به گزارش تابناک، شعری از زهیر توکلی، شاعر معاصر، در منقبت حضرت فاطمه زهرا (س) در ادامه آمده است:
دیدیم ماه در شب ِ تاریک
بر دوش ِ ابرهاست روانه
ابری جوان و گریهی تلخش
پنهان چو خمر ِ پیر ِ مغانه
ابری به حُکم گریهی ممنوع:
باریده و بریده بریده
بغضی بدون گریه شکسته
بی احتیاج ِ هیچ بهانه
خوابیدهای چو قاصدک ای دوست
بر تخت ِ بادهای بهاری
وان گریههای هر شب و هر روز
پایان گرفته است شبانه
انگار خواب بود که دیدیم
پهلو گرفته کشتی ِ آتش
در بندر ِ نسیم و تبسم
بر ساحل ِ سرود و ترانه
خوابیدهای چنان که تو گویی
هرگز نخورده هیچ درختی
سیلی ز دست ِ سرد ِ زمستان
شلّاق ِ بادهای خزانه
خوابیدی و نمانده پدر را
جز اشتیاق هجرت از این شهر
خوابیدی و به سینهی دیوار
خوابیده ذوالفقار ِ یگانه
خوابیدی و پس از تو همین است
فرجام ِ عاشقان هراسان:
حلقی بدون جرم، دریده
دستی جدا فتاده ز شانه
زان خانهای که بود خرابات
اکنون چه مانده غیر خرابه؟
خانه که نیست بی تو چه گویم
جز جای جای ِ خالی خانه
موجی که از نواحی مجهول
از نور ِ نور ِ نور می آمد
پهلو گرفت و رفت به دریا
وز خاکیان گُزید کرانه
ششماههای نیامده رفته
یا بلکه بازگشته ببین کیست
نوزاد غرق خون که سرش را
کج کرده است بر سر شانه
گفتی بهشت بود و کجا رفت؟
گفتم کجا نرفت؟ که هر جاست
هر جا بهشت ماست که او را
هر جا بگرد نیست نشانه
خورشید ِ بیشتاب ظهور است
یا ابر ِ تُندبار ِ حضور است
روییدن ِ جوانهی نور است
در برگریز ِ باغ ِ زمانه
ما ماندهایم بی سر و پایان
خیل ِ گرسنگان و گدایان
پشت ِ دری که آتش ِ غیرت
تا جاودان کشیده زبانه
دل سوخت سینه سوخت زبان سوخت
آب ِ روان، نسیم ِ وزان سوخت
در سوخت، خیمه سوخت، جهان سوخت
در قصهای که نیست فسانه
از فرط عشق بوده که روزی
آتش زده دری که دخیلم
از فرط عشق بوده که روزی
آتش کشیده موی به شانه
این قصه هم تمام شد امّا
پایان ِ باز داشت شهادت
زیر ِ زمین که حسرت ِ محض است
یک عمر اگر زدیم گمانه
سیر ِ یقین کن ای همه تردید
با دیدهای تر از غم ِ خوبان
باید شهید رفت از این دیر
باید غریب رفت و شبانه
دیدیم ماه در شب ِ تاریک
بر دوش ِ ابرهاست روانه
ابری جوان و گریهی تلخش
پنهان چو خمر ِ پیر ِ مغانه
ابری به حُکم گریهی ممنوع:
باریده و بریده بریده
بغضی بدون گریه شکسته
بی احتیاج ِ هیچ بهانه
خوابیدهای چو قاصدک ای دوست
بر تخت ِ بادهای بهاری
وان گریههای هر شب و هر روز
پایان گرفته است شبانه
انگار خواب بود که دیدیم
پهلو گرفته کشتی ِ آتش
در بندر ِ نسیم و تبسم
بر ساحل ِ سرود و ترانه
خوابیدهای چنان که تو گویی
هرگز نخورده هیچ درختی
سیلی ز دست ِ سرد ِ زمستان
شلّاق ِ بادهای خزانه
خوابیدی و نمانده پدر را
جز اشتیاق هجرت از این شهر
خوابیدی و به سینهی دیوار
خوابیده ذوالفقار ِ یگانه
خوابیدی و پس از تو همین است
فرجام ِ عاشقان هراسان:
حلقی بدون جرم، دریده
دستی جدا فتاده ز شانه
زان خانهای که بود خرابات
اکنون چه مانده غیر خرابه؟
خانه که نیست بی تو چه گویم
جز جای جای ِ خالی خانه
موجی که از نواحی مجهول
از نور ِ نور ِ نور می آمد
پهلو گرفت و رفت به دریا
وز خاکیان گُزید کرانه
ششماههای نیامده رفته
یا بلکه بازگشته ببین کیست
نوزاد غرق خون که سرش را
کج کرده است بر سر شانه
گفتی بهشت بود و کجا رفت؟
گفتم کجا نرفت؟ که هر جاست
هر جا بهشت ماست که او را
هر جا بگرد نیست نشانه
خورشید ِ بیشتاب ظهور است
یا ابر ِ تُندبار ِ حضور است
روییدن ِ جوانهی نور است
در برگریز ِ باغ ِ زمانه
ما ماندهایم بی سر و پایان
خیل ِ گرسنگان و گدایان
پشت ِ دری که آتش ِ غیرت
تا جاودان کشیده زبانه
دل سوخت سینه سوخت زبان سوخت
آب ِ روان، نسیم ِ وزان سوخت
در سوخت، خیمه سوخت، جهان سوخت
در قصهای که نیست فسانه
از فرط عشق بوده که روزی
آتش زده دری که دخیلم
از فرط عشق بوده که روزی
آتش کشیده موی به شانه
این قصه هم تمام شد امّا
پایان ِ باز داشت شهادت
زیر ِ زمین که حسرت ِ محض است
یک عمر اگر زدیم گمانه
سیر ِ یقین کن ای همه تردید
با دیدهای تر از غم ِ خوبان
باید شهید رفت از این دیر
باید غریب رفت و شبانه