تریلرهای سیاسی مبتنی بر وقایع واقعی با یک مشکل بزرگ مواجهند: با تاریخ و موضوعی که درباره آن هستند سنجیده میشوند. مشکل بزرگتر وقتی پیش میآید که خالقان، بیاعتنا به چنین انتظاری، درام را بر رخداد اصلی مقدم میکنند. «ماجرای نیمروز: رد خون» که دنبالهای بر فیلمی دیگر از محمدحسین مهدویان است دقیقاً چنین میکند. بدون اینکه برایش اهمیتی داشته باشد قرار است راوی غائله مرصاد و مقابله نیروهای ایران با اعضای گروهک مجاهدین در سال 1367 باشد، قصه آدمهای فیلم پیشین را در یک موقعیت بهشدت دراماتیک پی میگیرد و از شاکله اصلی اقدام یک گروه مسلح ایرانی علیه هموطنان خود «تم» را بیرون میکشد و آن را به میان درام میآورد. زنی در وابستگی به دو شخصیت مرد آن کارزار، این جهان مردانه را در دوراهی ازلی-ابدی عشق و وظیفه قرار میدهد. یک دوراهی وابسته به خون، به دودمان. چنین است که محمدحسین مهدویان و همکار همیشگی فیلمنامهنویسش ،ابراهیم امینی، انتخاب میکنند داستان این آدمها را تعریف کنند و از تم به موقعیت برسند و برای همین است که میان مهلکه ایرانیکشی نیروهای مسلح مجاهدین خلق، به جای تعریف داستان رشادت صیاد شیرازی و مردانش در بازپسگیری خاک وطن، دو مردی را پی میگیرد که آن اتفاق اصلی را در ابعاد شخصیتر و خصوصیتر دنبال میکنند. مگر میشود خواهر کسی که موسی خیابانی را زده، یکی از آن مهاجمان به آب و خاک وطن باشد؟ این همان چیزی است که ایران پس از جنگ، در ابعادی بسیار بزرگتر، درگیر آن شده. تردیدها و ایستادنها. و کاری که «رد خون» میکند تصویرکردن ریشه آن چیزی است که به رخداد مرصاد انجامیده. چیزی که در فیلم اول، مهدویان هوشمندانه از تصویرکردنش پرهیز کرده بود و فقط یک سمت ماجرا را به تصویر کشیده بود، تا اینجا در فیلم دوم، در یک فاصله زمانی چندساله، زمانی که خطکشیها روشنتر از هر وقت دیگری شده، به سراغش برود. آنها که باور کردهاند و باختهاند و حالا چیزی برای از دست دادن ندارند –حتی به بهای فروختن وطن -؛ و آنها که فریب خوردهاند و مجبور به ادامه شدهاند اما ریشه در خاک دارند و در مرصاد است که میفهمند با خود چه کردهاند. آیا میتوان از آنها گذشت؟ آیا میتوان بر سر مفهوم وطن کوتاه آمد و بخشید و آغوش مام وطن را برای پشیمانشدگان باز نگه داشت؟ این سؤال ایران 1367 است؛ و برای فیلمی که قرار است روایت آن سال سخت، سال پایان جنگ و آغاز دوباره وطن باشد، چه منظری از این درستتر؟ خط میان صادق و کمال «ماجرای نیمروز: رد خون» اینجا کشیده میشود. این داستان یک نسل انقلابی و آغاز خطکشی میانشان پس از یک دهه است. آغاز جناحبندی سیاسی در جمهوری اسلامی.
«ماجرای نیمروز: رد خون» خیلی بیشتر از فیلم نخست به بحثهای سیاسی منجر شد اما آنچه میان این بحثها مغفول ماند «سینما» بود. آنچه در تمام تریلرهای سیاسی – و میخواهم کمی اغراقآمیزتر بگویم وسترنهای- محمدحسین مهدویان مهمتر از آنچه تعریف میکند به نظر میرسد، شکل تعریفکردن قصههاست. او و گروه تقریباً ثابتش قصهگوهای خوبی هستند و فارغ از اصل رخداد تاریخی، درام جذابی را جلوی مخاطب عام میگذارند. شاید دلیل موفقیت فیلمهای نهچندان آسان او در گیشه هم همین باشد. اینکه اولویتش مخاطبی است که روی صندلی سینما نشسته و میخواهد فیلم ببیند. این گفتوگو با مهدویان و دو بازیگر محوری مثبت و منفی فیلم تازهاش یعنی هادی حجازیفر و حسین مهری حول همین شکل گرفت. همین شکل از قصهگویی. پس این یک گفتوگوی سیاسی درباره یک فیلم سیاسی نیست. گفتوگویی سینمایی است درباره یک درام سینمایی.
«رد خون» را اولین بار چند روزی مانده به جشنواره با خودت دیدم. هنوز جلوههای ویژهاش آماده نشده بود و نگران رسیدن نسخه مطلوبت به جشنواره بودی. میخواهم از همینجا شروع کنم. برای فیلمهایی با این پروداکشن و زحمت، زمانی که میگذاری خیلی کمتر از فیلمسازان دیگر است. فوت کوزهگریاش را پیدا کردهای؟
محمدحسین مهدویان: این یکی حتی از آن قبلیها هم فیلم سختتری بود و یکی از دلایلی که مراحل پس از تولیدش طول کشید، زمان طولانی فیلم و زیاد بودن جزئیات و لوکیشنها بود؛ همینها بود که برای آمادهسازی کار زیادی برد. همیشه هم جزئیاتی وجود دارند که برای لحظه آخر باقی میمانند؛ حتی تا اکران عمومی فیلم.
فکر میکنم ریزهکاری هم زیاد داشتی به نسبت یک فیلم روتین؛ البته که فیلم روتین هم خیلی برای تو معنی ندارد. اگر به تولید لاتاری نگاه کنیم که قرار بود یک فیلم شهری امروزی باشد.
مهدویان: این یکی خیلی ریزهکاری داشت. بله، ساختن «لاتاری» هم خیلی دردسر داشت ولی «رد خون» بین فیلمهایی که خودم ساختم یک اتفاق دیگر بود. البته که گروه الان باتجربهتر است چون بالاخره سنگبناهایی در کارهای قبل گذاشته شده؛ اما این یکی به قدری سخت بود که شاید برای اولین بار طی سالهایی که فیلم میساختم، از زمان فیلمهای مستند و کوتاه تا الان، جاهایی از شدت پیچیدگیاش حس میکردم دیگر نمیشود ادامه داد. خدا را شکر میکنم که به نتیجه رسید و حالا که اکرانش آغاز شده، امیدوارم فیلمی باشد که مردم دوستش داشته باشند.
به گروه خیلی اعتقاد داری، نه؟
مهدویان: بله. اصلاً بدون تیمم نمیتوانم کار کنم. اگر این گروه در کنارم نبودند، فیلمهایم شاید به کلی شکل دیگری میشدند. علتش آن است که هویت کارمان متکی به همه بچههایی است که درگیر کارند. هر کسی با خودش چیزی به فیلم ما میآورد و من این آوردهها را خیلی دوست دارم. احساس میکنم وقتی آدمهای بیشتری مشارکت میکنند فیلم رشد میکند و بزرگتر میشود. در این شکل، آنها فقط مجری ایدههایی که در ذهن یک نفر بوده نیستند بلکه بهصورت فعال در خلق فیلم تأثیرمیگذارند.
بازیگران دو قطب مثبت و منفی قصهات در این گفتوگو حضور دارند. هادی حجازیفر که کمال را بازی میکند و حسین مهری که عباس زریباف را... هادی چندسال پر کار را تجربه کردی. فیلمهایی در ژانرهای مختلف و شکلهای مختلف؛ اما کمال که در دو «ماجرای نیمروز» بازیاش کردی و از اساس این کارها با محمدحسین مهدویان میدانم که برایت طعم دیگری دارد.
هادی حجازیفر: پرکاری که بله، تمام شد. «ماجرای نیمروز» واقعاً جانی برای ما باقی نگذاشت! تا یک سال بعد از «ایستاده در غبار» به شوخی میگفتم با هر بار سرفه کردنم ذرات سیمان بیرون میآمد. «رد خون» هم واقعاً کار سختی بود. برای ما بهعنوان بازیگر سختیهای خاص خودش وجود داشت، اما کار محمدحسین و گروه کارگردانی، گروه صحنه و تولید بیوقفه ادامه داشت، یعنی حتی چند ساعتی که بچهها برای خواب گیر میآوردند هم در جلسات و هماهنگیها و اتفاقات غیرمنتظره میگذشت. میتوانم بگویم بچهها نابود شدند! اما خدا را شکر، من فیلم را خیلی دوست دارم، بیشتر از ماجرای نیمروز اول، به خاطر پیچیدگیها و فیلمنامه و باقی بخشهایش. شکر خدا الان حالمان خوب است.
و حسین مهری و نقش عباس زریباف که از فیلم اول به این یکی حسابی طول و عرض پیدا کرده.
حسین مهری: خب عباس منفیترین کاراکتر فیلم بود. این موضوع برای خودم کمی نگرانکننده بود که بخواهم کنار هادی حجازیفر و جواد عزتی بازی کنم و آن هم نقش منفی. آنها شخصیتهایی قهرمانی دارند که مردم دوستشان دارند. همینطور محسن کیایی و بقیه بازیگرها. اما شخصیت عباس خیلی منفی و نگرانکننده بود. برای همین با استرس به سراغ این نقش رفتم و آنقدر به او فکر میکردم که شاید بتوان سیاهیاش را کمتر کرد. نمیخواستم بیننده حس کند این کاراکتر کاملاً سیاه است که در برابر سفیدی یا خاکستری بودن قرار گرفته است. سعی کردم جوری باشد که بیننده گاهی به او هم حق بدهد که چرا اینجا ایستاده.
محمدحسین، زمانی که «ماجرای نیمروز» را مینوشتی و روی آن کار میکردی، به ادامه دار بودنش فکر میکردی؟
مهدویان: راستش نه. اصلاً هیچوقت به اینکه فیلم دو قسمتی بسازم فکر نکرده بودم. خیلی زود این اتفاق افتاد! فکر نمیکردم روزی یکی از فیلمهایم را ادامه دهم. اما این اتفاق افتاد و علتش موقعیتی بود که کاراکترهای «ماجرای نیمروز» داشتند. «ماجرای نیمروز» با توجه به موضوعش و شرایط انتخابات آن سال اکران نسبتاً خوبی داشت، دیویدیهای آن خیلی خوب به فروش رفت و پخش تلویزیونی آن هم خیلی پربیننده بود. مردم بخوبی با کاراکترهای فیلم، بخصوص کمال و صادق، ارتباط برقرار کرده بودند. وقتی با آقای رضوی صحبت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که مردم کاراکترها را دوست دارند، پس یک بار دیگر فیلمی با حضور آنها بسازیم.
یعنی حتی ایده مرصاد هم در میان نبود؟
مهدویان: نه. ما تصمیم گرفتیم که همان آدمهای «ماجرای نیمروز» را بیاوریم و قصه دیگری با آنها بسازیم، به خاطر اینکه ویژگیهای اخلاقی آنها و فضای بینشان جالب درآمده بود و میشد باز هم با آن قصه تعریف کرد. راجع به اینکه این قصه کجا باشد بعداً تصمیم گرفته شد.
چرا از آن تیم پنج نفره، آن دو نفر نیستند؟
مهدویان: طبیعتاً هنگامی که داشتیم کار میکردیم، به این موضوع فکر کردیم که ممکن است بعضی بازیگرهای «ماجرای نیمروز» دوباره حاضر نشوند؛ چون جمع کردن بازیگرها خیلی سخت است و برای فیلم اول هم همینطور بود. ممکن است وقت بازیگرها به هم نخورد یا سر کارهای مختلف باشند یا حتی با خواندن فیلمنامه حس کنند کاراکترشان را دوست ندارند. مجموع این عوامل باعث شد فکر کنیم که ممکن است نتوانیم همه بچهها را جمع کنیم. بخصوص در ایران، این موضوع خیلی سخت است. اما واقعیت این است که بنا را بر این گذاشتیم که ابتدا با جواد و هادی حرف بزنیم و اگر حضور آنها حتمی بود، قصه را طراحی کنیم. حالا اگر همه بچههای دیگر میتوانستند ملحق شوند، هدفمان محقق میشد. اما اگر کمال و صادق حاضر نمیشدند، در واقع «ماجرای نیمروز»ی هم نبود؛ چرا که این دو کاراکتر بخش مهمی از هویت فیلم بودند. کمترین حالت را بر مبنای بودن صادق و کمال گذاشتیم و سپس یکی یکی با بچههای دیگر حرف زدیم.
در فیلم به فرجام غایبان اشاره کوچکی میکنی.
مهدویان: در صحنهای دو عکس از رحیم و حامد وجود دارد که جزو شهدا هستند. مهدی زمینپرداز مثل همیشه محبت کرد و کنار ما بود، حسین مهری هم همینطور و چندتا کاراکتر جدید هم اضافه کردیم. محمد عسگری، محسن کیایی، بهنوش طباطبایی و هستی مهدوی این کاراکترها را بازی کردند. البته امیراحمد قزوینی هم از فیلم اول حضور داشت و امیرحسین هاشمی هم همینطور؛ بقیه به ما اضافه شده بودند.
در اینجا یک خبیث اصلی داریم که حسین مهری نقشش را بازی میکند. این موضوع کمی ریسک دارد، که این همه بازیگر در یک طرف قرار داشته باشند و در سمت دیگر حسین مهری که تماشاگر سینمای ایران به آن معنی با او ارتباط عاطفی ندارد. اگر عباس زریباف را قبلاً بازی نمیکرد، دوباره همین نقش را به او میدادی؟
مهدویان: راستش را بخواهی اولین بار حسین را در فیلم «زرد» دیدم که فقط یک سکانس در آن بازی کرده بود. با دیدن بازی او در آن فیلم فکر کردم شاید فرصتی که باید برای او ایجاد شود به او داده نشده. در بسیاری مواقع کاری که به بازیگرها پیشنهاد میشود، تمام توانایی و قابلیت فرد را نشان نمیدهد.
تو هم که استاد دادن این فرصتها هستی!
مهدویان: خیلی این کار را دوست دارم. وقتی حسین را آنجا دیدم، احساس کردم تصویری از این آدم میبینم که در تمام سالهای بازیگریاش ندیدهام. از او خواهش کردم که در «ماجرای نیمروز» حاضر شود و هنگامی که قرار شد «رد خون» را بسازیم، مطمئن بودم که میخواهم نقش را حسین بازی کند و ادامه دهد.
ویژگی چهره حسین مهری سمپات بودنش است و فریب خوردنمان در فیلم اول هم به همین دلیل است.
مهدویان: دقیقاً همین است. شاید به همین دلیل هم هست که در فیلم زهره را جذب میکند. نکتهای وجود دارد که خودش چالش جالبی است. در بسیاری از فیلمهایی که دنباله دارند، در قسمت اول کاراکتری وجود دارد که حضورش خیلی پررنگ نیست اما در قسمت دوم بسیار مهم میشود. این موضوع به این برمیگردد که در قسمت اول کار، شاید هنوز از کاراکتر مطمئن نباشی و برایت گنگ باشد. اما وقتی متوجه پتانسیل گسترش یافتن او در آن نقش میشوی، در قسمت جدید همین کار را میکنی. ما این کار را در مورد سه نفر انجام دادیم. نفر اول محسن بود که قرار بود از آن طرف بار زیادی از قصه را به دوش بکشد. امیراحمد قزوینی بود که در «ماجرای نیمروز» دو تا سکانس داشت و حالا اینجا در کنار مسعود برای خودش یک قصه پیدا کرده و این رابطه ادامه پیدا میکند. یک نیروی امنیتی هم بود به اسم شادکام که در «ماجرای نیمروز» کاراکتری حاشیهای و کوتاه بود و در بعضی سکانسها حاضر میشد، اما در این فیلم تبدیل به کاراکتری شد که میشناسیم و در قصه تأثیر دارد و جایگاه پیدا میکند. این موضوع برای خودم جالب بود. هفت سال از ماجرا گذشته و همهچیز تغییر پیدا کرده و رشد کرده است، حتی رابطه آدمها. جالب است که کاراکترهای کوچک هم رشد کردهاند و حالا در جای دیگری قرار دارند.
حسین، خودت از این حجم حضور در مقابل این همه چهره نترسیدی؟
مهری: نه خب. لذتبخش است که کنار بازیگرهایی که امتحان پس دادهاند حضور پیدا کنی.
البته یک مسئولیت هم همراه خودش میآورد.
مهری: ایفای نقش روبهروی یک بازیگر خوب به کیفیت بازی کردنت خیلی کمک میکند و تأثیر مثبتی دارد. فکر میکنم در بازیگری آن مرحله را در خودم گذراندهام و ازش عبور کردهام، اما برایم این همکاری خیلی لذتبخش بود.
در این سالها که در سینما فیلمنامه نوشتهام، بارها پیش آمده که با بازیگرهای خیلی حرفهای روبهرو شدهام که پس از دریافت فیلمنامه، از رذالت و منفی بودن کاراکتر هراس دارند و نقش را رد میکنند. میگویند ترجیح میدهیم این تصویر از ما ساخته نشود. به نظرم تو نه تنها کاراکتر را خوب بازی کردهای، بلکه در جاهایی، نقش را هم از جهت شکلی که باید اتفاق بیفتد، گسترش دادهای. چه مقدار از آن خواسته محمدحسین بود و چه مقدارش را خودت جلو رفتی تا به سرحدش برسی؟ واقعاً عباس زریباف در داستان از هیچ کاری فروگذار نمیکند و تو هم در اجرا کم نمیگذاری!
مهری: تا جایی که آقای مهدویان اجازه میداد سعی میکردم نقش را گسترش دهم. اگر منظورتان سیاه بودن کاراکتر است برای من خیلی فرقی نمیکند. من در سینما خیلی کم کار کردهام، اما در مورد کارهایی که انجام دادهام میتوانم بگویم که عموماً اگر کسی من را نشناسد و همان کارها را ببیند، متوجه نمیشود که من آن کارها را بازی کردهام، چون من سعی میکنم تفاوت زیادی ایجاد کنم. خیلی ترسی بابت بازیکردن نقش منفی ندارم، چون به کرات نقشهای منفی و مثبت مختلف بازی کردهام. در تلویزیون امتحانش کرده بودم و خیلی نگرانی نداشتم. البته که دوست داشتم نقشی قهرمان مانند هادی باشد! برایم جذاب بود. به او میگفتم اقبال تو کاراکتری است که همه دوستش دارند، مثل احمد متوسلیان. اما اقبال من عباس زریباف است که در «ماجرای نیمروز» یک آدم جاسوس و نامرد است و با برگشتنش در «رد خون» دیگر خودش است. عباسی که در فیلم اول میدیدیم، تمام مدت داشت نقش بازی میکرد و همه لحظاتش چیده شده بود. اما اینجا با خود عباس زریباف روبهرو هستیم.
پس واقعاً گلیمت را خودت از آب بیرون کشیدهای! فکر کنم محمدحسین هم راضی باشد.
مهری: شاید.
مهدویان: کاملاً. چیزی که گفتی خیلی مهم است. ما در یک طرف دنیای پیچیدهای از روابط بین صادق، ابراهیم، افشین، کمال و بقیه و مسائل امنیتی بینشان را داریم؛ در مقابل همه اینها، این طرف فقط عباس زریباف را میبینیم. فرصت زیادی برای دیدن روابط پیچیدهتر در آنسوی ماجرا نیست.
در عمل، او تصویر جناح مقابل است.
مهدویان: همینطور است. در کارم با حسین خیلی راجع به این موضوع حرف زدیم. به نظر میآید در لحظاتی که در فیلم حضور دارد، نقش از همان ابتدا تا لحظه آخر یک روند دارد که مخاطب را به شناخت از این کاراکتر میرساند. حفظ این روند چیز فوقالعادهای است، چون در همه فیلم حضور ندارد که اگر در صحنهای خوب از آب درنیامد در صحنه بعدی جبرانش کند. بلکه باید در همین سکانسهای حضورش کاراکتر را کنترل کند تا به نقطه نهایی برساند. بهنظر من این کار مهمی است که بازیگر انجام میدهد. بخش زیادی از آن فرآیند ذهنی و تمرکز بازیگر است که مدام با خودش درباره نقش و فضای خالی بین سکانسهایش فکر کند و بتواند آن را اداره و اجرا کند. الان با دیدن فیلم حس میکنم بخوبی از پس این موضوع برآمده است و ما با کاراکتری یکدست، منسجم و پر از اوج و فرود روبهرو هستیم که از لحظه ابتدایی به لحظه انتهایی میرسد.
درست است، تا لحظه آخر هم بر مواضعش استوار است. اما کمال! هادی، کاراکتری نوشته و ساخته شده که هرچه جلوتر میرویم ابعادش ترسناکتر میشود. یک تکروی و دیوانگی مختص به خودش و احتمالاًخودت وجود دارد. حالت با کمال چهطور است؟ روزی که «لاتاری» را دیدم و دربارهاش با هم حرف میزدیم، گفتم در جاهایی حس میکنم که حتی موسی را میتوان در ادامه همین کمال «ماجرای نیمروز» در نظر گرفت. در فیلم جدید چه اتفاقاتی افتاد؟ چه ویژگیهایی به این نقش که میان آن دو تصویر کمال فیلم اول و موسای «لاتاری» است اضافه کردی؟
حجازیفر: من یکی از مخالفان سرسخت ادامه دادن فیلم و ساختن «ماجرای نیمروز: رد خون» بودم. در جمعهایی که با هم حرف میزدیم، این را گفته بودم. فکر میکنم زمانی که آقای رضوی پاسخ مثبت را از ما گرفت، یک سال قبلتر بود. زمانی که هیچکس حاضر نبود زیر بار «لاتاری» برود و ما تنها مانده بودیم، از ما حمایت کرد. به گونهای احساس میکردم از نوبه خودم مدیون او هستم، چرا که روزهای تلخ ما را در «لاتاری» پایان داد. همان موقع به او گفتم که هستم. با خودم گفتم حالا کی میخواهد فیلم را بسازد؟ من قرارداد «لاتاری» و «ماجرای نیمروز ۲» را با هم امضا کردم. مدام هم به من میگفت پیشپرداخت بگیرم و من میگفتم لازم نیست! یک سال بعد آن قرارداد بیرون آمد. واقعیتش ترسناک بود و من بهعنوان دوست حسین احساس میکردم زمان کاری جدید است، کاری که بتواند تواناییهای او را در حوزهای جدید نشان دهد و روح تجربی او را نشان دهد. حتی به یاد دارم که قرار بود یک کار کودک بسازیم و حتماً این اتفاق هم خواهد افتاد.
مهدویان: تا بچههامان بزرگ نشدهاند باید بسازیمش!
حجازیفر: همینطور است. احساس میکردم که ماجرای نیمروز برای بخش تجربی ما میتواند مثل سرعتگیر باشد. قراردادی داشتم و کار هم عقب افتاده بود که اتفاقاً خیلی برای من قرارداد مهمی بود. اما بالاخره فیلم ساخته شد. شاید باورت نشود که برای ساخت این فیلم از چه موانعی عبور کردیم. حتی اگر قسم هم بخوریم طیف خاصی هیچوقت قبول نخواهند کرد. بگذریم، اینها بخش سختافزاری ماجرا بود. وارد کاراکتر شدیم. طبعاً از زمانی که نوشته میشد در جریان بودم و به لطف حسین نسخههای مختلف را میخواندیم. نه فقط راجع به کاراکتر خودم، دیگر کاراکترها هم همینطور و دربارهشان حرف میزدیم. یک خطر بزرگ وجود داشت. طبعاً کمال یک سری طرفدار داشت که در خیلی موارد با آنها مواجه شدهام. طیفهای مختلفی دارند و حتی بعضی از آنها میگویند ما از خودمان شاکی هستیم که از این کاراکتر خوشمان میآید و این فیلم، فیلم خطرناکی است. خودمان طرفدار کسانی شدهایم که نقدشان میکنیم. من نباید طرفداران کمال را ناامید و مأیوس میکردم چون الان میدانم که مهمترین اتفاق برای یک بازیگر یا فیلم، اکران است و نه جشنواره. این را صادقانه میگویم. تا پارسال اینطور فکر نمیکردم و در جاهایی سعی میکردم در ایفای نقشم به سمت جشنواره متمایل شوم، اما این دفعه با خودم گفتم که باید حواسم را جمع کنم، چون در نهایت اتفاق اصلی در اکران میافتد. این اکران است که به شما میگوید بمانید یا نباشید. میتوانید با توجه به ظرفیت تان سالی یک فیلم بسازید، اگر تیم درستی داشته باشید این غیرممکن نیست. اگر قرار باشد محمدحسین تنهایی سراغ یک تیم دیگر برود امکان ندارد سالی یک فیلم بسازد. این خطر وجود داشت که طرفدارهای کمال را از دست بدهم. از طرف دیگر، این نقشی تکراری بود. من علاقهای به ایفای نقش تکراری نداشتم. باید در حد وسط حرکت میکردم. در عین حالی که الان فیلم دیده میشود و همه ما یکدیگر را تشویق میکنیم و میگوییم دمتان گرم، طبعاً یک رقابت بین ما وجود دارد. اما جنس این رقابت واقعاً دوستانه است. وقتی سر کار روبهروی هم قرار میگیریم، مثلاً من و جواد در یک صحنه مشترک، در جایی به او پیشنهادی دادم که وقتی فیلم را دیدم با خودم گفتم: چرا به او گفتم این را بگوید؟ خیلی خوب درآمده است! به شوخی به خودش هم گفتم. جواد هم به من پیشنهاد داده است. غلبه بر خودخواهی آدم کمی سخت است، اما واقعاً این اتفاق میافتد. من بجز پرداختن به کاراکتر کمال، باید حواسم را به نقش صادق و زریباف هم جمع میکردم. میتوانم مثالی بزنم. در فیلم جلسهای هست که مهدی زمینپرداز در حال زدن عکسها به دیوار است. حسین در حال سروکله زدن با کلی مشکلات و جزئیات بود، من عکس حسین را برمیداشتم و میگفتم این را هم آن بالا بزنید. چون باید اسم این کاراکترها در طول کار میآمد. اسم صادق جاهایی که نبود باید ظاهر میشد. در واقع برای اینکه کاراکتر خودت درست از آب درآید، مجبوری هوای بقیه را هم داشته باشی. از طرف آنها هم برای من همین بود. حال کلی من با فیلم خوب است و به نظرم بازیهای خوب زیادی دارد و به اندازه است. در نمایشها هم خدا را شکر راضیکننده است و فکر میکنم همه ما با هم خوب هستیم. نمیشود گفت این خوب است و آن بد. همه ما با هم خوب یا بد هستیم.
محمدحسین رفتن به سراغ این سوژه هراسهای زیادی را بهدنبال دارد. اساساً در بسیاری از موارد که بهدنبال چنین موضوعهایی رفتهاند، بخصوص تصویر، در عمل به کاریکاتور خود موضوع تبدیل شده است. سر «ماجرای نیمروز» خیلیها گفته بودند که برد فیلم به خاطر این است که به آن سمت ماجرا نمیپردازی و تصویری از گروهک مجاهدین نمیدهی. اما اینجا به هر حال مجبور شدی که سراغ شان بروی، اما به نظرم با زیرکی همیشگیات طوری با ماجرا برخورد کردهای که دم به تله هم ندادهای. انتخاب محور دراماتیک قصه از کجا آمد؟ میگویی که فکر کردی داستان این کاراکترها را ادامه دهی. به چه چیزهایی فکر کرده بودی؟ این ایده داستان زنانه و محور اصلی قصه از کجا شکل گرفت؟
مهدویان: یکی از قصههایی که دربارهاش فکر کرده بودیم این بود. یکی دیگرش این بود که این تیم پنج نفره که بهدنبال خانههای تیمی در تهران میگشتند، حالا برعکسش را انجام میدهند. در پژوهشهایمان فهمیده بودیم که همان موقع در زمان جنگ، تیمهای امنیتی ما در عراق خانههای تیمی داشتند.
این را همان روز دیدن فیلم ازت شنیدم. خیلی غافلگیرم کرد. با خودم گفتم با همین موضوع میتوان کلی قصه جاسوسی درجهیک نوشت.
مهدویان: فکر کردیم از این موقعیت شروع شود که این آدمها در حال فرار و تلاش برای پنهان شدن هستند. یعنی حالا آنها کسانی هستند که قایم شدهاند. اتفاقاً بچهها هم دوست داشتند و برایشان جذاب بود.
همین الان هم یکی از فصلهای جذاب فیلم است.
مهدویان: ایدهها از این دست بود، اما در نهایت تصمیم گرفتیم که جنبه سیاسی فیلم را حفظ کنیم. بالاخره یکی از ویژگیهای «ماجرای نیمروز» تریلر سیاسی بودنش است. این جنبه سیاسی ماجرا را جذابتر کرده بود، از صرفاً پلیسی بودن خارجش کرده و بعد تازهای به آن داده بود. شروع کردیم به تعریف کردن مجموعه اتفاقاتی که از فروردین سال ۶۷ با انتخابات شروع میشود تا نقطه پایانی فیلم که اواخر تابستان است.
تقارن بامزهای وجود دارد. همزمان تو و خانم نرگس آبیار در فیلم «شبی که ماه کامل شد» کاری مشابه انجام دادهاید. شما ماجراهای بشدت مردانه و تا این اندازه خشن را از زاویه دید زنانه و مثل قصهای ملودرام تعریف کردهاید. این انتخاب، انتخاب عجیبیست. شاید برای تو کمی قابل دسترستر هم بود، برای اینکه میدانیم در عملیات مرصاد زنها حضور پررنگی داشتهاند. اما انتخابت و اینکه کاراکتر محوری زن را همچنان از طیف آدمهای اصلی فیلمت بگیری، به نظرم یک برگ برنده است. هم به کاراکتری شبیه کمال قدرت بیشتری در قصه میدهد و هم خود قصه را در ابعادی متفاوت و لحنی دیگر پیش میبرد.
مهدویان: «ماجرای نیمروز» فیلمیست با لحن سرد، خشک و بسیار جدی. دوست داشتم که با درامی رقیق، جنسی مستندگونه شبیه زندگی پیدا کند و جنس آن طوریست که تماشاگران سینمارو، به آن خیلی عادت ندارند و ارتباط برقرار کردن با آن برای آنها سخت است. ما سال بعد فیلمی مانند «لاتاری» ساختیم که کاملاً یک ملودرام است و دیدیم که تماشاگران چهقدر این جنبههای ملودراماتیک را دوست داشتند. زمانی که خواستیم «ماجرای نیمروز: رد خون» را بسازیم، به این فکر کردم که اگر بشود هر دو این جنبهها را کنار هم داشته باشیم، در واقع با اضافه کردن این خط داستانی، میتوانیم بعد تازهای به فیلم بدهیم تا فیلم گرمتری داشته باشیم. حضور دو زن که تأثیری جدی روی داستان دارند و به بخش ملودراماتیک ماجرا غنا دادهاند به ما کمک میکرد و میخواستیم آن را پررنگ کنیم و جایی جدی در فیلم به این دو کاراکتر زن بدهیم. تعداد زیادی کاراکتر زن فرعی دیگر هم بودند که به قول خودت در قصه کلی وجود داشتند، اما میشد با همان لحن جدی و سرد «ماجرای نیمروز» با آنها مواجه شویم. این هم نوعی تجربه است. باید ببینیم مخاطب به آن چگونه پاسخ میدهد. هنوز داریم صورتهای مختلفی را که فیلم میتواند داشته باشد تجربه میکنیم و میبینیم که چطور میتوانیم مخاطب پیدا کنیم و اثر هنری جدی بسازیم. میخواهیم ببینیم آیا پرداختن به یکی، به معنی دور شدن از دیگریست، یا نه. باید دید مخاطب چگونه واکنش نشان خواهد داد.
هادی، تو خودت هم دستی بر نوشتن داری. سمت زنانه قصه چقدر روی کاراکتر کمال تأثیرگذار بوده و چقدر کمک میکند تا وجه خشن او را هم ببینیم؟ چون بخش عمدهای از پایان فیلم از همین انتخاب میآید.
حجازیفر: کاراکتر سیما در فیلم و در نسبتی که با کمال دارد، به نوعی دنبال زندگی است و نشانههای زندگی را در شرایط سختی که قرار میگیرد جستوجو میکند. چه زندانهای بعثی باشد و چه جاهای دیگر. نشانه این زندگی هم فرزندش است. وجه مشترک کمال، افشین و سیما، به جز آن جستوجو و چیزهایی که مطرح میشود همین یک چیز است. هرکدام از آنها به این بچه نوعی وابستگی عاطفی دارند. کاراکتر خواهر، سیما، تبدیل به کاراکتری میشود که میتواند تمام اعتبار و زندگی کاراکتر کمال را نابود کند. نه اینکه آدم مصلحتاندیشی باشد و به فکر جایگاه باشد؛ تعریفی که از خودش دارد این است. یعنی اصلاً نمیتواند بپذیرد. به نوعی شبیه بعضی کاراکترهای قدیمیست که سر یک قضیه ناموسی برخوردهای شدید داشتند. این موضوع کار کاراکتر کمال را سخت میکند. هنگامی که بچهها مشغول بازنویسیهای متعدد بودند، من مدام در حال پیشنهاد و ایده دادن بودم. طوری که به مرور برای پایان فیلم و این کاراکترها به التماس افتاده بودم. چون بخش سیما میتوانست او را نابود کند یا برعکس. به جز یک صحنه که ما از طریق صدا با هم ارتباط میگیریم، تماشاگر باید متوجه نزدیک بودن آنها در عین نداشتن ارتباط فیزیکی بشود. درست است که هنوز در حال گشتن هستیم، اما چون تماشاگر مسلط بود، متوجه این نزدیک شدن میشد. این طبعاً به معنای آن است که یک نابودی باید اتفاق بیفتد. بهنظر من پایان فیلم بسیار هوشمندانه است و همهچیز به سرانجام میرسد. اما در نهایت برندهای وجود ندارد. هر دو بخشی از زندگی، رؤیاها و حیاتشان را از دست میدهند. فکر کن که بهعنوان یکی از طرفداران کمال تا چه حد میتوانی نگران کاراکترش باشی. اگر پیدایش کند چه؟ اگر پیدایش نکند؟ اگر لو برود؟ اگر نرود؟ موقعیتهایی هستند که کمال فکر میکند بیبرو و برگرد کاری را انجام میدهد، اما پایش که میرسد اینطور نمیشود. ما بخشی از چیزی را میبینیم که میگویی. احساسات یک آدم بیاحساس! به نظرم اگر سر «ماجرای نیمروز» کاراکتر کمال دوستداشتنی از آب درنمیآمد، فیلم از دست میرفت. به خاطر حجم خشونت قصه و بچههایی که در داستان بودند و آن اتفاقات برایشان میافتاد، انگار به نوعی مجوز این خشونت به کمال داده میشد و تماشاگر این را میپذیرفت. اینجا اینطور نبود و کاراکتر کمال کمی خلع سلاح شده بود. ولی جذابیت کاراکتر بههمین است، اینکه الان او فردی قابل پیشبینی نیست، برعکس «ماجرای نیمروز». چون در آنجا تماشاگر تازه داشت او را میشناخت و من سعی داشتم از دل چندین قصه اصلی او را بالا بکشم. اما اینجا خودش یکی از کاراکترهای اصلی و محوریست. همه کاراکترها سختیهای خودشان را داشتند. ممکن بود این نظمی که الان وجود دارد، با یک انتخاب کوچک به هم بریزد. شاید هم میشد چیز بهتری از آن درآید، اما من که از چنین اتفاقی برای هر کاراکتری میترسم.
این انتخاب احساسی که میگویی برای عباس زریباف نیست. چون پایش که میافتد، او خودش و مسلکش را انتخاب میکند.
مهدویان: (با خنده) اینکه هنگام صحبتهاتان تلاش میکنید همهچیز را بگویید و داستان را هم لو ندهید جالب است! متشکرم.
«ماجرای نیمروز: رد خون» بشدت فیلم تلخ و سیاهی است و بهنظرم وقتی از سال ۱۳۶۷ و اتفاقاتش صحبت میکنیم گریزی از این تلخی و سیاهی نداریم. چون یکی از معدود بارهاییست که در کشور ما جنگ داخلی اتفاق میافتد و ایرانی در برابر ایرانی قرار میگیرد؛ حالا با هر برچسبی که باشد. تو هم روی این موضوع با نسبهای خانوادگی که میدهی تأکید میکنی. جدا از شیوه کمال که خونریز است و هرجا هست رد خون دیده میشود، رد خون شاید به نوعی ترجمه bloodline یا همان دودمان و خاندان باشد. باید سؤال کنم که چقدر شجاع بودی و از اینکه دوباره قضاوت شوی نترسیدی؟ با توجه به حجم اتهاماتی که با هر بار وارد شدن به این قضیه به تو وارد میشود؟
مهدویان: راستش با این شرایط کنار آمدهام. خیلی نگرانش نیستم و ترجیح میدهم تلاش کنم تا فیلم درستی بسازم. این فیلم هم تلخ است چون در روزگار تلخی اتفاق میافتد. حواشی همیشه وجود دارند اما من به چیزی اهمیت میدهم که در سالن سینما اتفاق میافتد. سینما برای من آنجاست. نه اینکه چیزهای اطراف سینما برایم جذاب نباشد، آنها را هم دوست دارم. جشنوارهها، جوایز و جلسات نقد و گفتوگو با رسانهها برایم جذاب هستند. نفیشان نمیکنم، ولی واقعیترین بخش سینما در آن سالن تاریک اتفاق میافتد. حتی اگر به زبان نیاورم، آنجاست که با خودم به نتیجه میرسم که دارم درست فیلم میسازم یا نه. پیامی که از داخل سالن سینما میگیرم با چیزی که ممکن است داخل رسانهها یا جشنوارهها وجود داشته باشد برایم فرق دارد. دریافتم از مخاطب چیز دیگریست. منظورم اصلاً تعداد مخاطبها نیست. از فیلم اول تا سوم من تعداد مخاطبهایم افزایش پیدا کرده و رشد معنادار و محسوسی داشته، اما اصلاً به آن اتکا نمیکنم. خیلی از فیلمها هستند که تماشاگر زیاد دارند اما...
فیلم تو تماشاگر جدی دارد. اصلاً کمدی نیست. تا زمانی که «ماجرای نیمروز» هم ساخته شد، به قدری فیلمهای از این دست در دهه شصت ساخته شده بود که مخاطب از این فیلمها فرار میکرد و میگفتند که این نوع فیلم ضدمخاطب است، در حالی که تو دوباره مخاطبها را به این سبک و نوع برگرداندی و علاقهمند کردی.
مهدویان: این یک بخش ماجراست. بخش دیگر این است که ما بالاخره با این مخاطب معاشرت میکنیم. از نخستین نمایش عمومی، تا روزی که فیلم تبدیل به نسخه VOD میشود و به تلویزیون میرود، ما مدام در معرض گفتوگو و معاشرت با مخاطب هستیم. مدام به سفر میرویم و با آدمها حرف میزنیم. به این شکل درک میکنیم که فیلممان چطور با مخاطب ارتباط برقرار کرده است.
و درباره تاریخ نزدیکی حرف میزنی که آدمها در آن حضور داشتهاند.
مهدویان: بله. این موضوع ما را برای رفتن به فیلم بعدی هدایت میکند. حرفه و عشق من سینماست. من دارم با سینما زندگی میکنم. برای همین باید بفهمم که واقعیت سینما در سالن است و درک و تحلیل درستی از اتفاقی که آنجا میافتد داشته باشم و متناسب با آن به راهم ادامه دهم. بقیه چیزها بالاخره ممکن است آدم را اذیت کند، شاید گاهی شایستگی داشته باشی اما توجهی به کارت نشود. اگر رسانهها و منتقدها نگاه و تشویقت کنند ممکن است خوشحال شوی و برایت خوشایند باشد، اگر نه میتواند ناراحتکننده باشد. اما این نباید باعث شود که هدف اصلی ما تحتالشعاع قرار بگیرد. گاهی که این دو برخورد خیلی با هم متفاوت است و ناچار به انتخاب هستم، به راحتی از جشنواره میگذرم. اهمیت آنچه درون سالن برای ما اتفاق میافتد چندین برابر هر جایزه و نقدی است. در نتیجه انرژی داریم و غنیتر میشویم برای اینکه فیلمهای بعدیمان را بسازیم.
ممنونم ازتان. فکر میکنم یک ساعتی با هم حرف زدیم. اگر هر کدامتان نکتهای برای بستن این گفتوگو دارید یا اگر فکر میکنید تماشاگر سینمای ایران باید نکته خاصی را در فیلمتان ببیند، بگویید.
حجازیفر: خیلی خوشحالم با تیمی کار میکنم که در رأس آن محمدحسین مهدویان قرار دارد، کسی که بهدنبال کشف کردن افرادیست که در وهله اول به آنها میتوان کمک کرد، سپس به سینما و سپس به خود حسین. خیلی خوشحالم که یکی از نقشهای اصلی این کار به محمد عسگری سپرده شد که تنها یک سکانس در «ماجرای نیمروز» بازی کرده بود و حسین او را از همانجا دید. این من را امیدوار میکند که در آینده راه برای کسانی باز شود که استعداد دارند و کار کردهاند اما نمیدانند چطور باید خودشان را نشان دهند یا بهخاطر عزت نفسشان خودشان را همهجا معرفی نمیکنند. چه در حوزه بازیگری، چه فیلمبرداری، عکاسی و غیره. آدمهایی به این گروه اضافه میشوند که میتوانند ستارههای درخشان کارهای سینمایی دیگر باشند. امیدوارم محمدحسین همین روحیه را حفظ کند تا سینما کمی با چهرههای جدیدتر در همه بخشها مهربانتر باشد. یک خسته نباشید هم به همه بچههای فیلم میگویم که به نظرم اگر قرار باشد یک بار دیگر به عقب برگردیم همهمان میمیریم!
مهری: از اولین روزی که پایم را در حرفه بازیگری گذاشتم تا همین الان، طی این بیست و چهار سال که با تئاتر، تلویزیون و سپس سینما وارد کار شدم، مهمترین دغدغه من بازیگری بود و این گروه از معدود گروههایی بود که همهشان برای بهتر شدن کار انرژی میگذاشتند. خیلی جالب بود، روزی در حال گرفتن یک سکانس بودیم که دیدم آقای حجازیفر دوید و چیزی به کسی گفت. فکر کردم اتفاقی افتاده، اما بعد فهمیدم که دارد به صحنه کمک میکند. اگر کابلی جایی افتاده بود و صدابردار حواسش نبود، یکی کمک میکرد. بچهها همدل بودند و همین همدل و یکرنگ بودنشان باعث شد که کار باکیفیت شود. همه در کارشان به حسین مهدویان اعتماد داشتند. برای خود من در جاهایی، ایفای نقش کاراکترم کمی گنگ بود اما محمدحسین به من میگفت که به او اعتماد کنم. بعدها میدیدم که اتفاقی که باید افتاده و همهچیز درست از آب درآمده. همه بچهها تمام انرژیشان را گذاشتهاند. امیدوارم که مردم کار را ببینند و دوست داشته باشند.
حجازیفر: شاید حال خیلیها با ما خوب نباشد، اما مهم این است که حال ما با همدیگر خیلی خوب است. امیدوارم که در ادامه هم همین باشد.
مهدویان: واقعیتش این است که این فیلم محصول تلاش عجیب یک گروه است. اولین بار که فیلم را دیدم، باورم نمیشد که ما این فیلم را ساختهایم! گاهی خودمان آنقدر درگیر کاریم که حواسمان به چیزی که ساختهایم نیست. بالاخره زیرساختهای سینمای ما محدود است و اندازههایی مشخص دارد. اما با همدلی و باور به انجام کارهای جدید، سعی کردیم تمام عشقمان را در فیلم بریزیم و از طریق پرده سینما به تماشاچی منتقل کنیم. این انرژی را میشود موقع تماشای فیلم از آنها پس گرفت. این چرخه مدام در حال اتفاق افتادن است. برای آن لحظه که تماشاگران در سینما مینشینند تا فیلم را ببینند خیلی زحمت میکشیم، چون میخواهیم در نهایت لذت از سالن بیرون بیایند. قرار نیست حتماً هم موفق شویم، اما تمام زورمان را میزنیم. نمیدانم مثال خوبی باشد یا نه، اما شبیه کار کمدینیست که روی صحنه میرود و تلاش میکند تماشاگرش را بخنداند و اگر تماشاگر نخندد، تلاشاش را بیشتر میکند. ما برای فیلم ساختن دستوپا میزنیم و تنها هدفمان این است که تماشاگر هنگام فیلم دیدن لذت بیشتری ببرد. حدسمان هم این است که همینطور خواهد بود. امیدوارم تماشاگرهای سینما فیلم را ببینند و از آن لذت ببرند، همان لحظه برای ما خوشحالکنندهترین لحظه کارمان است.
این گفت وگو در روزنامه ایران سیزدهم مهر یک هزار و سیصد و نود و هشت منتشر شده است.