بیسر و صدا پیدایش میشود. یکهو سر برمیگردانی و میبینی با آن هیبت بزرگ آهنین سر میرسد؛ همانجا که پسربچه لاغر اندام دارد با توپ پلاستیکی دو لایه روپایی میزند و عین خیالش نیست که در مسیر عبور قطار سریعالسیر است. قطارهای باری باز سر و صدایشان زیاد است؛ نزدیک نشده، خانه را میلرزانند. خانهها که با ریل کمتر از 10 متر فاصله دارند، هر دوسوی خط آهن ردیف شدهاند؛ خطی که از کلاک پایین میگذرد، شمال شرقی کرج.
زنی از دور دست تکان میدهد و داد میزند که برو کنار. پسر بچه جوری که انگار دهها بار بازی در این صحنه را تکرار کرده باشد، توپ را شوت میکند و از روی ریل میپرد پایین. قطار رد میشود. بچه دوباره روی ریل میرود و مشغول بازی میشود.
- اسمت چیه؟
- علی اصغر.
- علی اصغر کلاس چندمی؟
- چهارم.
- چرا الان مدرسه نیستی؟
- ورزش داریم، تعطیلیم. یک هفته ما تعطیلیم و یک هفته آن کلاسیها. یک هفته در میان ورزش داریم.
- مدرسهتان کجاست؟
- امامزاده.
میپرسم همیشه اینجا بازی میکنی؟ علی اصغر کلاه بافتنی را روی سرش جابهجا میکند: «آره.»
اینجا محل وقوع حوادث زیادی بوده. مثلاً خانم افشاری که شب آمده زباله بیندازد توی سطل ، همان موقع قطار رد شده و بادش زن را جوری پرت کرده که از آن موقع زمینگیر است. سطل زباله دقیقاً چسبیده به ریل قرار دارد.
روایت دیگری هست از زن دیگری که دو سه سال پیش وقتی داشته میرفته سر کار انگار روی ریل پایش گیر میکند و قطار از رویش رد میشود و تمام. مکان دقیقش را با دست نشان میدهند: «همان جا روی زیرگذر.» زیرگذر هم برای خودش داستانی دارد، یک تونل باریک است که فقط پراید میتواند از آن به زور رد شود و روی دیوارهاش آنقدر آثار زدگی پیداست که معلوم است تلاش برای عبور از آن خیلی هم بیخسارت نبوده است.
یک آدم با جثه معمولی باید سر و شانه و کمرش را خم کند و از تنها راه عبور به اصطلاح ایمن بگذرد تا آنور ریل برسد. راه دیگری وجود ندارد. صاحبان خانههای آن طرف معمولاً از روی ریل عبور میکنند؛ پیاده و گاهی با ماشین. همیشه البته خوششانس نیستند، مثل تویوتایی که پارسال روی ریل گیر کرد و قطار تهران - تبریز در مسیر عبورش با آن برخورد کرد. البته بخت با راننده یار بود که قبل از برخورد قطار، از ماشین خارج شده بود.
زنها در سوز سر صبح قوز کرده مثل سه سایه سیاه کنار هم به موازات خط آهن راه میروند. یکیشان مادر علی اصغر است، همان که از دور بچه را نهیب میزد از روی ریل کنار برود.
«خانهمان آن طرف ریل است. خیلی اعتراض کردهایم که اینجا حداقل یک حفاظ بگذارند که بچههای ما در امان باشند. بچه از خانه که بیرون میرود، دلمان یک لحظه آرام نمیگیرد. مگر میشود دم به دقیقه دنبال پسربچه راه افتاد؟ اینجا مدرسه که ندارد. بچهها باید بروند سمت امامزاده. باید بیاوریم هر روز از ریل رد کنیم که بروند مدرسه. سرویس این طرف ریل قبول نمیکند بیاید. تازه بیاید هم ماهی 100 هزار تومان میگیرد، از کجا بیاوریم؟ ماشین خطی هم که هیچ، آژانس هم نمیآید. اعتراضهای ما هیچ نتیجهای ندارد، انگار آنور ریلیها اصلاً حساب نیستند. کسی جوابگوی ما نیست. چند بار رفتهایم شهرداری. اینجا به شهرداری منطقه 11 کرج مربوط میشود. خودمان که هیچ چیز در کلاک نداریم، حتی نانوایی. دو تا مغازه بقالی فقط اینجا هست، مجبوریم برویم تا کرج.»
این را لیلا امینی مادر پسربچه میگوید. قبلاً دولتآباد شهرری زندگی میکردند و وقتی اجاره خانهشان بالا رفت، آمدند اینجا، 9 سال پیش. به قول خودش هرکه اینجا مانده، از ناچاری است وگرنه چطور میشود جایی که هیچ امکاناتی ندارد زندگی کرد. کوچهها آسفالت نیستند و شبها خبری از کورسوی روشنایی در کوچهها نیست، عوضش تا دلتان میخواهد پر از سگ و موش است. میگوید الان دولت آباد بروید، نسبت به چند سال قبل خیلی آبادتر شده، شیک و نوساز؛ اینجا دهات مانده است.
خانم معصومی هم که سالهاست از زنجان به کرج مهاجرت کرده، میگوید: «این ور اصلاً انگار جزو کرج حساب نمیشود. ما خودمان روزی 10 بار از روی این ریل رد میشویم. بچه یک خوراکی میخواهد بخرد باید از ریل رد شود. در روز زیاد قطار رد میشود. خانه مدام میلرزد. حالا هم که تازه میخواهند چهارباندهاش کنند که یک بخشی از آن را خط کشیدهاند. دیگر وضع ما بدتر میشود. خانههای آن ور بیشترشان قولنامهای هستند. ما هم از ناچاری اینجاییم. اگر میتوانستیم خانه را میفروختیم و میرفتیم. تازه سند هم داریم. اینجا مثل منطقه محروم است. فامیلهایمان در شهرستان فکر میکنند ما وضعمان خیلی خوب است و تهران زندگی میکنیم. خبر ندارند اینجا بیغولهایست بیخ گوش تهران.» زن سوم که شال مشکی را محکم دور دهانش پیچیده، فقط سر تکان میدهد و گفتههای دونفر دیگر را تأیید میکند و گاهی حواسش سمت ریل میرود؛ مادرهای اینجا عادتشان است. به قول خودشان پشتِ سر هم باید چشم داشته باشند برای پاییدن بچهها.
دو زن و یک بچه از ریل رد میشوند و در امتداد آن حرکت میکنند تا به خیابان اصلی برسند. زن دست بچه را محکم گرفته و بچه دست دیگر را مشت کرده جلوی دهان نگه داشته و مدام سرفه میکند. «دارم بچه را میبرم کرج دکتر. اینجا که یک خانه بهداشت درست کردهاند تازگی در خیابان برق اما نه دکتر دارد و نه بهیار. زنگ زدم آژانس بیاید اما قبول نکرد. میگویند کوچههایتان خاکی است نمیآییم، حتی تا پای خط هم نمیآیند. بچه مریض را باید پیاده تا سر جاده ببرم.» بعد اشاره میکند به زن دیگر که 20 سالی از خودش بزرگتر به نظر میرسد: «مادرم پایش درد میکند، آنقدر با سختی از سنگها بالا میرود و از ریل رد میشود که نمیدانید. اینجا چند نفری با همسایهها با هم بیرون میآییم که اگر کسی زمین خورد بقیه کمکش کنند. الان این مادر من زمین بخورد و روی ریل گیر کند و همان موقع قطار برسد، چه میشود؟ همسایهمان را باد قطار پرت کرد و زمینگر شد. آدم همهاش باید ترس و لرز داشته باشد.» زن این را میگوید و به سرعتش اضافه میکند. بچه سه چهارساله تقریباً به پای مادر مجبور است بدود.
منور پرنیان، مادرِ زن که برای همراهی دخترش از خانه درآمده، 28 سال است ساکن کلاک است. میگوید: «از وقتی کرج زلزله آمده، با هر بار لرزش رد شدن قطار بچهها هراسان میپرند و میگویند مامانبزرگ زلزله آمده. آنقدر قلبشان تندتند میزند که آدم دلش میسوزد. خانههای اینجا که درست و حسابی هم ساخته نشده، همین طور سرهم بندی است. اینجا آباد نمیشود هیچ وقت. تو را به خدا بنویسید این آسفالت نبودن اینجا ما را خیلی اذیت میکند. پیرمرد با عصا داشته رد میشده، خورده زمین موبایلش را برداشتهاند و بردهاند.» انتهای یکی از خیابانهای منتهی به لب خط، دو مرد یکی جوان و آن یکی میانسال، تکیه داده به دیوار زیر آفتاب ایستادهاند. به قول یکیشان از بیکاری است دیگر.
«بعضیها اینجا هنوز کم و بیش باغداری میکنند اما بیکاری زیاد است. جوان و پیر هم ندارد. الان خود من بیکارم. قبلاً دم مغازه میایستادم. به این و آن میسپرم جایی اگر نگهبان میخواهند بهم خبر بدهند. پول دست مردم داشتم و برنگشته. الانم وضعیتم این است.» این را مرد میانسال میگوید. 37 سالی میشود که ساکن کلاک است و از قدیمیها به حساب میآید. میگوید: «الان باز خیلی باد نیست و هوا خوب است. باد که میزند، گرد و خاک بلند میشود. تابستان گرد و خاک بیشتر است. زمستان هم که باران و برف بیاید، تمام خیابانها گل و شل میشود. خلاف هم که خب هست. توی باغها و خرابههای اطراف، معتادها پاتوق میکنند. هرجا معتاد باشد، خرید و فروش مواد هم هست. چند وقت پیش کسی را کشته بودند و لای پتو پیچیده بودند و جسدش را انداخته بودند توی یکی از همین باغها.»
دختر جوانی از خانه بیرون میآید. سگی عوعوکنان دنبالش راه میافتد. دختر واکنشی نشان نمیدهد. معلوم است به وضعیت عادت دارد. سگ مثل یک مشایعتکننده رفتار میکند، با فاصلهای کم کنار دختر راه میرود تا او به خیابان اصلی برسد، بعد رهایش میکند و برمیگردد.
حسین شریفکاظمی، شهردار منطقه 11 کرج، چندی پیش اعلام کرده بود که در مورد زیرگذر ریل قطار چشم به همراهی راهآهن تهران دارد. به گفته زهرا بافتکار یکی از اهالی کلاک، چند وقت پیش از راهآهن با قطار آمدند و نگاهی انداختند و رفتند.
«اینجا را حرف زده بودند که میخواهند حصار بکشند، اما بعضی مردم موافق نبودند، آن ور ریلیها.» این را میگوید و این طور ادامه میدهد: «اگر اینجا را حفاظ بکشند، مردم باید از همان زیرگذر رد شوند که آن هم جوری است که نمیشود راحت از آن عبور کرد. من خودم موافق حفاظ کشی هستم چون به هرحال ایمنی دارد و جان مردم به خطر نمیافتد. الان یک قسمت ریل هست که از سطح خیابان نیم متر هم پایینتر است. خودتان میتوانید بروید و ببینید. ما که اینجا یک پارک یا فضای سبز نداریم، میآییم همین کنار خط قدم میزنیم، آن هم یک بار سنگ از زیر قطار در رفت و خورد توی سرم، شانس آوردم چیز خاصی نشد. قطار وقتی دارد نزدیک میشود، سوت میکشد اما آنقدر رفت و آمد زیاد است که بالاخره اتفاق هم میافتد دیگر. چند سال پیش خانمی زیر قطار رفت و فوت کرد. ما این طرف ریل هستیم ولی آن طرفیها چارهای ندارند جز اینکه چندین بار در روز از روی ریل رفت و آمد کنند. حسابش را بکنید، اینجا یک سوپرمارکت ندارد، هیچی نیست. اینجا فقط تا دلتان بخواهد، کمپ ترک اعتیاد هست.»
یکی از کمپها در ردیف خانههای چسبیده به هم لب خط قرار دارد. کامبیز بیگلری مسئول کمپ بیرون میآید و به تنش کش و قوسی میدهد. خودش ساکن کلاک است. «خانوادهها میآیند بچههایشان را میخوابانند اینجا و گاهی هم سر میزنند اما هر بار که میآیند یک مشکلی پیش میآید، یا ماشین کسی در گودال گیر میکند باید برویم دربیاوریم یا آنقدر گل و لای میشود که اصلاً نمیتوانند تا دم در بیایند. قطار هم که رد میشود، خصوصاً شبها اصلاً داخل بدجوری میلرزد. حتی قطارهای بیصدا هم خانهها را میلرزاند. البته وقتی میآیند آدم غافلگیر میشود چون بی سر و صدا میآیند اما قطارهای باری از 2 کیلومتری معلوم است دارند میآیند. کسی حواسش نباشد و نگاه نکند خیلی خطرناک است. خانمی که باد قطار پرتش کرد، مادر عباس افشار رفیق خودم بود. یک نیسان را هم یک بار قطار زد که صدمه جانی نداشت اما گوسفند زیاد زیر قطار رفته.»
قطارهای باری نصف شبها عبور میکنند و همین مسأله خواب ساکنان را آشفته میکند. احمد نقیزاده که از خانه بیرون آمده تا به محل کار برود، تنها 6 ماه است ساکن یکی از خانههای لب خط شده اما از آسایشی میگوید که در این مدت از دست رفته است. «ریل آهن از همان ابتدای کلاک و فردیس شروع میشود. در تمام این مسیر هم خانه هست؛ بیحفاظ و امنیت. طبق قانون عبور و مرور افراد و وسایط نقلیه در محدوده 17 متری ریل ممنوع است اما این مسأله اینجا رعایت نمیشود. ریل مترو هم هست اما این یکی حفاظ دارد.»
سر و کله علی اصغر با توپ پلاستیکی دولایه اش دوباره پیدا میشود. خبری از مادر نیست و پسر بچه فرصت را مغتنم میداند تا روی ریل تمرین روپایی بکند. علی اصغر بیا پایین. تقریباً دارم داد میزنم. صدایم در باد گم میشود.
گزارش از: مریم طالشی
این گزارش نخستین باردر روزنامه ایران منتشر شده است.