چشمهای درشت دختربچه پی کیسه نایلونی است. کیسه خشخش صدا میکند. کاش چند بسته کیک و بیسکوییت هم داخلش بود. چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ بیاختیار دستم سمت زیپ کیف دوشیام میرود. معمولاً چیزی داخل کیفم میگذارم تا به بچههای سر چهارراه بدهم. بیشتر وقتها میگیرند، گاهی هم نه، به دردشان نمیخورد. میگویند جایش برایم غذا بخر خاله. همهشان به آدم میگویند خاله. به همه هم که بگویند، برای من شنیدن اینکه بچهای بهم بگوید خاله، باز هم دلچسب است؛ برای من بیخواهر.
توی کیفم یک ویفر شکلاتی پیدا میکنم. میگیرمش سمت دختربچه که هنوز چشمش دنبال کیسه نایلونی دو دو میزند. ویفر را میگیرد و چیزی نمیگوید.
کیسهها را دو ساعت قبل در دفتر خیریه پر کردهاند. یک کیسه دوکیلویی برنج، یک عدد روغن مایع، دو بسته ماکارونی، یک بسته سویا، یک بسته یک کیلویی عدس و یک بسته لپه. این تمام محتویات کیسهای است که هر کدام دست خانوادهای میرسد. قرار است گوشت گرم را هم جداگانه برایشان بیاورند. مادر دختربچه نایلون را میگیرد و لابد چشمش دنبال گوشت است که آن طور کنجکاوانه چشم میگرداند بین ارزاق. قبلاً یک وعده گوشت هم میدادند بهشان. زن، آخر دلش طاقت نمیآورد و سؤال میکند. با وعده گوشت گرم که گوسفندش آن موقع احتمالاً هنوز زنده است، دلش آرام میگیرد.
- چند تا بچه داری؟
- همین و دو تای دیگر.
- شوهرت کجاست؟
- زندان.
دختربچه حواسش نیست. ویفر را در دهانش گذاشته و دور لبش شکلاتی شده. موها را با پشت دست از پیشانی کنار میزند.
درآمدت از کجاست؟ میگوید: «درآمد ندارم. برادرهایم گاهی چیزی میدهند. سر کار میرفتم، اما الان مریضم، توان ندارم.»
کجا کار میکردی؟ میگوید: «تولیدی مانتو، عبدل آباد.»
زن کم حرف است. کوتاه و مختصر جواب میدهد. یکی از بچههایش مدرسه میرود. دختر وسطی که ۹ ساله است. پسر بزرگش که ۱۱ سالش شده، قرار است برود پیش داییاش تعمیرگاه مکانیکی یاد بگیرد. مدرسه را ول میکند. میگوید شوهرش را به خاطر اعتیاد و مواد گرفتهاند و بیرون هم که بیاید، دوباره کاری میکند و برمیگردد آن داخل. دلش به پسر بزرگش خوش است.
کیسه بعدی را درِ خانهای دیگر در دروازه غار تحویل میدهند. از بیرون صدایی به گوش نمیرسد. در با صدا باز میشود و پیرزنی خمیده مقابل چشم قرار میگیرد. کیسه را دستش میدهند و چشمهای پیرزن برق میزند. آدم فکر میکند حجم شادمانی برای چند قلم خوراکی مگر چقدر میتواند باشد؟ برای منیر، اما همین هم مایه خوشحالی است. ماه منیر که میگوید ۷۰، ۸۰ ساله است و وقتی بهش میگویی بین ۷۰ تا ۸۰ سال، خودش ۱۰ سال فرق است، ریز ریز میخندد. پیرزن خوش مشربی است. حوصله حرف زدن هم دارد. میخواهد اتاق را نشان دهد که به گفته خودش سقفش دارد میریزد. اتاق ماه منیر، آلونکی است گوشه حیاط بزرگی که به عنوان انبار ضایعات فروشی از آن استفاده میشود. دلشان سوخته و این اتاقک را به پیرزن دادهاند، چون صاحبخانه وسایلش را ریخته بوده توی کوچه.
ماه منیر بچه تهران است. کسی را ندارد. بچهدار نمیشده و شوهرش هم همان جوانی ولش کرده و رفته. یک بچه خواهر داشته که گاهی به او سر میزده که او هم چند سال پیش تصادف میکند و میمیرد. ماه منیر درآمدی ندارد. میگوید در شهر خودم غریبم. یک جورهایی نقش سرایدار انبار را هم دارد. کیسه او از بقیه سبکتر است. به هرحال یک نفر است دیگر و حساب آن را میکنند. به همان راضی است.
تکهای سقف آلونک تاریک و نمور را با تکه مقواهایی که آثار نم در آن قابل مشاهده است، پوشاندهاند. حالا که خبری از باران نیست، اما بیم آن میرود که با هر بارش بی موقع، سقف فرو ریزد. به او قول میدهند مشکلش را مطرح کنند تا ببینند چه کار میشود کرد.
خانه بعدی دو تا کیسه تحویل میدهند. اینها عیالوارند و خیلی آبرودار. زن در را باز میکند و مراجعان را دستپاچه به داخل دعوت میکند. دو خانوارند در یک خانه ۴۰ متری بیقواره. خانه یک حیاط نقلی دارد که بساط آشپزخانه را کنارش علم کردهاند و دو اتاق، یکی پایین و دیگری بالا. اتاق بالایی با پلکانی آهنی از حیاط راه دارد. آشپزخانه را هم یک تکه ایرانیت به عنوان سقف و یک پرده ضخیم نصف و نیمه به عنوان دیوار، از حیاط جدا میکند.
دو تا پسربچه ۵، ۶ ساله سرشان را از در شیشهای اتاق پایین بیرون میآوردند. پدرشان داخل اتاق خوابیده. چرخی بوده در راسته بازار. تصادف کرده و کمرش آسیب دیده. زن همین دو تا بچه را دارد. جاریاش که طبقه بالا یا بهتر بگویم اتاق بالایی زندگی میکند و آشپزخانه گوشه حیاط و دستشویی و حمام کنار پلهها را با خانواده پایینی شریک است، ۳ تا بچه دارد. شوهرش فوت کرده و دل بچهها به عمو خوش بود که حالا او هم چند وقتی است به قول زنش زمینگیر شده و امیدشان به جلسات فیزیوتراپی است که برایشان هماهنگ شده که رایگان انجام شود.
«به خدا تا همین شوش نمیتوانم بدون دربست ببرمش. اصلاً نمیتواند روی پایش بایستد. چند سالش است مگر. این هنوز ۳۵ سالش نشده اینجور است. بندبندش از هم باز شده. از بچگی کار کرده. دیگر جانی برایش نمانده است.»
زن این را میگوید و مرد، خاموش نگاهش میکند. نه بیمه بوده و نه به جایی وصل که حالا حق بیکاری یا از کار افتادگی بگیرد.
چند ساعت طول میکشد تا کیسهها یکی یکی از داخل ماشین بیرون آورده و تحویل خانوادهها شود. این، کاری است که قبلاً ماهانه انجام میدادند، اما حالا کمک خیران هم کمتر شده و گاهی قرارهای ملاقات به دو ماهی یک بار هم میرسد.
«ارزاق شامل همین بستههاست که دیدید. معمولاً گوسفند هم میکشیم و گوشت میآوریم. گوسفند را مردم نذر میکنند، کسانی که ما را میشناسند. خدا را شکر معمولاً گوشت را داریم. امروز هم دیر شد و نرسیدیم، اما نهایتاً تا پس فردا گوشت را به دستشان میرسانیم.»
این را مسئول خیریه میگوید که نمیخواهد هیچ نامی از او برده شود. او این طور ادامه میدهد: «ما خانوادهها را در این محله پرآسیب شناسایی کردهایم و فعلاً تعدادی را هم تحت پوشش داریم. اگر شرایط بهتر شود، تعداد بیشتری را میتوانیم تحت پوشش بگیریم. این خانوادهها جزو کسانی هستند که در معرض سوء تغذیهاند و میدانیم به لحاظ خوراک در مضیقهاند. ما حداقل تلاش میکنیم از این مسأله جلوگیری کنیم خصوصاً در مورد کودکان و سالمندان تأکید داریم، چون بیشتر در معرض آسیب جسمی هستند. مادری بود که به بچه هشت ماههاش فقط آب قند میداد به عنوان غذای کمکی، خب این مادر اگر برنج در خانه داشته باشد میتواند همان را آرد کند و فرنی درست کند و به بچهاش بدهد. خیلی از این بچهها به خاطر اینکه صبحانه نمیخورند، در مدرسه اصلاً درس را متوجه نمیشوند. بعضی وقتها برای بچهها صبحانه میآوریم که البته زیاد پیش نمیآید و امیدوارم برنامهای ترتیب داده شود که حداقل در مناطق پرآسیب و محروم، بچهها بتوانند یک وعده غذا شامل صبحانه توی مدرسه بخورند.» چشمهای دختربچه سخت از ذهن آدم پاک میشود؛ آنطور دو دو زدن چشمهای معصوم که تا روزها هر وقت بخواهی یک لقمه نان خالی هم دهانت بگذاری، زهرمارت کند. اسمش چه بود؟ آهان یادم آمد، دریا.
گزارش از: مریم طالشی
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.