سيدمصطفي بهشتي در مطلبی در سایت «الف» نوشت:
شهيد مجيد شهرياري دانشمندي متخلق بود. اخلاق را چنان با تدين و دينداري ممزوج کرده بود که همه به اعتقادات او علاقه مند مي شدند.
ابتداي هر سال تحصيلي معمولا بچه ها منتظرند ببينند که هر استادي چه شکل و قيافه اي دارد و با چه خلق و خويي کلاس را اداره مي کند. سال دوم دبيرستان تازه شروع شده بود که يکي از بچه ها وارد کلاس شد و نظر همه را به يک استاد فيزيک جلب کرد. همه رفتيم تا استاد ريزه ميزه فيزيک را از پشت دفتر شيشه اي مدرسه ببينيم.
وقتي وارد کلاس شد کسي باورش نمي شد که اين آدم با اين قد و قواره و اين سن اندک دکتراي فيزيک هسته اي داشته باشد و با اين تبحر و به اين رواني تدريس کند.
قدم هاي کوتاه کوتاه و سريع او نشان از جنب و جوش پيوسته و وصف ناشدني او داشت. اما با همه عظمت علمي اش اخلاق بزرگوارانه او بر همه افتخاراتش مي چربيد.
لهجه شيرين ترکي اش براي بچه دبيرستاني هاي پر جنب و جوش تهراني جالب بود و خنده دار. يکي از بچه ها که جرئت بيشتري داشت برخي از کلمات او را در قالب يک سوال صوري تکرار مي کرد تا شيطنتي کرده باشد و ديگران را بخنداند. اوايل فکر مي کرديم که جريان را نمي فهمد. اما بعدها که تيزهوشي و زرنگيش را ديديم، فهميديم که آنقدر بزرگوار است که حتي به روي خودش هم نمي آورد.
با شاگردانش رفيق بود. متواضع بود و دوست داشتني. او در ميان شاگردان دانشگاهي اش هم همينگونه برخورد مي کرد. دلسوزانه و مشفقانه. شاگردانش که بعدها خود به جايي رسيده بودند و برخي با او همکار شده بودند، حقيقتا او را مثل پدر يا يک برادر بزرگتر دوست مي داشتند و احترام مي کردند.
مهر اهل بيت و عشق به خاندان رسالت مس وجودش را تبديل به طلا کرده بود. نام محبوب را که مي شنيد، عينکش را برمي داشت و مراعات زمان و مکان را هم نمي کرد و هر جا که بود زار زار اشک مي ريخت. اين را ديگر همه مي فهمند که عشق زمان و مکان و موقعيت نمي شناسد و انسان را رسواي عالم مي کند.
گرچه چهره اش معمولي بود و از جمله زيبارويان عالم نبود اما به يقين چهره اخلاقيش بسيار جذاب و دلربا بود. شهد شيرين خلق و خوي پر محبتش بر چهره معصومانه اش هم سرازير شده بود و از او يک وجهه اخلاق محور ساخته بود.
با اين همه مشغله اي که داشت از رسيدگي به دوستان و رفقا باز نمي ماند. دانشجويان دختر و پسري را که به گمان خود همتاي يکديگر مي ديد، براي ازدواج به همديگر معرفي مي کرد و از اين کار هيچ ابايي نداشت.
تقيد او به اخلاق فردي و اجتماعي، از او يک چهره دوست داشتني براي مرتبطان با او ساخته بود.
او اسطوره اخلاق يک مسلمان تمام عيار بود. چرا که نه دانش فراوانش پرده بر روي تواضعش انداخته بود و نه جايگاه استاديش غفلت از ديگران را به همراه آورده بود.
گرچه مشغله هاي فراواني داشت اما هر از چندي از شاگردان و دوستان گذشته اش يادي مي کرد و با يک تلفن و يا يک قرار دوستانه ديدارها را تازه مي کرد.
او دانشمندي متخلق بود. اخلاق را چنان با تدين و دينداري ممزوج کرده بود که همه به اعتقادات او علاقه مند مي شدند.
هيچ وقت يادم نمي رود که قبل از همه به نمازخانه مي آمد و بعد از ديگران از آنجا خارج مي شد. چنان نماز مي خواند که بسياري از حال عجيب او آگاه مي شدند و تحت تاثير قرار مي گرفتند. نه تصنعي در کار بود و نه نمايشي رياگونه.
يکي از همکارانش که با او مسافرتهاي کاري فراواني رفته است، مي گويد هيچ گاه نديدم که نماز شب ايشان ترک شود.
در چهره اش نور ايمان مي درخشيد و در کرده اش تلاش در مسير باري تعالي نمايان بود. اخلاصي که در دل او موج مي زد گاه از زبان و احساسات و چهره خندانش لبريز مي شد. او مسير تکامل علمي اش را با ياد خدا پيش مي برد و رضاي خدا در شاهکارهاي علمي اش رخ مي نمود.
يکي از همکارانش که با او مسافرتهاي کاري فراواني رفته است، مي گويد هيچ گاه نديدم که نماز شب ايشان ترک شود.
نام خدا را هميشه بر زبان داشت و معمولا «بسم الله» را بر روي تخته تدريس مي نوشت.
واقعا مرگي به جز شهادت براي او حقير و پست مي نمود. مردي که سالها عشق به خدا را تجربه کرده بود بايد وعده «من عشقني قتلني»؛ «هر که عاشقم شود مي کشمش» را مي شنيد و لبيک مي گفت.
با اين که همه اينها براي عظمت وجودي يک انسان کافي است، اما بايد گفت که او افتخار ديگري دارد که از ديگر افتخاراتش متمايز است. بر سينه معنوي او نشاني زده شده است که امروز او را بر سر سفره پر زرق و برق محبوبش نشانده است.
آري، مهر اهل بيت و عشق به خاندان رسالت مس وجودش را تبديل به طلا کرده بود. نام محبوب را که مي شنيد، عينکش را برمي داشت و مراعات زمان و مکان را هم نمي کرد و هر جا که بود زار زار اشک مي ريخت. اين را ديگر همه مي فهمند که عشق زمان و مکان و موقعيت نمي شناسد و انسان را رسواي عالم مي کند.
روضه که مي خواندند مثل ابر بهاري گريه مي کرد و شانه هايش بالا و پايين مي رفت. گويي فناي در محبت محبوب است. هميشه و بنا بر مناسبت، رخت مشکي عزاي اهل بيت بر قامتش خوش مي درخشيد.
در ميان حضرات معصومان به بانوي دو عالم، صديقه طاهره علاقه ويژه داشت. هر سال روز شهادت حضرت فاطمه عليهاالسلام در خانه اش مراسمي مي گرفت و بسياري از دوستان را که اکثر قريب به اتفاقشان نيز از فرهيختگان بودند، به اين ميهماني دعوت مي نمود. صفاي باطني او و علاقه وافرش به فاطمه، مجلس و محفلي پر حرارت و دوست داشتني را رقم ميزد.
شهيد شهرياري مي گفت: «افتخارم اين است که خدمتگزار بانوي دو عالم باشم» و حقيقتا بر اين افتخار مي باليد.
به گمانم که او در اين لحظه که ما مبهوت هجرانش هستيم، سر بر دامان محبوب نهاده و با آرامشي وصف ناشدني به اين عاقبت خوش و اين وصل خوش تر مي انديشد.
شايد اگر گوشها را تيزتر کنيم قهقهه مستانه اش را با گوش دل بشنويم و به جايگاه رفيعش بيش از پيش رشک بريم.
درود خدا بر دانشمند شهيدمان! اسطوره امتزاج انديشه و اخلاق، شهيد دکتر مجيد شهرياري