راوى این روایت غریب و به غایت زیبا قربانعلى صلواتیان فرمانده تخریب قرارگاه نجف اشرف در دوران جنگ با عراق است. حکایت شهادت برادر، جاماندن پیکر پاکش در منطقه عملیاتى، انتظار 12ساله پدر و مادر براى در آغوش گرفتن دوباره فرزند، امید و آرزو براى بودن و بازگشت فرزند، رنج مدام و داغى که هرگز کهنه نمىشود. گاهى که با بچه هاى جنگ صحبت مى کنم مى بینم چقدر شرمسار همه آن دردها و مصیبت هایى هستند که به پدر و مادرشان دادند، جورى که گاهى حتى نمى توانند چشم در چشم آنها بیندازند. نه اینکه از انتخابشان و دفاع مردانهشان از دین و میهن پشیمان باشند، اما در عین حال آرزو مى کردند کاش والدینشان را کمتر دچار زحمت و دردسر مى کردند. آسان نیست فرزندى را که با یک دنیا امید و آرزو بزرگ کرده اى روانه میدانی کنى که تصور بازگشت از آن دور از انتظار است. به روان بلند همه مادران و پدران شهدا و جانبازان واسرا و رزمندگان جنگ سلام و درود مى فرستیم و از خداوند مى طلبیم مزد همه آلام دنیوى آنها را ،حتى در آخرت و همنشینى با سالار شهیدان قرار دهد.
تابوت علی اصغر را در حیاط بیمارستان طالقانی شهرستان گنبدکاووس گذاشته بودیم. مردم جمع شده بودند. از پدرم پرسیدم اجازه می دهد مراسم تشییع را شروع کنیم. سؤال کرد که مگر منوط به اجازه من است؟ گفتم البته که شما باید اجازه بدهید. گفت پس بگذار اول پسرم را ببینم. نمیخواستم پدرم آنچه از پسر جوانش باقی مانده بود را ببیند. یعنی چیزی نمانده بود. دوازده سال پیکرش در زیر آفتاب و باران مانده بود و جز جمجمه و دو پاره استخوان دست و پا چیز دیگری از آن جوان رعنا نمانده بود. همان چند تکه استخوان را خودم با وسواس و دقت در کفن پیچیده بودم و تابوت را هم چهار میخ کرده بودم که کسی نتواند بسادگی آن را باز کند. هر چه گفتم مردم منتظرند و دیر میشود و کشیدن میخهای تابوت طول میکشد پیرمرد زیر بار نمیرفت. گفت اگر به اجازه من باشد که باید اول پسرم را ببینم. چارهای نبود. میخها را کشیدم و در تابوت را کنار زدم و گفتم بفرمایید این هم پسرتان، حالا اجازه میدهید؟ گفت نه باید او را ببینم و صورتش را در آغوش بگیرم. گر گرفته بودم. نگرانش بودم که خدای ناکرده اتفاقی برایش بیفتد. گفتم پدر جان چیزی برای دیدن نیست و همین است که میبینی. التماس کردم بیش از این نخواهد. گفت پسرم را بده ببینم. حق دارم یک مرتبه دیگر او را ببینم. صورتش برافروخته بود. پیرمرد قد بلند و چهار شانه حال و هوای خوشی نداشت و همین مرا بیشتر نگران میکرد. هیچ نمیگفت و منتظر بود. کفن را باز کردم و جمجمه علی اصغر را به نرمی برداشتم و آرام در دستان پدر گذاشتم. جمجمه را نزدیک صورتش برد و بر استخوان های گونه علی اصغر بوسه زد. هنوز بوسهاش تمام نشده بود که آرامش عجیبی همه وجودش را گرفت. انگار آسوده شده و بار سنگینی از شانهاش برداشته شده باشد. جمجمه علی اصغر را به من بازگرداند و گفت: حالا شروع کنید!
****
سه برادر بودیم. بزرگترین من بودم، بعد علی اصغر و آخری هم علی اکبر. علی اصغر دوره سربازی را که در سپاه گذراند برای عملیات کربلای چهار به گردان غواصان لشگر 25 کربلا پیوست. هر سه برادر در جبهه بودیم. از میان ما، علی اصغر رابطه خاصی با مادرمان داشت. مهر و محبت و علاقهای که او به مادر ابراز میکرد و ارتباط قلبی که میان آن دو بود با بقیه متفاوت بود. یوسف خانواده ما بود.
یکی از روزهای قبل از عملیات کربلای چهار بود و تلفنی با مادرم صحبت میکردم. گفت هر سه نفر شما در جبهه هستید و خانه سوت و کور است و برای من و پدرت دوری از شما خیلی سخت است. خودت ببین میتوانی یکی را پیش ما برگردانی. میدانستم منظورش علی اصغر است. گفتم مادر جان هرکس اختیار خودش را دارد و من که نمیتوانم برای کسی تعیین تکلیف کنم. اصرار کرد و من هم گفتم به روی چشم ببینم چه میشود کرد. هیچ نکردم و به هیچ یک از برادرانم هم حرفی نزدم. عملیات کربلای چهار انجام شد و شد آنچه بر سر غواصان رشید لشکر کربلا از جمله علی اصغر ما آمد. شهید شد و پیکرش در خاک دشمن باقی ماند. خبر شهادتش را به خانواده ما دادند اما جنازهاش نیامد. دوازده سال طول کشید تا پیکرش نیز به ما برسد. بگذریم که در همه این دوازده سال چه بر سر آن پیرزن و پیرمرد آمد. هر زنگ تلفنی و هر صدای دری و هر پیامی از اسرا چه امیدها که در دلشان زنده نمیکرد. جنگ تمام شد. به بچههای گروه تفحص شهدا شماره پلاک و مشخصات علی اصغر را دادم و خواهش کردم اگر او را یافتند پیش از هر چیز و هر کس به خود من خبر بدهند. دو سه ماهی گذشت که باقی مانده پیکر او را در منطقه عملیاتی یافتند و مرا مطلع کردند. به تهران منتقل شد و قرار شد به همراه پیکرهای تعداد زیادی از شهدا در تهران با هم تشییع شوند. همان تشییع بزرگ که در حدود چهارصد شهید بودند و غوغایی از اشک و آه و داغ و درد در میان خانوادههای شهدا به راه انداخته بود. بنایم این بود که بعد از تشییع در تهران و انتقال پیکر علی اصغر به گنبد به پدر و مادرم موضوع را اطلاع بدهم. نمیخواستم چند روز سرگردانی و عذاب و دردسر داشته باشند. هیچ کس غیر از خودم نمیدانست علی اصغر هم در میان آن خیل شهدا است. اما مادر است دیگر، حس میکند، حتماً که نباید به او بگویی!
مادر تصمیم میگیرد برای شرکت در تشییع جنازه شهدا به تهران بیاید. تا آن موقع مادرم هیچ سفری را به تنهایی و بدون همراهی پدرم نرفته بود. این بار نمیدانم چرا فرق میکرد. پدرم گرفتار بود و نمیتوانست همراهش شود، اما خودش او را به ترمینال اتوبوسرانی رسانده بود و راهیاش کرده بود. مادر آمد. پیش خود گفتم اشکال ندارد به او نمیگویم علی اصغر هم هست. تک تک تابوتها را که نمیبیند و نخواهد فهمید. رفت و در مراسم تشییع شرکت کرد و تا آخر هم ماند. با تابوتها به معراج شهدا رفت. خسته و رنجور کنار یکی از تابوتها نشسته بود که خبرنگار صدا و سیما با او صحبت میکند که از کجا آمده و آیا فرزندش در میان شهدا است. میگوید فرزندم مفقود الاثر است و در میان اینها نیست، اما چه فرقی دارد اینها هم همه بچههای من هستند. خبرنگار اسم برادرم را میپرسد و مادر میگوید «علی اصغر صلواتیان.» تابوت علی اصغر سه - چهار تابوت آن طرفتر بود. خبرنگار با تعجب میگوید: حاج خانم، علی اصغر که اینجا است، مگر ندیدی؟ از دور مراقب مادر بودم ولی آنچه نباید و نمیخواستم پیش آمده بود.
****
پدرم عادت داشت بعد از هر وعده نماز روزانه برای پدر و مادر و دو برادر و یک خواهر از دست رفتهاش هم نماز میخواند. یعنی فی المثل شش بار نماز صبح میخواند، یکی برای خودش و پنج نماز برای آن عزیزانش. حالا علی اصغر هم اضافه شده بود و او هربار به غیر از خودش برای شش نفر دیگر هم نماز میخواند. این کار را تا آخر عمر ادامه داد.
مراسم تشییع علی اصغر در گنبد انجام شد و آنچه از پیکرش باقی مانده بود را با عزت و احترام تمام دفن کردیم. پدر بعد از آن بوسه بر گونههای پسر رفته بود و در مراسم تشییع نبود. هر چه میگشتم او را نمییافتم. مراسم که تمام شد و به خانه بازگشتیم دیدم با آرامش تمام در حال قرائت قرآن است. هیچ نگفت و من هم هیچ نپرسیدم.
نماز شب پدرم هیچ و قت ترک نمیشد. نزدیک اذان صبح بود که از خواب عجیبی که دیده بودم بیدار شدم. بلند شدم و دیدم پدر مشغول خواندن نماز شب است. نمازش که تمام شد رو به من کرد و بیمقدمه پرسید، خوابش را دیدی؟ گفتم خواب چه کسی را؟ گفت علی اصغر را میگویم. گفتم شما از کجا میدانید من خواب او را دیدم. جواب داد، آخر او به خواب من هم آمد و گفت به خواب تو آمده و به تو گفته چه شده بود. گفتم، بله از من پرسید دیدی تا مرا دست پدر دادی راحت شد و انگار سبک شد؟ به او گفتم بله اتفاقاً برای من خیلی عجیب بود که چرا یکباره آرام شد و هیچ حرف دیگری نزد. علی اصغر گفت، به خاطر اینکه انتظار بسر آمد و آن التهاب دوری از بین رفت. پدرم گفت، نخیر فقط آن نبود، چیز دیگری هم گفت. راستش جرأت نمیکردم آن چیز دیگر را که علی اصغر گفته بود واگویه کنم و برای همین نگفته بودم. پدرم ادامه داد، مگر به شما نگفت که وقتی من گونههای جمجمهاش را بوسیدم او هم مرا بوسید و به خاطر بوسه او بود که من آرام شدم؟ نگاه پدرم به صورت من نبود و جای دیگری را نگاه میکرد. چه میتوانستم به او بگویم و چه میتوانستم انجام بدهم جز فروخوردن بغض و پنهان کردن اشکهایم. پدر گفت، علی اصغر در خواب هم بوسه مرا تلافی کرد و محبتم را بیپاسخ نگذاشت! بلند شد به نماز قامت بست و نماز صبح را برای خودش و شش عزیز از دست دادهاش شروع کرد. رحمت و مغفرت الهی بر پدران و مادران دل سوخته و سربلند این سرزمین.
گزارش از: رضا احمدی
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.