در یک روز گرم بهاری که هوای شرجی شمال کمی آزاردهنده است، به گلزار شهدای روستای پایین گنج افروز بابل رفتیم. مزار ۴۶ شهید این روستا، فضای دلنشینی را در این گلزار کوچک پدید آورده بود. همانجا به طور اتفاقی با همسر شهید سید ولی اسماعیلنژاد از شهدای دوران دفاع مقدس روستا آشنا شدم و زمینه گفتوگویمان با ایشان فراهم شد. آنچه در پی میآید حاصل همکلامیمان با سیده مریم میررمضانی همسر شهید «سید ولی اسماعیلنژاد» است که از نظرتان میگذرد.
چند سالگی به خانه بخت رفتید و چند سالگی همسر شهید شدید؟
من متولد ۱۳۴۲ هستم و همسرم سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. هر دو اصالتاً اهل روستای پایین گنج افروز بابل هستیم. اوایل جنگ وقتی که هنوز نوجوان بودم با ایشان ازدواج کردم. همسرم جزو مبارزان انقلابی بود و خیلی زود هم سپاهی شده بود. خانوادههای من و ایشان هر دو مذهبی و انقلابی بودند. چهار سال با شهید زندگی کردم و دو فرزند پسر و دختر از ایشان به یادگار دارم. پسرم زمان شهادت پدرش سه سال و دخترم یک سال و نیم داشت. من ۲۳ ساله بودم که همسرم به شهادت رسید.
ایشان در کدام عملیات شهید شدند؟
سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ منطقه شلمچه به شهادت رسید. همسرم، چون پاسدار بود از روستای پایین گنج افروز نیرو جمع میکرد و به جبهه میفرستاد.
در آن چند سال زندگی مشترک ایشان را چطور آدمی شناختید؟
آنقدر خوبی داشت که نمیدانم از کجا بگویم. چند سال که با شهید زندگی کردم بدی از ایشان ندیدم. به بیتالمال خیلی اهمیت میداد. اگر وسیلهای از سپاه میآوردند میگفت: مال بیتالمال است، شما حق ندارید مصرف کنید. اصلاً داخل منزل نیاورید. خیلی رعایت میکرد. حقوقی که از سپاه میگرفت نصفش را به مستمندان میداد و نصفش را صرف مخارج خانه میکرد. اهل نماز اول وقت بود. خیلی خوبیها داشت که الان کمتر در جوانهای امروز میبینیم.
گویا روستای شما شهدای بسیاری را تقدیم کرده است؟
میتوانم بگویم همه اهالی روستا از خانوادههای انقلابی بودند. ما هم خانوادهای انقلابی هستیم. پسرعموهای همسرم سیدحسن اسماعیلنژاد و میرحسن اسماعیلنژاد از شهدا هستند. دو تا از پسرهای داییام به نامهای سیدیحیی قربانپور و سید صمد قربانپور گنجی در جبهه به شهادت رسیدند.
پدر همسرم کشاورز بود. قبل از انقلاب و زمان شاه هم خانواده همسرم خیلی مذهبی بودند. عموی همسرم روحانی است که سالیان طولانی در مسجد جامع روستای پایین گنج افروز نماز جماعت میخواند. به نماز اول وقت و خمس و زکات خیلی اهمیت میدادند. پدرم هم کشاورز و خیلی مذهبی بودند. مزار شهدای روستای پایین گنج افروز بابل ۴۸ شهید دارد، دو تا شهید خوشنام دارد که از روستای دیگر هستند و ۴۶ شهید مربوط به روستای ما هستند.
زندگی با یک رزمنده چه خصوصیاتی داشت؟
ایشان وقتی به خواستگاریام آمد همانجا گفتند با توجه به شغل پاسداریاش امکان شهادت دارد. مادرشوهرم هم حضور داشت. حتی مادرش هم گفته بود شاید پسرش به شهادت برسد. من گفتم ما مرید امام حسین (ع) هستیم. امام حسین (ع) پسرانش علیاکبر و علیاصغر را داد. ما که از امام حسین (ع) بالاتر نیستیم. افتخار میکنم که همسرم لباس سپاه پاسداران بپوشد. من هم از اول انقلاب در بسیج فعالیت میکردم. این را هم بگویم که منافقین همسرم را خیلی تهدید میکردند و این امر در زندگی ما پررنگ بود.
یعنی همسرتان را تهدید به ترور میکردند؟
بله، خیلی ما را اذیت میکردند. میآمدند منزل و ما را تهدید میکردند. چون همسرم خیلی فعالیت انقلابی داشت و سپاهی بود، دو، سه بار آمدند تا سید ولی را ترور کنند، اما موفق نشدند. یک بار آمدند گفتند سید ولی داخل ماشین ما چیزی جا گذاشته است. دامادمان دم در رفت دید تفنگ زیر پارچه دست منافقین است. متوجه شده بود که قصد ترور سید ولی را دارند. سریع موضوع را با سپاه هماهنگ کردیم. آن موقع همسرم مأموریت تهران بود. از تهران محافظ همراهش فرستادند تا به خانه رسید. دو، سه بار تلاش کردند همسرم را ترور کنند که موفق نشدند.
ما امنیت نداشتیم. منافقین همیشه نامه تهدیدآمیز داخل خانه ما میانداختند. به شوهرم میگفتند تو را میکشیم و زن و بچهات را هم از بین میبریم. خیلی از صبحها داخل حیاط خانهمان نامه تهدیدآمیز پیدا میکردیم. با دست چپ مینوشتند که خطشان را نشناسیم. محل زندگیمان همین روستا بود و با وجود ناامنی خانهمان را تغییر ندادیم. هرچه به همسرم گفتم محل زندگیمان را تغییر دهیم میگفت: من راضیام به رضای خدا و خانه را تغییر نداد.
من خیلی جوان بودم که ازدواج کردم. با اینکه سن کمی داشتم، اما سر نترسی داشتم. ۲۳ ساله بودم که همسرم شهید شد. یک بار نصف شب طوری شد که از ترس منافقین پسرم را از خواب بیدار کردیم و با نوزاد دختری که داشتم رفتیم منزل مادرشوهرم. همسرم حتی یک شب هم وقت برای خانواده نداشت. میگفت: سپاه به من احتیاج دارد و باید خدمت کنم. از پیشکسوتان سپاه بود. از زمان شروع جنگ یا در جبهه بود یا در سپاه بابل فعالیت داشت.
بچههایتان موقع شهادت بابا سن کمی داشتند؛ چیزی از پدرشان به یاد دارند؟
زمان شهادت همسرم دخترم ۲۰ ماهه و پسرم سه ساله بود. پسرم بیقراری و گریه میکرد. آخرین بار که سید ولی میخواست به جبهه برود از خیابان شهدای بابل رزمندگان به جبهه اعزام میشدند. پسرم از آغوش پدرش پایین نمیآمد. نمیشد بچه را از پدرش جدا کرد. بعدها که بزرگتر شدند مدام بیقراری میکردند و بهانه پدرشان را میگرفتند. مشکلات بچهها هرچه بزرگتر میشدند بیشتر میشد. حتی دخترم زمان ازدواجش مدام گریه میکرد میگفت: من پدر نداشتم که به او بابا بگویم. چطور پدرشوهرم را بابا صدا کنم.
در آن سن و سال جوانی فکر میکردید روزی همسر شهید شوید؟
چون سنم کم بود، دل نداشتم به شهادتش فکر کنم. خیلی زمان زیادی با هم زندگی نکردیم. سید ولی خیلی مهربان و بامحبت بود. میدانستم راهش راهی است که عاقبتش به شهادت ختم میشود. وقتی مادرشوهرم در خواستگاری گفت: اگر پسرم شهید شود چه کار میکنید؟ گفتم ما که از امام حسین (ع) بالاتر نیستیم.
وجود شهید را در زندگیتان احساس میکنید؟
یک شب بعد از شهادت همسرم خواب دیدم شوهرم گفت: برو دم در با شما کار دارند. گفتم چی کار دارند؟ گفت: مادران شهدا با شما کار دارند. در عالم خواب وقتی دم در رفتم دیدم دست چند مادر شهید یک نامه است. روی نامهها نوشته بود ۹ روز دیگر. من فکر کردم، چون خیلی بعد از شهادت همسرم گریه و بیقراری میکنم، این ۹ روز نشاندهنده زمان مرگ من است و همسرم مرا با خودش میبرد. به پدر و مادرم وصیت کردم اگر از دنیا رفتم فرزندانم را بزرگ کنند. فردا شب باز همسرم به خوابم آمد گفت: به مادرت بگو پیشت باشد که مادرم آمد. شب سوم باز هم همسرم به خوابم آمد و گفت: تمام بستگان را اطلاع بده که من مهمان دارم. باز متوجه نشدم منظورش چیست! دقیقاً روز نهم پدرم از دنیا رفت. بچهها خیلی بیقراری میکردند. تا یک سپاهی یا موتوری را میدیدند میگفتند این پدر ما است. بعد از فوت پدرم وقتی مادرم به منزل ما آمد بچهها آرام شدند. مادرم چند سال پیش ما زندگی کرد. قبل از فوت پدرم وقتی خواب را برای ایشان تعریف کردم، پدرم گفت: الهی خدا جان مرا بگیرد. چرا این خواب را برای بچهها تعریف کردی! انگار دعای پدرم مستجاب شده بود و دقیقاً روز نهم که سید ولی وعده داده بود پدرم مهمانش شد. مادرم بچهها را بزرگ کرد. وقتی مادرم کنارم بود خیلی آرامش داشتم. الان که سالها از آن روزها میگذرد، دیگر بنیه و سلامتی قبل را ندارم. ناراحتی قلبی دارم و فنر قلب گذاشتم.
خیلیها میگویند زخم زبانهایی که اکنون به خانواده مدافعان حرم میزنند بیشتر از دوران دفاع مقدس است؟
به نظر من اینطور نیست. هر زمانی خصوصیات خودش را دارد. من که سنم خیلی کم بود خیلی تهمتها و حرف شنیدم. میگفتم راضی هستم به رضای خدا. جدم که حضرت زهرا (س) است و شکر خدا شرمنده جدم در آن دنیا نیستم. استدلالم برای ازدواج نکردن این بود که میگفتم شهیدم زنده است؛ چرا ازدواج کنم؟ دوست نداشتم دوباره ازدواج کنم. میخواستم بچهها را خودم بزرگ کنم. همه سختیها میگذرد و من سختیها را برای رضای خدا تحمل کردم. هدفم خدا بود و افتخار میکردم و هنوز هم افتخار میکنم که همسر شهید هستم.
به نظر شما چه خصوصیات اخلاقی باعث شد، همسرتان به مقام شهادت نائل شود؟
شهدا خودشان با اعمال و رفتارشان این سعادت را نصیب خودشان میکردند. همسرم حقوق میگرفت نصفش را به مستمندان میداد. خانهمان را با چوب نی ساخته بودیم و تا چند سال در یک اتاق زندگی میکردیم. نه اینکه، چون همسرم بود این حرف را میزنم، ولی اخلاقش طوری بود که میتواند الگویی برای دیگران باشد. سید ولی وقتی از در بیرون میرفت، طوری گام برمیداشت که صدای پایش را نشنویم و بیدار نشویم. جوانان اول انقلاب ایمان و تقوا و رفتارشان خیلی خوب بود. هرچند الان هم جوانهای باتقوا کم نداریم. جنگ یک نعمت بزرگ بود که انسانهایی مثل همسر شهیدم را در کوران حوادثش ساخت، رشد داد و به مقام شهادت رساند.
گفتوگو از: زینب محمودی عالمی
این مطلب نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.