نخست بفرماييد چه محركهاي اجتماعي براي پديد آمدن چنين عارضهاي وجود دارد؟
اين پديده يعني مخالفت با برابري يا دستكم، دادن برخي از حقوق اوليه مثل آموزش، مسكن و بهداشت به گروههاي فرودست يا اقليت (حال چه اين گروهها داراي تبعيت آن كشور باشند و چه نه) در سطح شهروندان متعارف يك كشور، پديدهاي بسيار رايج به ويژه در كشورهاي توسعهنيافته و به دور از رشد دموكراتيك و سازمانيافتگي و شكوفايي نهادهاي مدني است. اما اين پديده را در كشورهاي توسعهيافته با روابط سرمايه داري نوليبرالي و بدون قوانين گسترده براي حمايت از مردم نيز ميبينيم. مثال بارز اين امر در ايالات متحده است كه نه تنها بسياري از اقليتها و مهاجران غيرقانوني و پناهجويان از بسياري از حقوق اوليه محرومند، بلكه بسياري از شهروندان خود اين كشور نيز به دلايل مالي، از سطح برابري در آموزش، بهداشت، مسكن و غيره برخوردار نيستند. در كشورهاي اروپايي نيز هر اندازه توسعه كمتري وجود داشته باشد، مثلا در ايتاليا به نسبت سوئد، اين پديده رايجتر است. بنابراين، به نوعي ميتوان گفت كه اين پديده حاصل توسعه نيافتگي است و دلايلي كه آن را توجيه ميكنند، پوشش بسيار بالايي با دلايل توسعهنيافتگي دارند: مثل پايين بودن سطح سرمايه فرهنگي و مدنيت در جامعه، فقر اقتصادي، نابساماني سازوكارهاي توزيع ثروت، عدم كارايي نظامهاي سياسي و اداري و غيره.
اما موضوع را ميتوان از ديدگاه ديگري و با توجه بيشتري بر حوزه فرهنگ و نظامهاي رفتاري و اجتماعي نيز مشاهده و تحليل كرد. در كشور ما اين امر عمدتا به رشد رويكردهاي مليگرايي افراطي و نژادپرستي برميگردد كه پيش از انقلاب در دهه ١٣٥٠ بسيار بالا گرفتند، با انقلاب خاموش شدند، اما بار ديگر از سالهاي دهه ١٣٧٠ همراه با رشد نوليبراليسم و سرمايه داري مالي جديد و فساد ناشي از آن، آغاز شدند. اين گرايش البته هيچ ربطي به مليگرايي و ايران دوستي ندارد و جالب آنكه اين گروهها عموما ضد جنبش ملي مصدق هستند و امروز اغلب از امريكا و اسراييل دفاع ميكنند كه بيشترين ضربات را به ملت ما وارد كردهاند. اما متاسفانه ميبينيم كه با وجود تمام اين كاستيها هنوز هستند كساني كه در قدرت از آنها حمايت ميكنند. در دوران دولتهاي نهم و دهم، اين رويكرد به خصوص در انتهاي دوره به اوج خود رسيد. اين دورهاي بود كه به روشني از تزهاي پانايرانيستي با عنوان «مكتب ايراني» از جانب يكي از بالاترين مقامات دفاع ميشد. اما پس از روي كار آمدن آقاي روحاني، ايشان بنا بر وعدههاي انتخاباتي شان قدمهاي مثبتي براي ايجاد تعادل و رسيدگي به نيازها و انتظارات ضد فاشيستي و ضد قومي و مبارزه با نژاد پرستي برداشتند. اما گرايش عمومي و بسيار رايج در حال حاضر گوياي آن است كه به دليل سوء مديريتهاي بيشمار باز هم پان ايرانيسم و باستانگرايي در حال پيشرفت هستند و نشانه اين امر آنكه از تريبونهاي رسمي كشور و مطبوعات تبليغ ميشوند. اينكه چنين گفتمانهاي نژادپرستانهاي در قالبهاي تاريخي، فلسفي، با زباني به اصطلاح آراسته و علمي بيان شوند يا به صورت عاميانه، چندان تفاوتي در محتواي آنها ندارد. وقتي ما دايما در كشوري با نيازهاي بسيار زياد و مشكلات فراوان به انگيزههاي نژادپرستانه و پوپوليستي دامن ميزنيم، سپس نبايد تعجب كنيم كه مردم عادي تحت تاثير قرار گرفته و در هر «بيگانه»اي و به ويژه در «بيگانه فقير» يك دشمن في ذاته ببينند.
با توجه به توضيحاتي كه ارايه داديد، پس اينكه ميگويند ايرانيان مهمان دوست و غريبه نواز هستند را چطور ميتوان توجيه كرد؟
اينكه ميگوييم ايرانيان رويكرد مهمان نوازانه دارند و نسبت به خارجيها بسيار مهربان و دلسوز هستند و از خود نژادپرستي نشان نميدهند، البته درست است؛ اما اولا نه همه ايرانيها و ثانيا اغلب نسبت به كساني كه احساس ميكنند «پيشرفته» هستند (مثلا اروپاييها و امريكاييها). واقعيت اين هم هست كه متاسفانه رويكرد بسياري از هموطنان ما نسبت به ساير كشورها به خصوص كشورهاي فقير و آسيايي و شرقي خودمحوربينانه، مستكبرانه و به دور از نزاكت و انصاف است. بحث ما البته رفتارهاي نامناسب مقامات يا حتي مردم آن كشورها نيست، كه ممكن است نامناسب باشد، بحث ما رفتار و گفتار خودمان است كه نبايد واكنشي باشد و بنا بر رفتار ديگران ما نيز به سوي اعمال و حرفهاي غيرقابل دفاع برويم. نگاه و رفتار ما با پناهندگان و مهاجران افغانستاني از اين دست است و نكته جالب در آن است كه نژادپرستان و باستانگرايان ما عموما همانهايي هستند كه از ايدئولوژيهاي موسوم به «ايرانشهري» هم دفاع ميكنند و از «ايران بزرگ» سخن ميگويند و دايما از برتري مركز نسبت به پيرامون و اينكه ايران باستان بايد بالاي سر ديگران باشد و به همه رسيدگي كند، سخن ميگويند و در اين حالت بايد پرسيد چگونه ميتوانند مردم افغانستان را كه حدود يك قرن پيش جزوي از اين كشور بودند جزو كساني ندانند كه بايد از آنها حمايت كرد و بخشي از فرهنگ يا دستكم وابسته به اين پهنه دانست. ما برخلاف اين نژادپرستان، نه معتقد به حق ويژهاي براي ايران خارج از مرزهاي ملياش هستيم و نه به بزرگي و عظمت و شكوه تاريخي مكتب ايراني و باستان گرايان و اين گونه مفاهيم ضد ملي باور داريم كه به فاشيستها تعلق دارد نه به دوستداران ايران؛ اما معتقديم كه ميان ما به مثابه يك دولت ملي و افغانستان به مثابه يك دولت ملي ديگر، بايد روابط خاصي وجود داشته باشد كه به گذشته مشترك و اشتراكات بيشمار ديني و زباني و فرهنگي برميگردد. بنابراين براي آنكه سخن را كوتاه كنم بايد بگويم رشد رويكردهاي فاشيستي، نژادپرستانه و پانايرانيستي در كشور ما بزرگترين دليل اين گونه رفتارها در سطح مردم عادي است كه ضربات آن در موضوع بحث در اينجا به افغانستانيها وارد ميشود اما مفهوم دگردوستانه ايراني بودن و دوستدار فرهنگ ايران بودن نيز از اين انديشههاي زشت ضربه ميخورند.
اين مساله بيشتر سويه فرهنگي دارد يا اجتماعي؟
اين مساله سويه اجتماعي دارد، حتي هنگامي كه در قالبي فرهنگي بيان ميشود. توضيح ميدهم: ما در گفتمانهاي نژادپرستانه دايما استناد به تاريخ، فرهنگ، ادبيات كهن، ميراث فرهنگي و غيره را ميبينيم. به گونهاي كه پس از مدتي احساس ميكنيم كه ظاهرا اين ميراث فقط متعلق به نژادپرستان است و ما حقي نسبت به آن نداريم. به عبارت ديگر به نظر ميرسد كه هر كسي خواسته باشد فردوسي و حافظ و خيام و مولوي و ديگر ارزشها و ميراثهاي عظيم فرهنگي اين كشور و زبان فارسي و فرهنگ ايراني را دوست داشته باشد، بايد اين كار را با راه و روش نژاد پرستان انجام دهد و ديگر فرهنگها را تحقير و خود را از آنها برتر بداند. البته اين خاصيت همه حركات فاشيستي در قرن پيش و اين قرن بوده است. امروز هم، فاشيستهاي فرانسه خود را تنها ميراثدار فرهنگ فرانسه ميدانند و در امريكا نيز نژادپرستان سفيدپوست، تنها خود را دوستدار تاريخ و فرهنگ اين كشور ميپندارند. اما در واقعيت با نگاهي عميقتر به سازوكارهايي كه اين رويكردها را ايجاد كرده يا توليد ميكنند، ميبينيم كه اينجا فرهنگ بسيار كمتر از روابط اجتماعي حضور دارد. احزاب فاشيستي، مليگرا و پان ايرانيست و به اصطلاح«ايرانشهري» در ايران (همچون ساير پانها براي مثال پانهاي قومي مثل پان تركها و پان كردها و غيره) هميشه از فرهنگ سوءاستفاده ميكنند تا اهداف اجتماعي خود را پيش ببرند. ضديت با «خارجي» با «بيگانه» ايجاد هراس براي مثال در ايران از افغانستانيها و به اين ترتيب موفق شدن به گذراندن قوانين سخت عليه كساني كه با تمام اميد به ما پناه آوردهاند، با اين بهانه انجام ميگيرد كه آنها به فرهنگ و زبان و ميراثهاي ما احترام نميگذارند. در حالي كه همه ميدانند چنين نيست. شكي نيست كه همچون همه اقليتهايي كه با حاشيهاي شدنشان، ممكن است بيشتر در خطر و تهديد آسيبهاي اجتماعي باشند، افغانستانيها شايد نرخ بالاتري را نسبت به اتباع ايراني در برخي از آسيبها داشته باشند. ولي اتفاقا اگر هم چنين باشد، بايد همه تلاش خود را به كار ببريم تا با دادن حقوق برابر در نيازهاي اوليه اجتماعي به آنها كمك كنيم. آموزش كودكان افغانستاني و برخورداري اين مردم از مسكن و بهداشت و رفتار خوب و مودبانه و مهربانانه با آنها ميتواند بسيار به آسيبزدايي در اين حوزه كمك كند. درست همان طور كه رفتارهاي معكوس، آسيبها را افزايش ميدهد. اين تجربهاي است كه امريكا بيش از سه قرن است با سياهان خود دارد و اروپا نزديك به نيم قرن است با مسلمانان خود با آن دست به گريبان است. نخستين هدف در هر گونه برنامهريزي اجتماعي بايد تمركز تلاش براي حذف گفتمانهاي نژادپرستانه و مليگرايانه افراطي باشد.
آيا ميتوان بيگانهستيزي را يكي از عوامل چنين رفتاري از سوي جامعه تلقي كرد؟
بدون شك چنين است اما نبايد تصور كردكه بيگانه هراسي و بيگانه ستيزي تنها به كشور و دوران ما اختصاص دارد. در حال حاضر، من كشوري در جهان را نميشناسم كه اين بيماري در آن وجود نداشته باشد. اين بيماري و آسيبهاي خطرناك آن در قرن بيستم بودند كه به كشته شدن صدها ميليون انسان و بيرحميهاي حيرت آور منجر شدند و در قرن بيست و يكم هنوز هم ميتوان آنها را از دلايل اصلي خشونتها و بيرحميهاي قابل مشاهده (براي مثال هماكنون در برمه به دست نظاميان بودايي و عليه اقليت مسلمان) به شمار آورد. اما اين آسيبها را مثل هر آسيب ديگري ميتوان كنترل و مهار و مديريت كرد. مثالي از حوزهاي ديگر ميزنم؛ اگر ما شهرهايهاي خود را به حال خود رها كنيم، آنها را نظافت نكرده و سيستمهاي درستي براي خروج زبالهها و فاضلاب شهري نداشته باشيم، بدون شك اين پهنهها رو به فساد و خرابي و زهرآلود شدن ميروند. همين را بايد درباره رويكردهاي بيگانهستيز نيز گفت. اين رويكردها ميتوانند يك تمدن را به باد بدهند يا آن را تا مرز نابودي پيش ببرند. نگاه كنيم به وضعيت فاشيسم در آلمان كه با ادعاي برتري و عظمت آلمان و اينكه آلمان بايد بر راس جهان قرار بگيرد، آغاز شد. گروه افراد خام و جنايتكاران در نطفه نيز به آن پيوستند و نتيجه در كمتر از دو دهه، كشوري ويران بود با ميليونها كشته و زير اشغال خارجي براي بيش از چهل سال. مشكل ما در آن است كه تصور ميكنيم بيگانهستيزي صرفا در يك گفتمان مستقيما بيگانهستيز خود را نشان ميدهد. چنين نيست. اين گفتمان خود را بيش و پيش از هر چيز در يك رويكرد خودمحور و خودستايشگر و در مورد ايران در گفتمانهاي پانايرانيستي، ايرانشهري، نژادپرستانه و باستانگرايانه نشان ميدهد. ثانيا در هر گونه گفتماني كه در آن «ديگري» شيطاني شده و با خشونت نسبت به او سخن گفته ميشود نيز در خود نطفههاي فاشيسم بيگانهستيز را دارد. اين «ديگري» ممكن است صرفا كسي باشد كه مثل ما فكر نميكند، مثل ما رفتار نميكند. وقتي ببينيم كه با اين تفاوت در فكر و رفتار با زباني خشونت و تحقيرآميز برخورد ميشود با زباني سرشار از ناسزا و تحقير و برتر دانستن خود نسبت به ديگري، شك نكنيم كه با نطفههاي فاشيسم سروكار داريم كه دير يا زود اگر آن را از بدن خود بيرون نرانيم، همه ما را مبتلا و پس از اقليتها، يكي يكي نوبت به همه خواهد رسيد كه بايد تفاوت خود را توجيه و در غير اين صورت از اين يا آن حق اجتماعي محروم و حاشيهاي شوند. به عبارت ديگر ما همه در موقعيت اين كودكان بيزبان افغانستاني قرار داريم. امروز ممكن است آنها را ثبتنام نكنند. اما اگر گفتمان نژادپرستانه حاكم شود، فردا ممكن است گفته شود هر كسي مثل ما فكر نميكند نيز نياز به آموزش ندارد و حق ثبتنام را از او بگيرند. اين نكات كه ميگويم تخيلات نيستند، اينها اتفاقاتي است كه در همين نيم قرن اخير اما به ويژه در نيمه اول قرن بيستم به صورت رايج شاهدش بودهايم و امروز نيز نمونههاي بيشماري از آنها در سراسر جهان چه توسعهيافته و چه در حال توسعه ميبينيم.
در حال حاضر كه دولت و مجموعه حاكميت از حضور افغانستانيها براي حضور در مدارس حمايت كرده است چگونه ميتوان اين مانعتراشيهاي جامعه را مهار كرد؟
جامعه واژهاي چندان دقيق در شرايطي كه فضاي دموكراتيك به ثبات و رشد و شكوفايي بالايي نرسيده و هنوز زمان لازم را براي تثبيت خود نداشته، نيست. وقتي ما از جامعه صحبت ميكنيم عموما از گفتمانهايي صحبت ميكنيم كه خود را نماينده جامعه اعلام ميكنند و بسياري از كساني كه حتي با وجود فرهيختگي و دانش فردي و اجتماعي و تجربه سالهاي سال زندگي در شرايط گوناگون در برابر اينگونه گفتوگوها سكوت ميكنند و زبان اعتراض نميگشايند، لزوما با آنها موافق نيستند، اما فكر ميكنند نبايد خلاف جهت آب شنا كرد. امروزه، دفاع از حقوق مردم افغانستان، دفاع از حقوق اقليتها و به ويژه اقوام، به دليل رشد گفتمانهاي فاشيستي و نژادپرستانهاي كه متاسفانه خود را زير واژه ايران پنهان ميكنند، داراي هزينه اجتماعي شده است. بسياري تمايل ندارند وارد اين بحث بشوند زيرا بايد خود را با قدرتهاي رسانهاي و سازمانيافتهاي درگير كنند كه آنها را به باد حمله خواهند گرفت و اتهاماتي چون «بيوطن» و «خائن» و «ضد ايراني» به آنها ميزنند. گمان ميكنيد فاشيستهاي آلماني در ميان دو جنگ جهاني كار ديگري ميكردند؟ يا امروز فاشيستهاي سفيدپوست امريكايي؟ روشن است كه اين سكوت از دلايلي است كه يك عده را به سخنگوي يك «جامعه» خيالي تبديل ميكند و همين عده ميتوانند خشونت ايدئولوژيك خود را به صورت مقطعي به مردم منتقل كنند. چرا امروز بايد شاهد آن باشيم كه كارگران و روستاييان فقيرترين ايالات امريكا طرفدار ترامپ باشند و ضد روشنفكران، زنان و سياهان؟ به دليل اينكه گفتمان فاشيستهايي مثل ترامپ كه جز ضديت با دموكراسي، با آزادي، با عدالت اجتماعي و برابري بين فرهنگها چيزي در چنته ندارد، توانسته است خود را مدافع آنها نشان بدهد و اقليتهاي محروم نژادي را دشمنان آنها. همين را درباره ايران نيز ميتوان گفت. در ايران در حال حاضر و از مدتها پيش دولت و حاكميت نيست كه در راس گفتمانهاي نژادپرستانه قرار دارد بلكه جناحي از روشنفكران و مدعيان علم و دانش و فلسفه و آزادي هستند كه بيرق نفرت عليه ديگر فرهنگها را بلند كرده و در اين راه مخالفان همزبان و هم وطن خود را نيز جزو «خائنيني» طبقهبندي ميكنند كه شايسته نام «ايراني» نيستند. اگر ما چشم هوشمندانه و نگاه تاريخي درستي نداشته باشيم كه بفهميم اين گفتمانها از كجا نشات ميگيرند، متاسفانه خطر آنها بهشدت تهديدمان ميكند. بنابراين اتفاقا اگر حاكميت چنين گفتماني داشت، مبارزه با آن بسيار سادهتر ميبود، ولي چون اين گفتمان به خود رنگ و لعابي از روشنفكري و فلسفه و تفكر و تاريخگرايي و حتي «اپوزيسيون» و مظلوميت ميزند، اغلب زشتي ذاتي خود را ميپوشاند. تنها زماني كه مهار خود را كاملا رها ميكند و زبان خشونت آميز خويش عليه مخالفانش را به صدا در ميآورد، است كه ميتوانيم بفهميم كه در پشت اين استدلالهاي ظاهرا «مليگرايانه» چه اندازه دشمني با مليت و فرهنگ ايراني وجود دارد و چطور يك گفتمان به خود اجازه ميدهد درباره ديگران قضاوت كند، آنها را ردهبندي كرده و قبولان و مردودان را مشخص كند، اينجا است كه ميتوانيم بفهميم كه چطور خطر سرايت اينگونه زشتيها به سطح جامعه وجود دارد. اينگونه گفتمان بهشدت و به سرعت قابليت سرايت دارد، به خصوص زماني كه جامعه جوان باشد و از توشه لازم نظري و تجربي برخوردار نباشد؛ جوانان و مردم عادي در اين حال ممكن است به سرعت تحت تاثير قرار گرفته و در نهايت همه مشكلات را از ناحيه بيگانگان و دوستان «داخلي»شان كه مخالفان نظري آنها باشند، ببينند، آن هم نه بيگانگان ِ قدرتمند، بلكه پناهجويان فقير و دردمندي همچون افغانستانيها در كشور ما.
شايد اين مساله مستلزم فراهم كردن مقدماتي مثل فرهنگسازي و آموزش جامعه باشد؛ شما اين مقدمات را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
فرهنگسازي جامعه بدون شك موثر است، اما ابتدا بايد در سطح سياستگذاريها به توافق رسيد. متاسفانه كه اين را امروز در سيستم نميبينم. به عبارت ديگر اگر سياست رسمي و گفتمان رسمي كشور از برابري فرهنگها و احترام به همه مردمان و فرهنگها و كشورهاي ديگر دفاع ميكند و عملا نيز در اكثر موارد چنين است، جناحهايي هم در حاكميت هنوز هستند كه از گفتمانهاي نژادپرستانه دفاع كرده و به صورتهاي مختلف رسانههاي بيشماري را در اختيار آنها ميگذارند. اينكه آيا اين يك استراتژي براي خنثي كردن برخي از جناحهاي تندرو مقابل اين گروهها باشد، يا واقعا باوري در كار باشد كه اين گروههاي فاشيستي و نژادپرست و مليگراي افراطي با زبان و ادبيات سخيف و لومپني خود ميتوانند كاري از پيش ببرند و دردي را از كشور ما دوا كنند، من نميدانم. اما فكر ميكنم عقلانيت حكم ميكند كه سياستگذاري درست را با حذف سياستهاي غلط نژادپرستانه و برتريجويانه و خودمحوربينانه و كنار گذاشتن زبان لومپني و زورگويانه و خودشيفته و سلطهجويانه آغاز كنيم.
آيا رسانههاي ما به اندازه كافي به اصل برابري انسانها پرداختهاند و آيا فرهنگسازي لازمي كه بايد از سوي صدا و سيما و رسانههاي كلان طي اين سالها انجام ميشده پيشرفتي داشته است؟
بستگي دارد از كدام رسانهها صحبت كنيم. اگر منظور رسانههاي دولتي باشند، عموما ميبينيم كه از خط رسمي استراتژيك كشور يعني احترام به اقليتها و فرهنگها به صورت نسبي دفاع ميشود. اما در كنار اين رسانهها تعداد بيشماري رسانههاي ديگر به اصطلاح «مستقل» اما در واقع وابسته به قدرت و پول وجود دارند كه به نظر من به هيچ عنوان مستقل نيستند و از طرف گروههاي خاصي از قدرت يا ثروت مثلا نوليبرالهايي كه تمايل دارند الگوي امريكايي را در اين كشور پياده كنند، حمايت ميشوند كه در آنها اتفاقا بهشدت از رويكردهاي فاشيستي و نژادپرستانه دفاع و به همه مخالفان ديروز و امروز اين رويكردها، هر روز حمله ميشود. حتي رسانههايي كه لزوما نميخواهند اين كار را بكنند، به دليل آنكه آن گفتمانها ظاهري روشنفكرانه و فلسفي و تاريخي دارند، هر روز اين كار را ميكنند و حرفها و نوشتههاي نژادپرستان را گسترش ميدهند. در اين حالت نبايد تعجب كرد كه ظرفيتهاي پوپوليستي اين گفتمانها به جامعه منتقل شده و خود را در رفتارهايي نظير تبعيض عليه اقليتهاي غيرايراني مثل افغانستانيها نشان بدهد. متاسفانه امروز كساني كه قيافه روشنفكران را به خود ميگيرند و حتي ظاهر «اپوزيسيون» و «قرباني شدن» و... كه حامل گفتمانهاي فاشيستي به شمار ميآيند و همين سبب ميشود كه بسياري از مردم نيز به دام فاشيسم و نژادپرستي بيفتند و با افرادي كه اغلب هيچ وسيلهاي براي دفاع از خود ندارند، نظير اقليتهاي مهاجر چنين رفتارهاي غير انسانياي بكنند.
در صورتي كه پاسخ شما به سوال قبل منفي است بفرماييد با وجود نظر مثبت حاكميت فكر ميكنيد چرا آموزش رسانهاي و فرهنگسازي لازم صورت نگرفته و چرا اين انگيزه تاكنون وجود نداشته است؟
گفتم به نظر ميرسد كه حاكميت در اين مورد به سياست يك دستي از لحاظ استراتژيك نرسيده باشد. البته لزوما نبايد انتظار داشت كه در كشوري كه چندگانگي سياسي و روشهاي تفكر و عمل سياسي متفاوت وجود دارد و اين بسيار هم خوب است، در همه موارد حاكميت، خط استراتژيك يكساني داشته باشد. اما به نظر من دربرخي موارد اين امر لازم است. مثلا ما نياز داريم كه استراتژي آزادي و استقلال مطبوعات و رسانهها و احزاب و فضاي سياسي كشور را تا حد ممكن دايما افزايش دهيم، بدون آنكه از ظرفيتها خارج شويم و آرامش از دست برود. اين ربطي به اين يا آن حزب سياسي ندارد. ما نياز داريم يك استراتژي تمركززدايي داشته باشيم، يعني در كشور ما قدرت و ثروت به نحو مطلوب توزيع شود و كسي به دليل دوري از مركز و پايتخت احساس نكند كه محروم است. ما بايد سياست سرمايهداري اجتماعي و انسان محور و بازار كنترلشده داشته باشيم، يعني در عين پذيرش بازار نيازهاي ضروري و اوليه انسانها نظير بهداشت و آموزش و مسكن و حمل و نقل و غذا را به دست يك بازار بيمهار ندهيم، زيرا اين امر كل نظام را با خطر روبهرو ميكند. ما نسبت به اقوام خود و زبانها و ميراث فرهنگي آنها بايد بسيار با احترام برخورد كنيم، به صورتي كه ايراني بودن را چيزي جز همزيستي و همگرايي ميان خود و همه اقوام و زبانها فرهنگهاي اين كشور ندانند. ما بايد استراتژي برابري جنسيتي داشته باشيم يعني از نابرابري جنستي به هر شكلي از ميزان اشتغال تا محدوديتهاي تحصيلي، تا مسائل محدوديت در فضاي شهري و غيره خارج شويم، زيرا در غير اين صورت نيمي از جمعيت كشور را به تهديدي براي آن تبديل خواهيم كرد و غيره. اين استراتژيها اساسي هستند.
اما متاسفانه در برخي از آنها از جمله همين رويكرد نسبت به گفتمانهاي فاشيستي، پان ايرانيستي، باستان گرا و اخيرا ايرانشهري، استراتژي يكسان وجود ندارد. زيرا برخي بخشهاي سياسي معتقدند كه دفاع از اين گفتمانها ميتواند مردم بيشتري را به حمايت از حاكميت بكشد. در اين شكي نيست اما اين استراتژي مردم بيشتري را نيز در مقابل قدرت قرار ميدهد و در دراز مدت روابط ما را با فرهنگهاي ديگري كه در جهان پيراموني مان قرار گرفته است نيز دچار آسيب ميكند. با اين نگاه به نظر من تجديد نظري اساسي نسبت به اين ايدئولوژيها لازم است. مساله آن نيست كه اين ايدئولوژيها اجازه بروز نداشته باشند، زيرا ما معتقديم تا جايي كه ممكن است همه ايدئولوژيها و باورها و نظريات سياسي و اجتماعي كه تبليغ بياخلاقيهاي اجتماعي و ظلم و جنايت را نكنند ميتوانند وجود داشته باشند. اما در مورد اين ايدئولوژيها البته همانطور كه ميدانيم در اروپا اغلب جلوي آنها گرفته يا محدود شدهاند در حالي كه در امريكا بهشدت رايج هستند. به هر حال ما مشكل مان اين نيست مشكل در آن است كه دست كم قدرت و ثروتهاي متمركزي كه در كشور وجود دارند از اين ايدئولوژيهاي خطرناك دفاع نكرده و به آنها تريبون ندهند: قهرمانسازي از شخصيتهاي بيماري كه در اين گرايشها هر روز ظهور ميكنند و با خود بزرگ بينيهاي باورنكردني و آسيب زده و زبان تند و بيپرواي خود همچون همه فاشيستهاي همه كشورهاي ديگر، به پيش ميتازند، براي هر جامعهاي به خصوص جامعه ما خطرناك است و در غير اين صورت نبايد انتظار داشته باشيم كه دير يا زود اين شيوهها پيروان و مريدان بيشماري ميان مردم عادي و به خصوص جوانان پيدا كند و آنها را به جنگ ضعيفترين گروههاي موجود در جامعه ما كساني همچون افغانستانيها آن هم در حقي مثل تحصيل نفرستند.
نژادپرستان و باستان گرايان ما عموما همانهايي هستند كه از ايدئولوژيهاي موسوم به «ايرانشهري» هم دفاع ميكنند و از «ايران بزرگ» سخن ميگويند و دايما از برتري مركز نسبت به پيرامون و اينكه ايران باستان بايد بالاي سر ديگران باشد و به همه رسيدگي كند، سخن ميگويند و در اين حالت بايد پرسيد چگونه ميتوانند مردم افغانستان را كه حدود يك قرن پيش جزيي از اين كشور بودند جزو كساني ندانند كه بايد از آنها حمايت كرد و بخشي از فرهنگ يا دستكم وابسته به اين پهنه دانست.
نبايد تصور كرد كه بيگانههراسي و بيگانهستيزي تنها به كشور و دوران ما اختصاص دارد. در حال حاضر، من كشوري در جهان را نميشناسم كه اين بيماري در آن وجود نداشته باشد. اين بيماري و آسيبهاي خطرناك آن در قرن بيستم بود كه به كشته شدن صدها ميليون انسان و بيرحميهاي حيرت آور منجر شدند و در قرن بيست و يكم هنوز هم ميتوان آنها را از دلايل اصلي خشونتها و بيرحميهاي قابل مشاهده به شمار آورد. اما اين آسيبها را مثل هر آسيب ديگري ميتوان كنترل و مهار و مديريت كرد.