به همراه رحیم رفیق و همراه گرامیم در همه این سالهای سخت با ماشین شاسی بلند و البته چینیاش که نگویید خیلی هم ثروتمند است داریم به سمت اشنویه حرکت میکنیم. تازه از نقده خارج شدهایم و ناخوداگاه صحبتمان در مورد موضوع آزادگان ۸ سال جنگ تحمیلی باز میشود.
رحیم به شدت گلایه دارد از عدم رسیدگی در خور به این خیل عظیم و با لحن عجیبی حرف میزند. ناخوداگاه به گذشتههای دور بازمیگردد که در آن برهه از زمان بر آنان گذشته است...
نمیدانم حق دارم این گوشه از خاطرات وی را بازگو کنم یا نه؟! نمیدانم حق دارم در حد چند خط بنگارم بر این بزرگ مردان چه گذشته است یا نه؟!
حتما رحیم الان که این مطلب را مینویسم از آن بیخبر است و راستش قصد دارم بیاطلاع از او منتشرش کنم و امیدوارم که بر این امانتنداری من را ببخشاید، چه کنم که گاهی باید دل به دریا زد...
رحیم گفت مهندس از آنجا که برگشتم خواستم خاطراتم را بنویسم ولی فقط چند صفحه را توانستم به مشق در بیاورم زیرا که حتی بازسازی ذهنی ان نیز دیوانهام میکرد. چند روز اول که نوشتم کابوس شبانه رهایم نمیکرد، مدام خواب آن دوران را میدیدم و آزاری که دیده بودیم را در تمام جسمم در خواب لمس میکردم و در نهایت آن روزها مجبور شدم تا از نوشتن دست بکشم و تا به امروز هم نتوانستم سراغ آن خاطرات تلخ بروم...
میگفت: «مهندس ما فقط جسما زندهایم، روحمان را صدام همچنان در اسارت خود دارد... همگی ما را در یک سلول نگه میداشتند و دستشویی نداشتیم. روزهای اول اذیت میشدیم که جلوی روی هم رفع حاجت بکنیم اما دیگر آرام ارام چارهای نداشتیم. یکی پرده را میگرفت و دیگری در گوشهای از آن سلول رفع حاجت میکرد، وسیلهای نداشتیم با آن کثافت خودمان را بیرون بریزیم، ملاغهای به ما داده بودند آن ملاغه، ملاغه تقسیم غذایمان هم بود، کثافتمان را با آن ملاغه بیرون میریختیم، برای شستشوی آن بهمان آب نمیدادند و با خاک تمیزش میکردیم و با همان ملاغه غذا را بین خودمان تقسیم میکردیم...»
نگاهش که کردم اشک در چشمانش جمع شده بود، مو به تنش سیخ شده بود و بغض در گلویش ترکید و گفت دیگر نمیتوانم بگویم، با یک دست فرمانش را گرفته بود و با دست دیگر بر آن میکوبید. «نمیتوانم، نه دیگر نمیتوانم برایت بازگو کنم...»
خجالت کشیدم از سوالهایم، از کنجکاویم...
امروز ما همگی به آزادهها روزشان را تبریک میگوییم بدون اینکه حتی اندازه سر سوزنی هرگز و هرگز درک کرده باشیم بر اینان چه گذشته است، و بدون اینکه هرگز خودشان کلامی گفته باشند و گلایهای.
برعکس حتی گاهی در نگاه مردم میخوانند کشور را اینان خوردند و بردند مگر چه کردهاند...
دارم فکر میکنم من وکیل ملت آیا یارای آن را دارم یک ساعت بجای رحیمها باشم و در اسارت صدامها.
خیلیها میگویند صدام مرد و واقعا برای خیلیها صدام مرده است، یادم میآید وقتی اعدام شد در شهر شیرینی دادند و خوشحالی کردند و تنفر خودشان را از بمباران شیمیایی سردشت و حلبچه و شهادت فرزندان ایران و انفال بدین صورت نشان میدادند ولی آیا میدانیم و خبر داریم که هنوز در جسم و روح و جان اینان آثار خشونت صدام را میتوان دید و این کابوس لعنتی حتی با مرگ صدام هم هنوز زجرشان میدهد.
امروز رحیم بازنشسته شده است. برای بازسازی خانهاش مجبور شده باغش را بفروشد و برای فرزند ارشدش در اشنویه خانه اجاره کند تا به اتفاق تازه عروسش در انجا زندگی کنند. بازنشستهای که حقش بود فرزندش جای او بنشیند با اینحال فرزند ارشدش بصورت شرکتی آن هم با کمترین حقوق و در سختترین شرایط برای شرکت تعاونی کار میکند اما بیمنت.
ناخوداگاه یاد آن روزی افتادم که فرماندار آقای فرامرزی «رحیم» را برای ریاست تعاون روستایی نقده معرفی کرده بود و تراژدی داستان آنجا بود که یکی از آقایان از سر ناآگاهی مخالف رییس تعاون روستایی نقده شدنش بود آنهم چه اداره بزرگی با چند نفر کارمند. انگار ناموس مملکت دست یک نامحرم میافتاد... تازه باید من دنبال آن میرفتم که حقانیت رحیم را ثابت کنم و نه مگر که در آن سلول کزایی حقانیتش را برای ناموس داری از ایران و ایرانی ثابت کرده بود، مگر در کنار جان فدایی امثال رحیم من و تو که هستیم و اصلا چه عددی به شمار میآییم؟!
باید یاس خورد از اینکه کاسبیهای قومی. عدهای قلیل حتی یقه مردانی را گرفته است که حتما شرف اهل وطنپرستی بودهاند.
بگذریم که قدرناشناستر از ما برای این خوبان جهان، فقط خودماییم و بس.
قدرشناسی ما در همه این سالها کجا رفته است؟! سپاسگزاری ما برای رحیم ها چرا خفهخون گرفته است؟!؟
نمیدانم، من که میگویم این تقدیر و تبریکهای کلیشهای برای اینانی که با همه عشق هر آنچه داشتهاند را برای وطن دادهاند، وقتی از سر درک با همه اعماق وجود نباشد ریالی هم نمیارزد و از هزاران فحش هم بدتر است.
رحیم عزیز و رحیمهای جان میدانم در تمام این عمر چه کشیدهاید، میدانم چگونه بسیار کسان و ناکسان چونان سربار به شما نگاه کردند و بسیار میدانمهای دیگر، اما وطن بی امثال شما امروز وطن نبود...
خدا از عمر انسانهای بیخاصیتی چون من بکاهد و بر آرامش و عمر شما شرافتمندان وطنمداری بیفزاید.
امید دارم هیچ فرزند ایرانیای تا قیام قیامت در دام صدامهای سفاک نیفتد و سلول اسارت را تجربه نکند.
یا حق
وکیلتان در خانه ی ملت
عبدالکریم حسینزاده