رفیع اله ثرایی در واکنش به زلزله استان های عربی کشور و رنج و اندوه مردمان آن دیار، قطعه ای ادبی با عنوان «جدال سرما با دخترک یتیم» را برای انتشار در اختیار تابناک قرار داده است:
اتل متل یه نایلون، یا که یه دونه چادر؛
کی تهیه میکنه؟ بهاره یا بهادر؟
بدیم به دست دولت، یا دست یک رهگذر؛
تا بکشه رو سرِ یه نازدونه دختر.
دختری که از سرما؛ هی به خودش می پیچید؛
سرما رهاش نمی کرد؛ دست و پاشو می زد دید.
چنبره دورش می زد؛ بچه عقب می کشید!
می شد جنگِ با مرگو، تو چشم دخترک دید.
رو پاهاش چندتا آجر، پشت سرش یه دیوار؛
دیواری که ممکنه، رو سرش بشه هوار.
دست و پاهاش می لرزید؛ انگار از دنیا سیره؛
دختری که دو روزه، گرسنه و بی شیره.
سرما به دست و پاهاش، مرتبا سر می زد؛
استخوناش کوفته بود؛ پر شده بود از درد.
دست و پاهاش کبود بود؛ لباسش پاره پاره؛
چکار می کرد یه کودک؟ یه دختر بیچاره؟
قاطی نخاله ها، افتاده بود این پایین؛
معجزه، گر میخواهی، حیات اینو ببین.
گریه هاشو کرده بود؛ حالا دیگه آروم بود؛
اگه یه سرفه می کرد، دیگه کارش تموم بود.
باباش زیر آوار بود؛ مامان تو آشپزخونه؛
همونجا که دخترک، هی می گرفت بهونه.
به جز یه تلی از خا ک، چیزی سرجاش نبود؛
توِی یه لحظه انگار، همه چی غیب شده بود.
انگاری که باد می خواست، اون آسمونی بشه؛
آماده بود مثل سنگ، با سر بره تو شیشه.
دختر التماس می کرد؛ باد رهاش نمی کرد!
باسوزِ سرمای خود، به دختر حمله می کرد.
دختر می افتاد از پا، با بدنی پر از درد؛
هیشکی به هیشکی نبود، به جز باد و خاک سرد.
یه طرف سوز سرما؛ یه طرف جنگ و دعوا؛
دعوا سر اینکه کی، خونه را کرده برپا؟
این میگه اون یکی بود؛ یکی میگه تو بودی!
منتظره تا دعوا، تموم بشه به زودی.
منتظر یه نایلون؛ با دو سه متر چادر؛
که تهیه اش کنه، بهاره یا بهادر !
سرما هم کمک می کرد؛ دختر از پا در بیاد؛
دختر انگار امید داشت؛ شاید سرما سر بیاد.
سرما اونا بغل کرد؛ دخترک التماس کرد؛
رحم و مروت نداشت؛ بدن یکباره شد سرد.
با صورت به زمین خورد؛ مثل یه برگ لرزون
از فرط سرما غش کرد، گنجشکک بی زبون.
اما یه کم صبر کنید؛ دختر کمی تکون خورد!
باد و سرما را انگار، یه دستی با خودش برد.
یه پیرمردی اومد، از شرق ایران زمین؛
به غرب ایران زمین، کنار اون نازنین.
اون پیرمرد فقیر، پتو و چادر نداشت؛
کت دامادی اش را، به روی بچه انداخت.
دختر با چشم پرخون به پیر مرد نگا کرد؛
با صوت کودکانه، مامانشو صدا کرد.
مامان به روی زمین، می غلتید و نزدیک شد؛
دختر سر رو بالا کرد؛ شناخت مادر خود.
دستش تو دست اون مرد، هنوز جامونده بود؛
اون پیرمرد از سرما، رو زمین افتاده بود.
دستش جدا نمی شد، از دست اون مهربون!
انگار پیرمرد می گفت: نرو پیش من بمون.
نیروی امداد اومد؛ دخترکو با خود برد؛
دستشو گرفت و گفت: بابای دخترک مرد!