تا به همراهان بیماران که توان مالی مناسب ندارند و از استانهای دیگر آمدهاند، امکانات اقامتی بدهد. این درحالی است که در محدوده این منطقه، 11 بیمارستان، مرکز درمانی و کلینیک تخصصی وجود دارد در صورتی که همراه سرا دارای 111 تختخواب است و آنطور که از سوی همراهان عنوان شده، ظرفیتش خیلی زود تکمیل میشود.
باد، برگها را تکان میدهد و صدای حرکتشان را به گوش میرساند. خیابان تاریک است. نور ملایمی در محوطه بیمارستان پخش شده. روزها اینجا پر از هیاهوست.