عصر ایران نوشت:
هميشه گفتم كه خود را متعلق به سينماي حرفهاي نميدانم و البته ميدانم كه خيلي توضيح ندادهام اين سينماي حرفهاي چه موجودي است. شايد تعريفي كه من از سينماگر حرفهاي ميدهم، تعريف ناقصي باشد، ولي براي خودم قابل درك است.
مثلاً فيلمنامهنويس حرفهاي براي نوشتن، يك قلم ميخواهد و يك كاغذ سفيد و كلي اطلاعات آماده در حول و حوش موضوع. حال ميشود منتظر ماند تا فيلمنامه در يك زمان معقول آماده شود، ولي من هر وقت چنين برنامهاي را براي خودم چيدم با مغز، زمين خوردم. من براي نوشتن، همه اين ابزار بالا را ميخواهم به اضافه يك عنصر، و آن چيز مزاحمي است به نام "حال ".
اين حال، بيچاره ميكند. چنان كاسه و كوزه عقل و درايت و برنامهات را به هم ميريزد كه ميشوي ذليل فيالارض. اين حال چه قالبي دارد كه تا اعلام آمادگي نكند، هر تداركي را ديده باشي باز مجبوري رهايش كني.
اين حال، زمانشناس نيست. اصلاً منطق و ادب سرش نميشود. وقت و بيوقت، سروكلهاش پيدا ميشود. احترامي و اعتنايي به تجربههاي درخشانت نميكند! چنان بياعتنا به ارض و سماست كه گويي از عالم ديگري است و هيچ محتاج اين القاب نيست.
فيلمنامه به رنگ ارغوان چهار سال با همين حال بر زمين نشست و ما سراغ ديگري رفتيم. تا اين كه در شرايطي كه "نت فالش " نياز به "حال " داشت، سراغمان آمد.
حس ميكردم اين موجود نامرئي، مثل بارداري ناخواسته در حال عرض اندام است. حس آدم خيانتكاري را داشتم كه نبايد دل در گرو كس ديگري داشته باشم؛ ولي او بيرحمانه حجم ذهن و روحم را اشغال كرد و من ناگهان فهميدم در شهر تورنتو كانادا، آن هم در دل پروژه "نت فالش " در حال نگارش به رنگ ارغوانام.
من با اين حال چه كنم. ميدانم كه دوستان حرفهاي به ريش بنده ميخندند و اين ادا و اطوار را بازي ميدانند. نميدانم، شايد آنها به همين وضع من دچار ميشوند، ولي غم نان، چنان تحت فشارشان قرار ميدهد كه به روي مباركشان نميآورند و چنين است كه كورتاژهاي عجيب و غريب ميكنند و سينماي ما پر است از فكرهاي دو ماهه و سه ماهه كه به دليل روح حرفهاي ناخواسته وارد دنياي واقعي شدهاند.
اين نجوا را بلند گفتم كه دوستان منتقد مدادها را تيز كنند تا مشروعيت به رنگ ارغوان را زير نوك تيز مدادهايشان كالبدشكافي كنند. بسمالله.