خانواده مرد سالخورده که بر اثر سانحه تصادف مرگ مغزی شده بود، کبد و بافتهای نسوج بدن او را در بیمارستان سینای تهران به بیماران هدیه کردند.
به گزارش جامجم، قربانعلی هوشور 65 ساله روز 21 بهمن همراه همسرش به یکی از بانکهای شهر هشتگرد کرج رفته بود. آنها بعد از اینکه کار بانکیشان تمام شد، به آن سوی خیابان رفتند تا ازآنجا راهی خانهشان شوند. اما نمیدانستند سرنوشت، آخرین روز زندگی قربانعلی را رقم خواهد زد. هنوز مسافتی را طی نکرده بودندکه ناگهان صدای برخورد مهیبی فضای خیابان را پر کرد. او و همسرش غرق در خون کف خیابان افتادند. راننده که بسختی توانسته بود خودروی پرایدش را کنترل کند، خودرو را متوقف کرده و پیاده شد. باورش نمیشد با مرد سالخورده و همسرش تصادف کرده است. او رنگ بررخسار نداشت. دستپاچه شده بود. وحشتزده بود. زمانی که تصادف شد مردم سراسیمه به سمت خودرو و زن و مرد مصدوم آمدند. آنها کمک کردند و با قراردادن آن دو به داخل خودروی پراید راننده، آنها را به بیمارستان امام جعفر صادق (ع) شهر هشتگرد منتقل کردند.
اقدامات درمانی برای این زوج آغاز شد اما حال قربانعلی هر لحظه بدتر میشد. او براثر این تصادف صدمه شدیدی دیده بود. پزشکان در تلاش برای نجات او بودند اما حال او مدام رو به وخامت میرفت. ساعاتی از انتقال این دو بیمار به بیمارستان نگذشته بود که تنها پسرشان مهدی و شش دختر خانواده که از ماجرا با خبر شده بودند، هراسان و گریان وارد بیمارستان شدند. آنها به پهنای صورت اشک میریختند. دلنگران مادر و پدر بودند. پشت در اتاق مراقبتهای ویژه ایستاده بودند و دعا میکردند پدر و مادر مهربانشان چشم باز کنند. بچهها دلواپس بودند و نمیتوانستند حتی یک لحظه از پشت پنجره بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان دور شوند. صدای مهربان پدر و مادرشان در گوششان و لبخندهای آنها مقابل چشمانشان بود. از پزشکان درباره وضع آن دو پرس و جو میکردند که آنها میگفتند به خدا توکل کنید ما همه تلاشمان را برای نجات آن دو بهکار گرفتهایم. فقط دعا کنید .
بچهها دست به سوی آسمان گرفته بودند و برای نجات پدر و مادرشان دعا میکردند. تنها برادر غم خواهرانش را میخورد و سعی میکرد آنها را آرام کند. خواهران آرام و قرار نداشتند. یک روز که گذشت همه امید داشتند پدر و مادر چشمانشان را بگشایند. مادر چشمانش را گشود اما چشمان پر مهر پدر همچنان بسته بود. مادر با دست و پای شکسته در بیمارستان بستری بود و با چشمانی نگران سراغ شوهرش را میگرفت. روز دوم پزشکان به مهدی که تنها پسر خانواده بود، گفتند حال پدرش رو به وخامت رفته و باید برای ادامه درمان به بیمارستان مدنی کرج منتقل شود. او هم خواسته پزشکان را پذیرفت و پدر را به این بیمارستان منتقل کرد. پسر آرام و قرار نداشت. سایه در سایه پدر بود. پدر سه روز در آنجا بستری بود که پزشکان اعلام کردند همه تلاش خود را به کار گرفتهاند اما دیگر امیدی به بازگشت پدر نیست و این مرد مرگ مغزی شده است. میتوانند اعضای بدن او را به بیمارانی که مدتهاست با مرگ دست و پنجه نرم میکنند، اهدا کنندو به آنها زندگی ببخشند. پسر با شنیدن این حرفها اشک در چشمانش حلقه زد. باورش نمیشد پدر مهربان و عزیزتر از جانش او را برای همیشه ترک میکند. نمیدانست چطور باید این خبر را به نامادریاش که مانند مادرش او را دوست میداشت، بدهد. چگونه به خواهرانش بگوید بابا دیگر در کنارشان نیست. بابای مهربان و سنگ صبورشان دیگر نیست. برادر مانده بود با همه این دلتنگیها چه کند. چطور به خانوادهاش بگوید که پدر برای همیشه رفته است. سرانجام تصمیمش را گرفت و زمانی که خواهران به بیمارستان آمدند، بسختی صحبتهای پزشک را برای آنها بازگو کرد و بعد از آنکه رضایت آنها را گرفت، رفت و برگههای اهدای اعضا را امضا زد. بعد هم بقیه اعضای خانواده برگهها را امضا کردند. آنها تصمیمی مهم گرفته بودند. هر چند پدر مهربان آنها برای همیشه چهره در نقاب خاک کشید. اما با تصمیم خدا پسندانهای که همسر خانواده، تنها پسر و دختران مرحوم قربانعلی گرفتند، چند بیمار زندگی جدیدی را به دست آوردند. پدر دوست داشت کربلایی شود، اما اجل فرصتی نداد که به این سفر معنوی برود، اما خانوادهاش با اقدام نیکی که انجام دادند، انگار پدر را بدرقه کربلا کردند. هر چند بارفتن پدر جای خالی او در خانه احساس میشود اما یاد و خاطراتش در کنج کنج خانه به چشم میآید. هنوز قاب عکسی که ربان مشکی بر گوشه آن نقش بسته است، لبخند پدر را در خود جای داده است. انگار پدر هم راضی به این کار خانوادهاش بود و خوشحال از این است که آنها برای رضای خداوند زیباترین تصمیم زندگی را گرفتند.
پدر مهربانیاش را ایثار کرد
مهدی، پسر اهداکننده اعضا میگوید: هنوز باورم نمیشود پدر در میان اعضای خانواده نیست و مرگش را با گذشت چند هفته هنوز باور ندارم. جایش در کنار من و بقیه اعضای خانواده خالی است. آن روز پدرم و نامادریام که همچون مادرم او را دوست دارم، برای انجام کار بانکی از خانه بیرون رفته بودند. من از ماجرای تصادف آن دو خبرنداشتم تا اینکه در تماس تلفنی یکی از آشنایان که در بیمارستان بود متوجه ماجرا شدم.
وی افزود: سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم. باورم نمیشد پدر و نامادری مان تصادف کردهاند. آنها روی تخت بیمارستان بودند. ماجرا را به خواهرانم اطلاع دادم و آنها نیز به بیمارستان آمدند. همه گریان بودند. دعا میکردیم هردویشان زنده بمانند.
مرد جوان ادامه داد: همان لحظه اول که با وضعیت پدرم روبهرو شدم انگار احساسی به من میگفت این آخرین دیدارمان است. اما خودم را دلداری میدادم که نگران نباش. خدا بزرگ است. شاید پدرمان چشمانش را بازکند. یک لحظه نمیتوانستم از او دور باشم. او همه زندگیام بود. پدر مهربان و زحمتکشمان بود. از سوی دیگر سعی میکردم با شرایط کنار بیایم و راضی باشم به رضای خداوند. از سوی دیگر سعی میکردم خواهرانم را که بیتاب بودند، آرام کنم.
مهدی تصریح کرد: نامادریام که چشمانش را بازکردکمی آرامتر شدیم. او مدام سراغ پدر را از ما میگرفت که میگفتیم نگران نباش حال او هم خوب میشود. اما او همچنان چشمانش به در بود تا خبری از پدر به او بدهیم. مانده بودم به خانوادهام چه بگویم. آنها امید داشتند پدر زنده میماند، چشمان را باز میکند و دوباره به ما لبخند میزند.
پسر اهداکننده اعضا گفت: یکی از پزشکان آمد نزدم گفت حال پدرم وخیمتر است و باید او را به بیمارستان مدنی کرج منتقل کنیم که موافقت کردیم و وی را آنجا بستری کردیم. پشت پنجره اتاق مراقبتهای ویژه ایستاده بودم و زیر لب دعا میکردم پدرمان چشمانش را باز کند تا من خبر خوب سلامتیاش را به خانوادهام بدهم. خواهرانم امید داشتند او زنده بماند. من هم امید داشتم و به همان امید دعا میکردم پدرمان زنده بماند.
وی افزود: زیر لب به پدر میگفتم بابا چشمانت را باز کن. او آرزویش رفتن به کربلا و زیارت مرقد امامحسین(ع ) بود. حتی کارهای رفتن به سفر معنوی را برای خودش و نامادریام فراهم کرده بود . قرار بود ابتدا به این سفر بروند و بعد رهسپار مکه و زیارت خانه خدا شوند. اما انگار سرنوشت برای پدر مهربانمان چیزی دیگر رقم زده بود. وقتی پزشکان در بیمارستان مدنی به من گفتند همه تلاشهایشان را کردهاند، اما پدرم مرگ مغزی شده و دیگر امیدی به بازگشت وی نیست، تصمیم گرفتم طبق توصیه پزشکان که میگفتند فرصت هست و میشود اعضای بدنش را به بیماران اهدا کرد، عمل کنم.
مرد جوان ادامه داد: من هم تصمیم گرفتم این کار خیر را انجام دهم تا پدرم خشنود شود، اما باید رضایت بقیه خواهرانم را هم میگرفتم. با آنها حرف زدم. همه موافق بودند، اما یکی از آنها همچنان بیتاب پدر بود و نمیتوانست باور کند او برای همیشه ما را ترک کرده است. خواهرم امید داشت پدرم چشمانش را باز کند. به همین خاطر میگفت صبر کنید شاید معجزهای شود و پدر زنده بماند.
وی گفت: چند ساعاتی با او درباره گفتههای پزشکان حرف زدم و گفتم حالا که پدر رفته است اگر اعضای بدنش را اهدا کنیم، با این کار به چند بیمار زندگی میبخشیم و آنها شاد و خوشحال میشوند. اگر پدر بود خودش هم از این تصمیم ما خوشحال میشد. خواهرم زمانی که حرفها را شنید، موافقت کرد و رضایت داد اعضای بدن پدرمان اهدا شود .
مرد جوان ادامه داد: وقتی برگه رضایتنامه را به پزشکان دادیم پیکر پدرمان به واحد فراهمآوری اعضای بیمارستان سینای تهران منتقل شد. در آنجا کبد و بافتهای نسوج بدن او به بیماران اهدا شد. من و خانوادهام خوشحال هستیم با این کاری که انجام دادیم علاوه برشادی روح پدرمان ، باعث شدیم افرادی دوباره طعم زیبای زندگی و سلامت را بچشند. بعد از این تصمیم بزرگ احساس میکنم آرامتر شدهام. پدرم هم گویی نظارهگر بود و از کاری که انجام دادیم، خوشحال است. احساس میکنم او به سفر معنویای که دوست داشت، رسید .
مهدی گفت: وقتی این اهدا صورت گرفت پی بردم آدمها باید واقعا به داد هم برسند و کنار هم باشند. همه باید ایثار و مهربانی را بدرقه راه هم کنیم تا خداوند از ما راضی باشد. اهدای زندگی بسیار زیباست. امروز پدرم این اقدام زیبا را انجام داد. فردا ممکن است خانوادهای دیگر عزیزی را به خاطر مرگ مغزی از دست بدهند، به همین خاطر به آنها میگویم زیباترین اقدام که اهدای اعضاست را انجام دهند تا با این کار علاوه بر اینکه زندگی به یک بیمار میبخشند، عاقبت بخیری هم برای عزیزان خود هدیه کنند.
مرد جوان ادامه داد: وقتی پدرم را به روستایی که زادگاهش بود، بردیم و به خاک سپردیم، اصلا باورم نمیشد این همه جمعیت آمده باشد . غریبه و آشنا، مرد و زن برای خاکسپاری او آمده بودند. برخی را اصلا نمیشناختم. ایثار و مهربانی پدرم باعث شده بود افراد بسیاری برای خاکسپاری اش بیایند. حتی راضی نیستم راننده ای که با پدرم تصادف کرد ه به زندان بیفتد، چرا که میدانم راننده هم نمیخواست این حادثه رخ دهد.