تصوير اول: ٥ و ٢٤ دقيقه و ٢٤ ثانيه بامداد ٥ دي ١٣٨٢/ ٥ و ٢٥ دقيقه و ٢٥ ثانيه بامداد ٥ دي ١٣٨٢/ ٥ و ٢٦ دقيقه و ٢٦ ثانيه بامداد ٥ دي ١٣٨٢ / بم لرزيد / ٥ هزار كيلومتر مربع با شدت ٦ و نيم ريشتر لرزيد.
«سعيد سپهري كيا»، امدادگر هلال احمر بود و ٨ صبح ٥ دي ١٣٨٢ كه به باند فرودگاه مهرآباد رسيد، يك ساعت از پايان شيفت ٧٢ ساعتهاش در پايگاه تهران ميگذشت.
به گزارش روزنامه اعتماد، مقصد اول؛ كرمان. مقصد آخر؛ بم... . اغلب امدادگراني كه از تهران عازم بم شدند و بم پيش از ٥ دي ١٣٨٢ را نديده بودند، فقط يك حكم ماموريت شفاهي داشتند «ماموريت ما، نجات جون آدما بود. تلاش كنيم، مرگ، كمتر بشه و اميد، بيشتر.» و مرگ و دستهاي خالي كه رو به امدادگران دراز شده بود و هر لحظه به تعدادشان افزوده ميشد، امدادگرها را زمين زد.
«فرودگاه بم خراب شده بود. پروازي به سمت بم نبود. جاده بسته بود. هوا به تاريكي ميزد كه يك خلبان، داوطلب شد با وجود ممنوعيت پرواز، ما رو با هليكوپتر ام.اي,١٧ به بم ببره. تيم ما ٤٥ نفره بود، هليكوپتر جا نداشت، فقط ٢٠ نفر رفتيم.»
وقتي با هلي كوپتر از روي منطقه زلزله زده رد ميشدين، چه تصويري ديدين ؟
«غروب بود. ديدِ كمي داشتيم. از ارتفاع ٣٠٠ متري، هالهاي از خاك ميديديم. نخلها رو ميديديم. تاريكي مطلق بود. چيزي به عنوان سازه، نشونهاي از حركت، نشونهاي از زنده بودن شهر نميديديم. انگار شهر وحشت بود. انگار شهر وهم...»
ميتونستين حدس بزنين عمق و ابعاد ويراني چقدره؟
«اون تاريكي مطلق نشون ميداد كه تمام زيرساختهاي شهر از بين رفته. ارتباط تلفني قطع بود، دسترسي به شهر، زميني يا هوايي غيرممكن بود. تا غروب روز جمعه، هيچ خبري از وضعيت شهر نبود. تمام اين علايم به ما ميگفت اتفاق مهيبي افتاده.»
«باند آسفالت شده فرودگاه بم، پر از آدم بود. و تعداد آدما روي باند فرودگاه زياد ميشد. ما رفته بوديم آدمارو از زير آوار شهر نجات بديم اما فرودگاه پاي ما رو بست. برج مراقبت فرودگاه خراب شده بود. بچههاي ارتش، با يك كانكس، برج مراقبت صحرايي درست كردن كه فقط تا شعاع ٣٠ كيلومتري برد داشت. ما تا ١٠ دقيقه قبل از اينكه هواپيما روي باند فرود بياد، نميدونستيم چه هواپيمايي، چه وقتي، از چه شهري حركت كرده. هواپيما بايد مياومد كه كمك بياره و مجروح ببره. همون جا روي باند، اعزام مجروح رو اولويتبندي كرديم. وقتي اعلام ميشد هواپيما داره مياد، حجم آدم روي باند انقدر زياد بود كه ما با چراغ قوه هامون، خلبان رو براي فرود هدايت ميكرديم تا پهلو بگيره و بتونيم مجروحا رو منتقل كنيم.»
روي باند، با چه آدمايي مواجه شدين؟
«آدمايي كه حالشون بدتر ميشد، آدماي دست و پا شكسته و مجروحي كه خون ازشون ميرفت، آدماي مبهوت پر از ترسِ سرما زده، اجساد، اجسادي كه مردم آورده بودن، مردمي كه در حال التماس بودن، مردمي كه گرسنه بودن، مردمي كه زير آوار مجروح شده بودن ولي روي باند فرودگاه از كمبود امكانات ميمردن، مردمي كه همهچيز داشتن و در كسري از ثانيه، همهچيز رو از دست دادن، در كسري از ثانيه، هيچ چيز نداشتن.»
تصوير دوم: عصر جمعه، يك خبر كوتاه منتشر شد؛ «بم ويران شد»
«هيچ كدوم از اون آدما نيومده بودن فرودگاه كه فرار كنن. همه اون آدما، مجروحي داشتن كه عزيزشون بود. اون آدما، با يك مجروح اومدن فرودگاه و خاطرات و يادگارهاشون رو گذاشتن زير آوار شهر.»
«٤ ساعت كار كرديم، ٥ هواپيما اومد و با مجروح برگشت. با همون تجهيزات كم، زخمها رو بستيم و جسدها رو جدا كرديم و مجروحاي اعزامي رو گروهبندي كرديم و باند رو خلوت كرديم. رفتيم سمت سالن پرواز كه نفسي بكشيم و فكر كنيم براي ساعتهاي بعد. درِ سالن پرواز رو كه باز كرديم، انگار تا اون موقع هيچ كاري نكرده بوديم، انگار همه اونايي رو كه با هواپيما فرستاده بوديم برگشته بودن توي سالن پرواز، انگار همه زخما دوباره خونريزي كرده بود، انگار دوباره همه مرده بودن. همه اونچه توي باند فرودگاه ديديم، انگار سرريز شده بود به سالن پرواز. مردم از زور سرما چپيده بودن توي سالن. جاي پا گذاشتن نبود. درِ سالن رو كه باز كرديم، بوي تعفن، بوي خون، بوي استفراغ، بوي ادرار توي هوا پخش ميشد و تاريكي مطلق بود و ما فقط چراغ قوههاي دستي داشتيم كه سوسو ميزد و فقط صداي ناله و كمك ميشنيديم و فقط ازدحام جمعيت بود. ازدحام خونريزي و شكستگي و جسد و شوك و ضجههاي محلي، و اين جا ديگه ما ٢٠ نفر، صفر شديم، ترسيديم و حس كرديم كه چقدر تنهاييم.»
تصوير سوم: صبح روز شنبه، تصوير صفهاي طويل اهداي خون در پايگاههاي ثابت و سيار كشور روي صفحه اول روزنامهها نشست. اولين عددها، به اندازه شدت درهم لغزيدن لايههاي بم هولناك بود؛ بيش از ٢٠ هزار كشته، بيش از ٥٠ هزار مجروح، بيش از ٧٠ هزار بيخانمان...
«اون لحظه موبايلم رو باز كردم و شماره گرفتم. شماره زنگ خورد و مديرعامل وقت جمعيت هلال احمر استان تهران جواب داد. گفتم معلوم هست چرا با ما ارتباط نميگيرين و ما رو رها كردين؟ اون با تعجب گفت سعيد، تو از كجا داري زنگ ميزني؟ گفتم كجا هستم؟ توي فرودگاه بم هستم و شما ما رو رها كردين. گفت چطوري داري با من صحبت ميكني؟ گفتم چطوري نداره، شماره گرفتم. اصلا متوجه نبودم كه هيچ آنتني وجود نداره. گفت من الان توي ستاد مديريت بحران استانداري هستم، همه اينجاييم كه ببينيم چه اتفاقي افتاده و چه چيز نياز دارين، نيرو بفرستيم؟ گفتم نيرو نميخوام. فقط تجهيزات و كمكهاي اوليه و پشتيباني و روشنايي بفرستين... تماس قطع شد و من ديدم همه همكارام بهت زده من رو نگاه ميكنن. گفتم چي شده؟ گفتن سعيد، چطوري تماس گرفتي؟ گفتم با همين گوشي. وقتي صفحه گوشي رو نگاه كردم، هيچ آنتني وجود نداشت. ساعت ١٢ و نيم شب، اولين پرواز تجهيزات براي ما رسيد.»
«٣ روز نخوابيديم. تجهيزات كمكهاي اوليه همراهمون، خيلي كم بود. وقتي همه اون تجهيزات رو استفاده كرديم و باند و آتل و سِرُمهامون تموم شد، براي پانسمان از آستين لباسمون استفاده كرديم و درهاي چوبي و نردبونها، شدن آتلهاي تمام قد. مشكلمون با جسدها بود. هيچ كسي قبول نميكرد، باور نميكرد جسد با خودش آورده. فكر ميكردن هنوز زنده است. مياومديم بالاي سرش ببينيم چه كمكي لازم داره، متوجه ميشديم از شدت جراحت يا خفگي فوت كرده.»
تصوير چهارم: اولين گروه اعزامي خبرنگاران به بم رسيد. غروب سومين روز پس از زلزله، بغض مريم خورسند؛ خبرنگار اعزامي روزنامه، پشت گوشي تلفن شكست: «الان روي خرابههاي ارگ هستم.»
«تا ٤ صبح شنبه سالن رو تخليه كرديم و سالن پرواز، تبديل شد به درمانگاه. اجساد رو توي كيسه گذاشتيم و كنار بارانداز سالن ترانزيت رديف كرديم. ٧ صبح، حجم كار كم شده بود و ميشد كمي استراحت كنيم. چشممون افتاد به ٤ تا خانم كه لباس شون مثل ما بود؛ لباس امداد و نجات. اونا امدادگر محلي بودن. فكر كرديم اونا در اولويتن. يك چادر گذاشتيم و يك والور هم توي چادر روشن كرديم و بهشون گفتيم برن براي استراحت. بعد از چند دقيقه صداي گريه شنيديم. نگران شديم و رفتيم كنار چادر و پرسيديم چي شده؟ يكي از خانوما اشاره كرد به كنار دستيش و گفت اين خانوم، پدر و مادرش رو زير آوار از دست داده. به اون خانوم تسليت گفتيم كه جوابمون داد چي ميگين؟ خودش (اشاره كرد به همون خانوم) بچههاش رو زير آوار از دست داده. يكي شون، تازه عروس بود و همسرش رو زير آوار از دست داده بود و يكي ديگه، خانوادهشو زير آوار از دست داده بود. اين ٤ نفر، با تمام دردي كه داشتن، مردم رو به فرودگاه كشونده بودن چون ياد گرفته بودن كه فرودگاه محل امني براي ترياژ و خدمات اوليه است. اونا سربازاي گمنامي بودن كه خدمت ارزشمندي انجام دادن و بعد از اون همه ساعت، تازه يادشون افتاد كه چه اتفاقي افتاده و گرفتار چه مصيبتي شدن.»
بلندترين صدايي كه از اون سه روز يادتون مونده...
«... صداي تنهايي امدادگرا...»
و تلخترين تصويري كه يادتون مونده...
«اينكه اون بندگان خدا، از ساعت ٥ و ٣٠ دقيقه جمعه، تا اون موقعي كه ما رسيديم چي كشيدن...»
تصوير پنجم: عكاس اعزامي روزنامه از منطقه برگشته بود. عصر روز پنجم بعد از زلزله، پشت مانيتورش نشسته و خيره مانده بود به تصويري از صف جنازهها. جنازههاي چيده شده كنار هم. انتهاي صف پيدا نبود.
«منوچهر عبد خداوندي» امدادگر هلال احمر، اولين نيروي پشتيباني اعزامي كه اولين پروژكتورهاي اضطراري را به فرودگاه رساند، بامداد شنبه ٦ دي در فرودگاه بم از هواپيماي c١٣٠ پياده شد و دي از نيمه گذشته بود كه به تهران بازگشت. منوچهر عبد خداوندي يادش هست كه وقتي هواپيما، بر فراز ويرانههاي بم پرواز ميكرد، از پشت شيشه پنجره ٤٠ در ٥٠ كنار دستش، فقط سياهي ميديد و در فواصل دور، شبحي از شعله آتشي كه زلزلهزدگان، آدمهاي زنده از آوار درآمده روشن كرده بودند.
«وقتي به باند فرودگاه نزديك شديم، هواپيما نميتونست فرود بياد چون مردم، خودشون رو به فرودگاه رسونده بودن و روي باند جمع شده بودن. خلبان مجبور بود چند بار دور بزنه تا فضاي خالي براي فرود فراهم بشه. روي باند، پر بود از لوازم كمكي، پر از مجروح، پر از آدم سالم. و همه اين آدما منتظر بودن هواپيما بشينه و هجوم ببرن به سمتش كه از اون شرايط نجات پيدا كنن. من شاهد بودم كه وقتي مارشالر (مسوول هدايت هواپيما روي زمين) اعلام ميكرد هواپيما مياد، ٢٠٠ مجروح رو ميآوردن روي باند ولي ظرفيت كف هواپيماهاي نظامي، حداكثر ٧٠ مجروح بود كه بايد روي صفحههاي آلومينيومي كف، ميخوابيدن. و اون مارشالر واقعا كار بزرگي انجام داد. چون تمام هواپيماها امكان دنده عقب ندارن و مارشالر كه پا به پاي امدادگرا، ٧٢ ساعت بيدار موند، توي فرودگاه كوچيك بم، هواپيماها رو طوري هدايت ميكرد كه به محض روشن كردن موتور، بتونن پرواز كنن. تمام هواپيماهايي كه مياومدن، ماموريت داشتن كه در برگشت، مجروح منتقل كنن. وقتي يك هواپيماي ايلوشين اومد و پتو و امكانات آورد، ازش خواستم تعدادي مجروح با خودش ببره ولي در برگشت، فقط برانكارد طبقاتي ببنده و من با اون هواپيما ٥٤٠ مجروح فرستادم.»
«آدما توي فرودگاه ميمردن، از كمبود امكانات و تجهيزات ميمردن، از ضعف و گرسنگي و جراحت ميمردن. وقتي پروژكتورها رو توي سالن فرودگاه روشن كرديم، تا اون موقع تاريكي مطلق بود و خيلي خوب بود چون بيخبري بود ولي وقتي چراغا روشن شد، فهميديم چقدر عمق فاجعه زياد بود و چقدر دست و پامون بسته بود در مقابل اين همه مجروح و تازه فهميديم چه اتفاقي افتاده.»
و چه اتفاقي افتاده بود؟
«فاجعه... بهترين كلمه، فاجعه است براي اون حجم زخم و گرسنگي و سراسيمگي و بينظمي. زلزله بم از ما جلو زد.»
تصوير ششم: سالن بسكتبال ورزشگاه شهيد كشوري تبديل شده به نقاهتگاه مجروحان زلزله. محوطه سالن را رديفبندي كردهاند با تختهاي فلزي و پاراوان بيمارستاني عريض، سالن را به دو قسمت زنانه، مردانه تقسيم كرده است. بوي مواد ضدعفوني، بوي افسردگي و بوي اشكهاي فروخورده، در هواي سالن سرپوشيده موج انداخته است. بخاريهاي غولپيكر در چهار گوشه سالن، تلاش ميكند سردي خاطره مرگ و آوار را از دل سرمازده زلزلهزدگان براند. كنار ورودي سالن، اتاق كوچكي، تا سقف پر شده از لباسهاي دست دوم و مستعمل اهدايي مردم. زلزلهزدگان، كنار درگاه اتاق، رو به زني كه زلزلهزده نيست، گردن كج ميكنند تا يك تكه لباس كهنه بگيرند.
«اين آمار غيررسمي رو بنويسين كه ظرف ٤٨ ساعت ١٧ هزار مجروح با هواپيما منتقل كرديم. ظرف ٤٨ ساعت حتي نميتونين ١٧ هزار نفر رو بشمرين ولي ما با كمك امدادگرا و بچههاي ارتش و خلبانها و گارد امنيت پرواز، ١٧ هزار مجروح به شهرها فرستاديم. و اگر بيمارستانهاي صحرايي و اورژانس مقتدري داشتيم، خيلي از مجروحا نيازي به اعزام نداشتن. در ٤٨ ساعت اول، هيچ امدادي به بم نرسيد. همهچيز از روز دوم اومد، پزشك و پرستار و آمبولانس و...»
«من بم رو نديده بودم اما طبس رو ديده بودم. و ساختار بافت خونههاي بم، همون بود با ٣٠ سال فاصله. خونههاي خشت و گلي با ديواراي قطور و سقفهاي ضربي، كه طبس رو برام تداعي ميكرد و ميدونستم ساعتهاي بعد، چه اتفاقي ميافته. زلزله ٦ونيم ريشتري ساعت ٥ و نيم صبح در منطقه كويري و وسط خونههاي خشت و گلي، يعني يك بحران خيلي بزرگ.»
چه وقت فهميدين خسته شدين از اين حجم آوار و زلزله؟
«من از تهران كه راه افتادم خسته بودم چون ميدونستم چه خبره. ميدونستم كه آوار خشت و گل، آوار خاكه و خاك، تمام منافذ تنفس رو ميبنده. ميدونستم كه آوار خشت و گل، صفر و يكه. وسط نداره. يا زنده بيرون مياد يا ميميره. و آوار خشت و گل، زشته، خيلي زشته. آدم بدش مياد از اين آوار. من بدم مياد از اين آوار. چون زنده به من پس نميده. توي بم، هر جنازهاي ديدم، سالم بود ولي از كمبود اكسيژن خفه شده بود. مردم بم، به ارگ اعتماد كرده بودن. ارگ كه ٢ هزار سال قدمت داشت و هيچ كسي فكر نميكرد بم هم زلزله بياد. ولي زلزله به بم هم رسيد. از بروات رسيد به ميدون اصلي و راهنما زد و اومد توي ميدون شهر و از ميدون شهر به سمت جيرفت و زاهدان كه ميرفتي، همهچيز سالم بود. يك روز رفته بودم آرامستان بم، قرار بود ٣٠ سال طول بكشه تا اين آرامستان پر بشه و سهشبه پر شد.»
«بم هيچوقت براي ما كهنه نشد. سر كلاس امداد و نجات كه ميرم، براي شاگردام ميشمرم؛ ١، ٢، ٣، ٤، ٥، ٦، ٧، ٨، ٩، ١٠، ١١، ١٢... و ديگر هيچ... زلزله بم ١٢ ثانيه طول كشيد و بعد، بيش از ٢٥ هزار كشته. اون كسي كه اون شب، تنها يا با يكي از اعضاي خانوادهاش پناه آورده بود به فرودگاه و هجوم ميآورد به سمت هواپيما كه خودش و مجروحش رو جا بده، تنها بازماندهاش همون آدم بود يا حتي ديگه كسي رو نداشت. ٨٠ نفر از يك فاميل كشته شدن. ٨٠ نفر... به عدد خيلي راحته...»
تصوير هفتم: يك ماه بعد از زلزله، راه رفتن در فاصله رج چادرهاي سفيد هلال احمر، چادرهاي خالي. سكوت مطلق، محوطه را پر كرده. داخل چادرها هيچ چيز نيست. زلزلهزدگان را فرستادهاند شهرهاي امن و دور. از كنار آخرين چادر كه بايستي و نگاه كني، انگار اينجا هيچوقت شهري نبوده، انگار اينجا هيچوقت آدمها زنده نبودهاند.
«شهريار مزيد آبادي»؛ امدادگر هلال احمر، ١٠ روز در بم ماند و در ٤ روز اول بعد از زلزله، فقط جنازه از آوار بم بيرون كشيد. خودش و اعضاي تيمش و تمام امدادگراني كه از تهران اعزام شدند، فقط جنازه از آوار بم بيرون كشيدند.
«آسمون صبح شنبه، تازه روشن شده بود كه به بم رسيديم ولي نيمساعت طول كشيد تا از هواپيما پياده بشيم چون پلكاني نبود كه به هواپيما وصل بشه. بنابراين، كوهي از لباس، پايين هواپيما درست كردن و ما از لبه هواپيما روي انبوه لباسها ميپريديم.»
«تا ارگ جديد، همه ساختمونا سالم بود ولي از جاده ورودي به بم، از كنار روستاي بروات، نشونههاي تخريب رو ميديدي. توي خيابون و جاده اصلي، هنوز از آدما خبري نبود چون مردم، يا كنار آتيش بودن يا زير آوار مونده بودن. بعد از ميدون اصلي بم، تك به تك، آدمايي رو ميديديم كه كنار خيابون، روي زمين نشسته بودن و جلوشون، پتوها يا پارچههاي لوله شده گذاشته بودن... و اين لولههاي پتوپيچ و پارچهپيچ، اجساد آدما بود در انتظار اينكه به آرامگاه شهر منتقل بشه.»
وقتي به بم رسيدين، از اونچه ميديدين ميتونستين تعريفي به عنوان شهر داشته باشين؟
«وقتي وارد شهر شديم و به ميدون اصلي رسيديم، ياد روزاي بعد از آزادسازي خرمشهر افتادم. اون وقتي كه ٤ خرداد ٦١، وارد خرمشهر شدم و از هيچ ساختموني اثري نبود. به بم كه رسيديم، فكر كردم اين شهر بمبارون شده. تمام ساختمونا، مثل هم آوار شده بود و نخلها سرپا مونده بود. تمام خونهها، نخل حياطش، پابرجا و ساختمون، آوار بود. و سكوت... سكوت.»
تصوير هشتم: مردي با خانوادهاش داخل چادري نزديك آوار يك خانه يك طبقه زندگي ميكند. پدر، مادر، يك دختر ٤ ساله و يك نوزاد ٧ ماهه. سه لايه پتو روي هم انداختهاند كه زمين زمخت ترك خورده، قابل نشستن باشد. كنار چادر، كيسههاي سياهرنگي روي هم چيده شده؛ كمكهاي مردمي. مرد كيسهها را باز ميكند. چند كنسرو و چند تكه لباس بچهگانه و جوراب و كلاه بافتني مردانه و دو قوطي شيرخشك و چند بسته نان لواش. چراغ خوراك پزي روشن است و گرماي دلخوشكنكي پس ميدهد. ليوان چاي بد طعم تلخ را سر ميكشم و دست مرد را كه ميخواهد يك نارنگي در كيفم بچپاند پس ميزنم. مرد بغض ميكند «فكر كردي بدبختيم؟ آره، بدبختيم حالا ولي اين خرابه رو ميبيني؟ (همان دستي را كه پس زدهام، از شكاف ورودي چادر بيرون ميفرستد به سمت پشت سر) اين خرابه، گوش تا گوش باغ من بود، ميشنفي؟ باغ من (چنان «نون» را مشدد ميكند و همزمان انگشت اشاره را چند بار به جناغ سينهاش ميكوبد كه از ايستادن وسط چادر خجالت ميكشم و نارنگي به دست و بدون خداحافظي، از چادر بيرون ميزنم).
«تا اون روز صبح، هيچ امدادي براي نجات از زير آوار نيومده بود. مردم، خودشون از زير آوار درآمده بودن و جنازه درآورده بودن. گروه ما سه قسمت شد. يك گروه به سمت خوابگاه دخترانه انتهاي شهر رفتن، يك گروه به سمت منطقه مسكوني كنار ارگ بم، ما هم رفتيم سراغ آوار خيابون فردوسي. ما هيچ كسي رو زنده بيرون نياورديم. يك روز كامل از زلزله گذشته بود و آدما زير آوار خشت و گل مونده بودن. ما هيچ كسي رو زنده بيرون نياورديم و باقي نيروهاي امدادي هم نتونستن كسي رو زنده پيدا كنن. شايد سگهاي زندهياب، موارد زنده پيدا كردن ولي انقدر قليله كه مايه افتخار عملياتي ما نيست.»
اولين نشونه از وجود يك آدم زير آوار چي بود؟
«يا يكي از اعضاي خانواده، زنده مونده بود و راهنمايي ميكرد كه وقت زلزله، كجا بودن و كجا خوابيده بودن، يا هيچ كسي زنده نمونده بود ولي آوار نشون ميداد اينجا خونهاي و خانوادهاي بوده.»
تعداد مواردي كه يك نفر از خانواده زنده مونده بود چقدر بود؟
«خيلي كم، خيلي كم. و خيلي خيلي زياد كه همه خانواده زير آوار موندن. توي بم، گورهاي دسته جمعي و سنگ قبرهاي واحد با چند اسم خيلي خيلي زياد بود.»
ممكن بود آواري رو كنار بزنين و چند نفر پيدا كنين؟
«خيلي زياد، چندين بار. آوار رو كنار ميزديم و اعضاي خانواده رو ميديديم كه كنار هم خوابيده بودن، يا چند نفر رو در فاصلههاي دور و نزديك پيدا ميكرديم كه انگار با اولين لرزشها از خواب بيدار شدن و در حال فرار بودن. در بعضي آوارها، لرزش ساختمون طوري بود كه آدما رو به نقاط مختلف پرت كرده بود. خيلي موارد، ما نميدونستيم اين تعداد جسدي كه بيرون آورديم، تمام اعضاي خانواده هستن يا باز هم بايد دنبال جسد بگرديم. جستوجو زير آوار خيلي خستهكننده بود چون تنها ابزار ما براي پيدا كردن اجساد، بيل بود و با بيل هم نميتونستيم با ديوارهاي ٧٠ سانتي و سقف كاهگلي چند لايه كهنه سنگين درگير بشيم ولي پيدا كردن جسد هم، كار جرثقيل و لودر نبود.»
تصوير نهم: شهر، بدلي شده از «شهر». بعد از جابهجايي خروارها آوار، بعد از آنكه دهها كوچه متروك شد و خاطره آدمهايش هم پوسيد، وارد شهر كه ميشوي، انگار روي صفحههاي ماكت راه ميروي. صفحه ماكتي كه اجزاي تازه و تميزش، وصله ناجوري شده به رج سازههاي نيمه كاره مستهلك آفتاب زده. شهري بيهويت كه هر تكهاش، پلاك ثبتي با يك زبان متفاوت دارد؛ زباني كه بميها، بازماندهها، هيچوقت ياد نميگيرند.
شما توي شهر با آدماي متفاوتي مواجه شدين. آدمايي كه ديگه هيچ خانوادهاي نداشتن. شما توي صورت اين آدما چي ميديدين؟ توي رفتارشون؟
«بهتزدگي و شوك. بعضي شون يادشون رفته بود اسم كسي كه زير آوار مونده چيه. فقط ميگفت دخترم، پسرم. بعضي شون هنوز تسلط رواني داشتن ولي بعضي شون حتي موقعيت مكاني و زمانيشون رو هم گم كرده بودن. بعضيشون فرياد ميزدن و بعضيشون عصباني بودن و بعضيشون خيلي مودب شده بودن. اين رفتارها، همه، تاثير آوار بود. تاثير آوار يك ساختمون فروريخته كه يك روزي تمام مايملك اون آدم بوده. هنوز مردم بم افسردهان. يك شهر، همه آدماش در يك لحظه متاثر شدن. آدما، وارد كوچهاي ميشن كه يك روزي، تمام راسته كوچه رو ميشناختن و حالا همه اهل اون كوچه زير خاكن. انكار ميكردن و فكر ميكردن اشتباه شده. باور نميكردن. ميگفتن خواب ميبينن و اين اتفاقات واقعيت نداره. منتظر بودن و هنوز منتظرن اون آدمي كه زير آوار موند، پيدا بشه، برگرده. خودشون دفنش كردن و منتظرن برگرده.»
صداي شهر چي بود؟
«سكوت... سكوت...»
تصوير دهم: شاه نشين ارگ مشرف است به شهر. شهر، انگار پاي شاه نشين كرنش ميكند. غروب هنوز آسمان را پر نكرده كه سوسوي چراغها، مثل تلالو تكههاي رنگين زر و سنگ، زيور بسته گلوگاه كوير را. غروب ٤ دي ١٣٨٢، تصوير بم از شاهنشين چه رنگي بود؟
وقتي اولين آوار رو ديدين نااميد بودين يا اميدوار؟
«من به فكر اون ٧٢ ساعت طلايي بودم كه احتمال ميدادم آدما، زير آوار در جاهايي گير افتاده باشن كه هوا بهشون برسه و زنده بمونن. ولي اون ٧٢ ساعت كه بگذره، كمكم نااميدي شروع ميشه و بايد به جاي زنده يابي، دنبال جسد بگرديم. من اميدوار بودم. من تجربه رودبار و منجيل داشتم. شانس زنده موندن رو بالا ميدونستم. ولي وقتي از زير اولين آوار، يك خانواده ٥ نفره رو پيدا كرديم، تكليفمون معلوم شد كه ديگه به سمت پيدا كردن آدم زنده نميريم. خونه بعدي همين، خونه بعدي همين، ديگه كمكم خسته شديم.
از پيدا كردن مرده؟
«ديگه به جايي ميرسه كه از اون انگيزه اوليه دور ميشي. هر كاري ميكني به اين فكر هستي كه شايد زير آوار اون خونه، شرايط متفاوتي باشه، شايد بتونم يك آدم زنده رو نجات بدم.»
تصوير يازدهم: يك هفته مانده به سالگرد زلزله، گورستان شهر در تاريكي فرو رفته. محوطه وسيعي كه جاي خالي براي مردههاي جديد ندارد. نوحهاي از دور شنيده ميشود؛ تلخ و مبهم. هرچه چشم مياندازيم، از جنبندهاي اثري نيست. به اين توهم ميرسيم كه شايد اين نوحه، انعكاس اين همه سال زاري و سوگ باشد.
چند روز براي پيدا كردن زندهها تلاش كردين؟
«٤ روز.»
و همهاش جنازه؟
«تيم ما و تمام امدادگراي اعزامي از تهران، فقط جنازه بيرون آورديم.»
چه تصويري از بم آزاردهنده است؟ چه تصويري موندگار شده بعد از ١٤ سال؟
«بم همهاش آزار بود. براي هيچ كسي نميخوام تعريفش كنم. بم هيچ خاطره خوشي براي من نداره. مردم بم ميگن اين بم، اون بم نيست. ميگن از بم فقط نخلستوناش موند ولي خرماش هم، ديگه مزه خرماي قبل از زلزله رو نداره. ميگن بم، بمي بود كه خشت و گلي بود نه اين بمي كه مدرن شد و مدرسهاش رو تايوان و مالزي ساخت و ورزشگاهش رو رئال مادريد.»
تصوير دوازدهم: بم ١٢ ثانيه لرزيد. زلزله بم يك خواب بد بود. خوابي كه آدمها را بلعيد.