مانی مهر شاعر و منتقد در روزنامه ایران نوشت:
تمامی ادیان، ایدئولوژیها و حتی نگرههای فلسفی از دوران باستان به این سو، موعودی دارند؛ انسان همواره در جستوجوی نجاتبخشی با تواناییهایی همسان خود اما متصل به عالم بالا بوده است تا این اتصال، محدودیتهای انسانی عادی را از او بگیرد و نجاتبخش را قادر سازد که در اقدامی آخرالزمانی، بر «شر» پیروزی قطعی یابد؛ «خیر» و «شر» البته در رویکردها و نگرشهای تمدنی از دیرباز، مصداقهای متفاوت داشتهاند اما تقریباً در اصول، یکی بودهاند. انتظار ظهور نجاتبخش، رؤیایی شیرین بوده که در هر نسل، به مدد آن، سختیها آسان شده و دشواریهای تاریخی یا جامعهشناسانه، با بصیرت و آرامش ملی تحمل شده است. انسان همواره در جستوجوی آن بهشت گمشده است که روزی در آن سکنی داشته اما با گناه نخستین از آن رانده شده؛ یادآوری آنچه از کف داده و مقایسه آن با وضعیت خاکی، تمدنی، اجتماعی کنونیاش- در هر زمان و مکانی- او را برمیآشوبد. شاعران، سخنگویان هر جامعهاند و اگر از این «امید» سخن نگویند، چه کنند؟ در ایران، این امید به ظهور، در شعر هزارساله پارسی ریشهای دیرینه دارد که حتی منحصر به شاعران شیعی نیست. در هزاره سوم، شاعران چگونه از این امید سخن میگویند؟
سیدعلی موسوی گرمارودی
رخشنده خنده سحر از شرق شد پدید
رنگ سیاه شب ز رخ آسمان، پرید
وان تیره اخمهای شب از چهره زمین
با بوسههای سرخ فلق، گشت ناپدید
تا خیمههای تیره شب را بر افکند
وانگه به پا کند به افق، چادر سپید،
از دامن خیام سحر، دستهای صبح
گل میخهای کوکب سیمینه، میکشید
وانگه سپید رشتهای از نقرههای خام
زین سوی تا به سوی دگر در افق رسید.
گویی که از نیام، یکی تیغ صیقلی
آمد برون و پرده شام سیه، برید
یا: کس، سیاه جامهای از سیمگون تنی
آهسته از کنار بر و دوش، بردرید
اینک خور از ره آمد و در دشت خاوران
زرین سپاه بیحد خود بر پراکنید.
تا چشم زخم کس، نرساند بدو زیان
هر جا خور - این عروس دل افروز - میچمید،
ابر سیاه، دود زا سپید میگرفت
وز پیش پیش در ره او تند میدوید.
از سوی تابناک افق میشتافت پیش:
یک خیمه ابر پاک فروهشته سپید،
چونان که: موجهای کف آلوده بلند
از دور دست سینه دریا شود پدید.
*
نک، خور به جایگاه بلند خود ایستاد
وانگه به بال نور، به هر سوی پرکشید:
هم در کنار لاله وحشی گزید جای
هم سوی سوسن و سمن بوستان چمید
یک بوسه داد و جان و تن شبنمی ستد
بوسی گرفت و خون به رخ سرخگل، دوید
وانگاه تا به دیده «نرگس »نگاه کرد
برقی ز التهاب شگرفی در آن بدید
وین برق التهاب به چشمان پاک او،
دانست کز شکفتن یک غنچه شد پدید
همراه بوسههای زر آفتاب صبح
در بوستان «سامره »این غنچه بشکفید
یک لحظه در سراسر گیتی ز مولدش
هر سنگ و چوب دل شد و از شوق بر تپید
یک لمحه جان خسته این روزگار پیر
در بستر زمانه، از این مژده آرمید
آزادگی سرود که: شد «مهدی» آشکار
نک، بندهای بردگی زور بگسلید
آمد غریو عدل که: اینک من آمدم
وین نغمه تا به کاخ ستم پیشگان رسید
لبخند کبر و ناز ستمبارگان ز بیم
چون جغد از خرابه لب هایشان پرید
بر خار بوتههای دل هر ستمگری
آن غنچههای تلخ ستم نیز، پژمرید
بشکفت چون شکوفه که در بوستان دمد:
در شوره زار قلب ستمدیدگان، امید
*
بازآیای چو بوی گل از دیدهها نهان
کز رنج انتظار تو، پشت فلک خمید
بازآ که دیده در همه نامردم جهان
دیریست تا که رادی و آزادگی ندید
هر نغمهای که خاست، فرو مرد در گلو
زان پیشتر هنوز که یارد کند نَشید
*
توفنده خشم خلق به دلها چو موج بحر
لرزنده جسم دهر ز بیداد همچو بید
دل بستهاند بر تو و از خود بریده اند
این مردمان کاهل دل بسته بر امید
بس کرد «موسوی» و فرو خورد گفته را
کاین رشته شد دراز و نیارست برتَنید.
قیصر امینپور
این روزها که میگذرد هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که میآید
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو
که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
علیرضا قزوه
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است
«نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی»
غروبی را تداعی میکنم با شوق دیدارش
تماشا میکنم عطر تنش را هر سحرگاهی
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی
نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست میگویی، چرا چیزی نمیخواهی؟
از این سرگشتگی سمت تو پارو میزنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا میکنم راهی
به طبع طوطیان هند عادت کردهام، هندو
همه شب رام رامی گفت و منالله اللهی
هلال نیمه شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل یاسین خواندهام با شعر کوتاهی
اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهری ست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی
دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی
عبدالجبار کاکایی
دل به داغ بیکسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی
سنگهای سرزمین من در انتظار تو
زیر سم اسبها غبار شد، نیامدی
چون عصای موریانه خورده دستهای من
زیر بار درد تار و مار شد، نیامدی
ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی
عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصه بلند روزگار شد، نیامدی
سعید بیابانکی
خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سر راهش نشستهام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
چه سالها که درین دشت، خوشه چین ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب!
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟
خدا کند که از آن دور توسنش برسد
فاضل نظری
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
نغمه مستشارنظامی
من را نمیشناخت کسی اینجا، گمنامم و به نام تو مینازم
شادم که مثل عده معدودی، شعری برای نام نمیسازم
شعرم برای توست شعاری نیست، کشتی برای موج سواری نیست
باور مکن که دل به زمین دادم، وقتی تویی بهانه پروازم
هر جا که نام نامی تو آنجاست، قلبم بهانه غزلی دارد
این سوز ریشهای ازلی دارد، پس با غم عزیز تو دمسازم
شعرم اگر چه هیچ نمیارزد، سوزانده است نام و نشانم را
میسوزم و به هیزم ابیاتم، بیتی به عشق شعله میاندازم
یا صاحبالزمان و زمین موعود، دانای هر که آمد و هر چه بود
گمنامم و تویی تو، که میدانی، تنها به نام سبز تو مینازم
حمیدرضا برقعی
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
مانند مردهای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگیام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که میخواستم گذشت
دنیا که هیچ،جرعه آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه من مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده، که این جمعه هم گذشت...
مولا شمار درد دلم بینهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظهای آرام میشوم
ساعات خوب زندگیام در حرم گذشت
موسی علیمرادی
خراب کردهام آقا خودت درستش کن
امید آخر دنیا خودت درستش کن
نمانده پشت سر من پلی که برگردم
خراب کردهام آقا خودت درستش کن
ببین چگونه به هم خورده کار من ماندم
بحق حضرت زهرا خودت درستش کن
گرفت دست مرا هرکسی، زمینم زد
شکست بال و پرم را خودت درستش کن
سفال توبه خود را شکستهام از بس
ترکترک شده اما خودت درستش کن
اگرچه پیش تو در خلوت آبرویم رفت
برای محشر کبری خودت درستش کن
ثمر نداده درخت «الهی العفو»م
به پیش صاحب نجوا خودت درستش کن
شکسته بال و پر من ولی دلم تنگ است
سفر به کرببلا را خودت درستش کن
یزدان سلحشور
پیوسته «آمدنی» هست
از پیچ کوچه
که بپیچد
آمادهایم با... چراغهای درخشان
چند دسته گل
و البته
رؤیاهایی...که خوشایند
هر روز که...کسی لبخند میزند
به گمانم که آمده است
چهره نشان داده
نهان شده
مثل بارانی زودرس... در تابستان
که داغی هوا را کم میکند
هر روز که... آن پسرک
- همان که توی مترو
فال میفروشد-
ذوق میکند که کسی/ ده فال خریده از: «مژده ای دل که مسیحا...»،
فکر میکنم
گاهی به متروی ما هم
سر میزند
تا بخشی از امید را قسمت کند
میان این همه آدم
که خشمگین
هر شب
به خانه میروند
بارها شده که قاصدکی را
در هوا
تنها
دیده باشم
که نشسته روی شانه مردی
که دستهاش را گشوده
خواسته بپرد از بالای...
اما خبر را شنیده
مکث کرده
بازگشته است
بارها شده
که اردیبهشت را
پرحاصلتر دیدهام
سایهای
بر سفرهای گذشته
نان
- یک بار هم شده-
به عدل
قسمت شده!
پیوسته «آمدنی» هست
به گمانم شکوفه نارنج
درخشش گیلاس
یاقوتهایی که انار
از دهانش بیرون مینهد
و تازگی برف
در صبحگاهی زمستانی
ما را متقاعد کرده
که شبها
پیش از قفل کردن درها
یک دسته گل
پشت در بگذاریم.