پشت پرده سازمانی به نام منافقین

گفت وگو با ابراهیم خدابنده
کد خبر: ۱۷۴۴۴۴
|
۱۱ تير ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۴ 02 July 2011
|
21156 بازدید
برنامه صندلی داغ این هفته، اختصاص داشت به گفت و گو با یکی از اعضای سابق گروهک تروریستی منافقین.

مهندس خدابنده، یکی از قربانیان این فرقه است که به تشریح کاملی از نوع رفتارها و عقاید این گروهک تروریستی پرداخته است. متن زیر مشروح گفت وگوی پخش شده تلویزیونی امیر حسین مدرس (مجری) با این عضو سابق گروه منافقین است که از گذشته خود توبه کرده است.


• آقای مهندس خدابنده از قربانیان این فرقه (سازمان مجاهدین خلق ) هستند. بفرمایید که کجا و در چه سالی متولد شدید؟

• من سال 1332 در تهران متولد شدم و در سال 1350 از دبیرستان البرز دیپلم ریاضی گرفتم و بلافاصله برای ادامه تحصیل رهسپار انگلستان شدم.

• فضای خانوادگی تان چگونه بود؟

• خانواده ما یک خانواده متوسط و تا اندازه ای مذهبی بودند؛ کمی سنتی و کمی مدرن. البته من خودم در زیر بازارچه آشیخ هادی به دنیا آمدم و بیشتر فامیل ما در منطقه گذر وزیر دفتر، درخونگاه، گذر مستوفی و در این مناطق بودند. پدرم کارمند بانک ملی بود که بعد منتقل شدیم به خیابان پاستور و عباس آباد و خلاصه رشد کردیم به بالای شهر رفتیم. بعد سال 50 من برای ادامه تحصیل رهسپار انگلستان شدم و در دانشگاه نیوکاسل فوق لیسانس مهندسی برق گرفتم، البته پیش از انقلاب.

• بورسیه بودید؟

• خیر. من با هزینه خانواده رفتم. البته پس از اینکه فارق التحصیل شدم، مدت خیلی کوتاهی هم در انگلیس کار کردم که بعد جریانات دیگری پیش آمد.

• فقط تحصیل می کردید و بخش کوتاهی هم کار کردید یا اینکه فعالیت های جانبی هم داشتید؟

• من در سال 55 ـ 56 در دانشگاه عضو انجمن اسلامی بودم.

یعنی دو سه سال پیش از اوج گیری و پیروزی انقلاب؟

• بله. در همان راستای انجمن اسلامی سفرهایی به آلمان می کردیم. چون مرکز اتحادیه انجمن اسلامی در بوخن بود. در آنجا کنفرانس ها و برنامه هایی داشتیم، فعالیت داشتیم و تظاهرات علیه شاه می کردیم. در سال 57 هم من با یک خانم انگلیسی ازدواج کردم.

• از همکلاسی های خودتان؟

• خیر. در چهارچوب فعالیت های سیاسی در یک چاپخانه ای کار می کردیم که بنده با خانم مسئول چاپخانه آشنایی بیشتر پیدا کردم و به خانه شان می رفتم که بعد با دختر ایشان ازدواج کردم که در واقع، یک مقدار هوادار فعالیت های ما بودند.

• با روند انقلاب ایران آشنا بودند؟

• بله. شعار ها و اطلاعیه هایی چاپ می کردیم. وقتی که دختر من به دنیا آمد، من برای تظاهرات علیه شاه به لندن رفته بودم و وقتی به نیوکاسل برگشتم، فهمیدم که خانمم وضع حمل کرده است.

• از حاشیه فعالیت هایتان برای ما بگویید؟

• وقتی که انقلاب پیروز شد، من باز هم با انجمن اسلامی فعالیت داشتم در منچستر. مثلا روز انتخابات 12 فروردین بود برای رفراندم اساسی که ما اتوبوس گرفتیم و بچه های ایرانی را بردیم منچستر که رأی بدهند و برگرداندیم. در انجمن اسلامی پیش از انقلاب زیاد خط کشی مشخص نبود. مثلا فرض کنید میز کتاب داشتیم که از همه تیپ کتابی توی اینها بود. حتی کتاب های غیر اسلامی. زیاد حساسیتی نبود که به چه صورت هستند. مثلا از دفاعیات مسئولین سازمان مجاهدین بود تا کتاب های مرحوم مطهری و شریعتی و همه چیز. مثلا در جلساتمان پوسترهای فدایان هم بود.

پس از انقلاب فضا سیاسی شد. تا آن موقع بحث فقط مقابله با شاه بود و تمام هدف شاه بود. بعد از انقلاب، نخستین جدایی که پیش آمد، سازمان مجاهدین خلق آن موقع اعلام کرد کسانی که هوادارش هستند، باید از انجمن اسلامی بیرون بیایند. من آن موقع یک مقدار سمپاتی داشتم و شناخت آنچنانی هم نداشتم. دفاعیاتشان را خوانده بودم. ما مردد بودیم که چکار کنیم و چرا باید جدا شویم، یک جلسه ای در لندن گذاشتند که ما همه رفتیم و در جلسه شرکت کردیم. یکی از مسئولین مجاهدین به نام احمد شادبختی ـ که بعدا در درگیری ها در داخل کشته شد ـ آمد و سخنرانی کرد. خیلی خوب سخنرانی می کرد. از نهج البلاغه و از قرآن، بار صحبتش اسلامی بود و ماحصل صحبتش این بود که ما یک نیروی ضد استثماری هستیم و متکی به طبقه کارگر و مستضعفین و جمهوری اسلامی، متکی به سرمایه داران و ما بالاخره باید راهمان را جدا کنیم.

جمهوری اسلامی می رود به سمت وصل شدن به آمریکا و سرمایه گذاری جهانی و وابسته می شود و تنها نیروی ضد امپریالیسم و ضد آمریکایی که می ماند در ایران فقط یک نیروی متکی به کارگر ضد استثماری است که مجاهدین خلق است.

• این اتفاق پیش از تسخیر لانه جاسوسی بود؟

• بله. در واقع می شود گفت اوایل 58 که این سخنرانی خیلی ها را جذب کرد. یعنی افردی که آن موقع جذب شدند، بر مبنای اعتقادات اسلامی، بر مبنای مبارزات ضد آمریکایی و میهن پرستانه و ملی، از این موضع بوده و تصویری از جمهوری اسلامی داده شد که ما فکر می کردیم همین سیستم شاه دوباره اجرا خواهد شد و سرمایه داری به آن شکل خواهد بود و وابستگی به آمریکا و مستشاران آمریکایی و این داستان ها.

آن موقع فضا واقعا ضد آمریکایی بود و بعدا متوجه شدیم که سازمان هر مقطعی بر پایه مد روز چهره اش را نشان می داد. تجربه 23 ساله من با سازمان مجاهدین خلق که عضو این سازمان بودم، این گونه بود که افراد به بهانه جذب می شدند، بهانه های روز. چی موضوع روز است و بعد به تدریج شستشوی ذهنی می شدند، به گونه ای که دیگر اسیر سازمان می شدند و بنا بر آن باید می اندیشیدند. آن موقع من جذب شدم و آمدم کمیته هواداران سازمان تشکیل و وارد آن شدیم که درصد چشمگیری از اعضای انجمن اسلامی آمدند و جذب این کمیته شدند.

• حالا کمی برگردیم به عقب تر. این تغییر مشی سازمان که به آن اشاره کردید، می خواهم ببینم که اساسا کلید آشنایی شما با سازمان در همان قبل از انقلاب خورده شد؟ من هم آن موقع کودکی بودم و نزدیک 9 سالم بود، ولی تظاهرات ها کاملا یادم بود در تهران مقابل دانشگاه همه گروه ها با همدیگر تظاهرات می کردند و درهم بودند و بعد تغییرات اتفاق افتاد. نخستین آشنایی شما با سازمان مجاهدین کی بود؟

• سال 55-56 و در چهارچوب انجمن اسلامی بود. چون در انجمن اسلامی مثلا کتاب دفاعیات مسعود رجوی توزیع می شد. با بنیانگذاران سازمان آشنایی بود و سازمان مجاهدین خلق خودش را منتصب می کرد به گذشتگانی مثل مصدق و بازرگان و بالاخره آن موقع زیاد مرزبندی سیاسی هم مطرح نبود. سازمان مجاهدین خلق به عنوان یک سازمان اسلامی شناخته می شد و تصور بر این بود که حتی مورد تأیید بسیاری از روحانیون هم هست و به ویژه با اتفاق اعدام رضایی ها و اینها جلب توجه کرد. مثلا همین اعدام مهدی رضایی، جنبه بین المللی پیدا کرد که یک جوان نوزده ساله آوردند آنجا و از نهج البلاغه دفاع کرد. خلاصه فضا، فضایی بود که یک سازمان کاملا اسلامی و در عین حال ضد امپریالیستی، مردم نهاد است و خیلی جاذبه داشت.

سازمان این هنر را داشت که خودش را منطبق کند. اگر من برگردم به سابقه بنیانگذاران سازمان که البته من اینها را بعد از جدایی از سازمان مطالعه کردم و متوجه شدم که سازمان بینانگذاری اش را بر سه جریان ضد شاه؛ یکی جریانات مذهبی، یکی جریانات ملی و یکی جریانات سوسیالیستی بنا و ایدئولوژی را معرفی کرد که این سه تا در آن باشد. حتی این سه تا را در آرم خودش هم گنجاند؛ هم آیه و هم نقشه ایران و هم سندان و ستاره و همه اینها. به تصور خودش می توانست تمایل به هر سه تا را جذب بکند و اصلا خود سازمان می گفت هدفش ایجاد یک رهبری برای ایران بود. چیز جذابی هم در آن موقع درست کرده بود خصوصا برای جوانانی که پیچیدگی ذهنی داشتند، قلب پاک داشتند، فعال بودند و متاسفانه تجربه سیاسی و اجتماعی نداشتند. اوضاع هم طوری بود که اینها به راحتی می توانستند این تیپ جوان ها را جذب کنند.

• شما هم به همین دلیل جذب شدید؟

• بله. این جوانی که با انگیزه های ضد امپریالیستی جذب می شود، می رسد به نقطه ای که در میتینگ مریم رجوی در پاریس راست ترین و درنده ترین جناح های امپریالیستی می آیند و شرکت و به این افتخار می کنند. یا مثلا من وقتی که به ایران آمدم و پس از سال ها پدرم را دیدم پدرم گفت که من اگر ایشان را در خیابان می دیدم، نمی شناختم. وقتی که من عضو سازمان شدم، روابط به شکلی بود که رابطه با همسرم و فرزندم و پدرم و مادرم همه قطع شد؛ یعنی می گفتند مبارزه است و باید همه اینها را کنار گذاشت. پدرم می گفت من همه چیزت را می توانم بپذیرم، ولی یک چیز را می توانی برای من توضیح بدهی که این کار که با دشمنی که به ما حمله کرده، همکاری می کنی نامش چیست؟ نامش در همه دنیا خیانت است، ولی چطور بود که ما فکر می کردیم که خیلی هم ملی، میهنی است و ما برای اسلام داریم این کار را می کنیم، این برایش پذیرفتنی نبود.

نکته ای را بگویم، در انگلستان می دانید که مجازات اعدام نیست و فقط یک استثنا دارد، همکاری با دشمن در حال جنگ. فردی در رادیوی آلمانی نازی گوینده برنامه انگلیسی بوده، این فرد را بعد از سال ها پس از پایان جنگ در بلژیک دستگیرش می کنند. می برند در انگلیس محاکمه و اعدامش می کنند. چرا که با دشمن در حال جنگ همکاری کرده.

فردی که وارد سازمان می شد، دیگر صاحب هیچ چیز نبود. فقط کار و کار. اینها می روند و برای دشمن متجاوز به خاک میهن مثلا جاسوسی می کنند. یکی از کارهایی که سازمان می کرد، این بود که مثلا افراد را در خارج می گفت که به خانواده هایتان در ایران زنگ بزنید که موشکی که الان در آنجا خورده کجا بوده، چه جوری بوده. آن خانواده هم می گفت که فلان موشک در فلان منطقه و در فلان ساعت خورده و چنین و چنان شد و این اطلاعات را به سازمان می دادند و او هم گرای موشک را می داد. یعنی یک دیده بان مجانی شده بودند برای دشمن؛ دشمنی که همان شب می زند تو سر خانواده خودش و کسی جز شخص رجوی در جریان نبود که چه دارد اتفاق می افتد. او می گرفت و معامله می کرد و کارش را انجام می داد.

• زمانی که شما جذب سازمان شدید متأهل بودید و فرزندتان هم به دنیا آمده بود؟

• بله

• نظر همسر شما که انگلیسی هم بود در خصوص جذب شما چه بود؟

• سازمان مجاهدین در سال 68 اعلام کرد که ما در درون سازمان زن و شوهر نداریم. ولی به این معنا نبود که قبلش زن و شوهر و خانواده ای بود. سازمان از آغاز تاسیسش سال 44 در ایران یک سازمان مردانه بود؛ یعنی ورود زنان ممنوع بود. به تدریج به این نتیجه رسیدند که به لحاظ خانه های تیمی و محمل و غیره مشکل ایجاد می کند. چون باید خانه هایی را بگیرند که همه مردند و زود لو می روند، مجبورند برای پوشش زنها را بیاورند؛ بنابراین، از خانوده هایشان اعضایی را آوردند و با آنها ازدواج کردند و تشکیل خانواده به لحاظ پوشش و برای اینکه لو نروند و بگویند که اینجا خانواده زندگی می کند.

• همانی که بعدها ازش به عنوان ازدواج تشکیلات نام برده شد؟

• بله.کسی می خواست در سازمان هم ازدواج کند خودش نمی رفت همسر پیدا کند، سازمان برایش انتخاب می کرد. حتی اگر خودش هم کسی را در نظر داشت، باید با نظرش موافقت می شد. فردی که وارد سازمان می شد اگر به صورت زوج وارد می شدند اشکالی نبود و هر دو عضو می شدند. اگر یکی از طرفین حاضر نمی شد، وارد شود و آن یکی می رفت، فرد را بالاخره به جایی می رساندند که جدا شود. یعنی می گفتند مبارزه است و مبارزه با این قفلی که به خودت بستی، نمی شود و باید آزاد کنی. به تدریج فرد را قانع می کردند و به اینجا می رسید که دیگر با این زن و بچه نمی شود.

من هم وقتی که سال 59 وارد سازمان شدم، تا یک مدتی می رفتم نیوکاسل همسرم و بچه ام را می دیدم و برمی گشتم لندن. بعد قضایا کمی پیشرفته تر شد. یکی از مسئولین سازمان به نام احمد افشار، اوایل سال 60 آمد به انگلیس و مقدمات آمدن مسعود رجوی به پاریس را داشت می ریخت. بالاخره من را قانع کرد که با این زن انگلیسی که هیچ سمپاتی با سازمان ندارد، نمی شود و من به حالت ناگهانی ول کردم، که این خانم دو سال دوید که غیابی از من طلاق بگیرد. چون اصلا نمی دانست من کجا هستم. حتی با خانواده من در ایران تماس می گرفت که این کجاست و آنها هم می گفتند ما نمی دانیم. یعنی هر دو طرف بی خبر از من که من کجا هستم و دیگر رابطه را بر اساس مناسبات سازمان و تشکیلات با خانواده قطع کردیم و به همین دلیل جدا شدیم.

• فرزند شما در این برهه چند سالش بود؟

• من آخرین باری که فرزندم را دیدم نزدیک دو سال و نیمش بود. دیگر ندیدمش و اطلاعی هم از من نداشت و بعدها من یک انشایی ازش خواندم که در مدرسه نوشته بود که من نمی دانم الان پدرم کجاست. ما فکر می کردیم که داریم مبارزه می کنیم، برای خدا و خلق داریم کار می کنیم. برای اسلام کار می کنیم و رفتیم در دستگاه کنترل ذهن.

• پس از آن فرزندتان را ندید؟

• چرا دیدم. یک بار که یازده سالش بود، خانم من به این میز کتاب سازمان در شهرشان برخورد می کند و یک روزنامه ای را ورق می زند و اتفاقا عکس من را آنجا می بیند با یک شخصیتی که آن موقع در روابط بین المللی سازمان کار می کردم و به دخترم می گوید که این پدرت است. دخترم به شوخی می گیرد. بعد پیگیری می کند .سازمان در یک شرایطی قرار گرفت که مجبور شد من را بفرستد ببینمش، چون قضیه من شناخته شده بود، مجبور شدم بروم و ببینمش. وقتی که من را دید، خیلی حالت شوکه داشت و باورش نمی شد. اتفاقا خیلی هم شبیه من بود. خلاصه مدتی طول کشید تا ما توانستیم با هم رابطه برقرار کنیم.

یکی از ویژگی های افراد سازمان که همیشه در محیط های خشک و بدون عاطفه بودند، این بود که باید عاطفه در انسان کشته شود تا بتواند کنترل ذهن صورت بگیرد، این است که افرادی که سال ها در سازمان می مانند تبدیل به افرادی به شکل مکانیکی می شوند. اصلا نمی توانند عواطفشان را بروز بدهند، نمی توانند کسی را دوست داشته باشند، نمی توانند محبت نشان بدهند. فردی که در سازمان است، برایش تعیین شده که چه بخورد، چه بپوشد، کی حمام برود، کجا برود و کسی را هم نباید دوست داشته باشد به جز رهبر. در یک کتابی که من بعدا خواندم، کتاب خانم کاترین تیلر به نام مغز شویی، روند مغز شویی این است که نخست فرد را از عواطفش خالی کنند؛ یعنی هر کسی که به او عشق می ورزد را تبدیل به نفرت کنند و بعد یک رهبر فرقه در دلش بماند و لاغیر. آن وقت دیگر ذهنش تحت کنترل در می آید.

یک همچین آدمی طول می کشد با کسی که به او احساس عاطفه دارد رابطه برقرار کند. یک بار مادربزرگ دخترم، وقتی من عراق بودم دخترم را به عراق آورد که او را دیدم. دیگر ندیدمش تا یک بار یک نامه ای به من دادند که دخترت رفته صلیب سرخ و گفته پدر من عراق است و نمی دانم کجاست. معلوم شد که صلیب سرخ به سازمان فشار آورده که این فرد کجاست و این نامه را به او بدهید. نامه را نگاه کردم، دیدم دخترم می گوید که من می خواهم ازدواج کنم. من به شماره اش زنگ زدم. دوتا بچه داشت. این نامه را آنقدر طول داده بودند که به من ندهند و بالاخره مجبور شده بودند که زمان گذشته بود.

من سال 1359 به سازمان رفتم و سال 1382 بر اساس اتفاق از سازمان بیرون آمدم و شروع کردم به مطالعه. البته به تشویق برادرم که او هم چند سال قبلش از سازمان جدا شده یود و در انگلستان است، مسعود خدابنده. کتابی را به نام فرقه ها در میان ما نوشته خانم مارگارت تالرسینگ را خواندم. این خانم ده سال روی فرقه های آمریکا و بحث کنترل ذهن کار کرده بود. ایشان هیچ اطلاعی هم از سازمان مجاهدین خلق و ایران نداشت. فقط در مورد فرقه های آمریکا و این روند مغز شویی صحبت کرده بود. وقتی من این کتاب را خواندم، دیدم که انگار این کتاب را برای سازمان مجاهدین خلق نوشته. شگردها عینا همان بود. شگرد جذب نیرو و شگرد حفظ نیرو و شگرد کنترل نیرو. مثلا انقلاب ایدئولوژیک سازمان در چندین فرقه آمریکایی در خیلی سال قبل عینا تکرار شده بود و یک وسیله ای بود برای حفظ نیرو. من این کتاب را ترجمه کردم و توسط انتشارات دانشگاه اصفهان چاپ شد. چند وقت پیش هم دانشگاه اصفهان بودم برای رونمایی این کتاب.

شگردهایی که سازمان استفاده می کند، البته الان خیلی پیشرفته تر شده. الان اینترنت هست، بحث دنیای مجازی هست و خیلی تکنیک ها رشد کرده. اینکه چگونه جذب می کنند. فرد را با یک بهانه ای می آوردن بر اساس تمایلات آن فرد و چگونه ذهن آن فرد را تغییر می دهند. فردی که کاراکترش خیلی خونگرم است یک باره تبدیل می شود به یک آدم خیلی خونسرد و بی روح و این فرد فقط دستورها را اجرا می کند. حالا هر چیزی باشد. با این درمان می رود خودسوزی می کند. هر کار غیر منطقی را انجام می دهد، غیر اینکه فکر کند و بدون اینکه فکر کند که از اول اصلا به چه انگیزه ای آمد. من اصلا با انگیزه مبارزه ضد آمریکایی آمدم. الان سایت های سازمان مجاهدین خلق را نگاه کنید، همه افتخارش به این کنگره و آن کنگره، این نماینده و آن نماینده سنا و رایس چه گفته، بوش چه گفته و این زمینه هاست.

مثلا یکی از چیزهایی که انگیزه بخش بود آن موقع بحث فلسطین بود، به ویژه برای سفری که یاسر عرفات در همان سال ها به ایران کرد و بیشتر از اینکه ما نگران ایران باشیم نگران فلسطین بودیم که چه می شود. سازمان یک مانورهایی می آمد که ما حاضریم نیرو بفرستیم که با اسرائیل بجنگد. اگر شما توانستید در تمام ادبیات سازمان یک تلنگر به سازمان پیدا کنید من به شما جایزه می دهم. انبوه سایت ها شاید میلیون ها کلمه نوشتند. ملاحظه هیچ کس را هم ندارند. به همه بد و بیراه می گویند. به عراق، ولی روی آمریکا و اسرائیل ملاحظه دارند. یعنی دیگر نمی خواهد من برای شما ثابت کنم که چه ارتباطی با اینها دارند؛ یعنی حتی در حد هیلاری کیلینتون که یک غری به اسرائیل می زند را شما نمی بینید.

چگونه از آن نقطه به این نقطه می رسند همه اینها در این کتاب آمده است. کتاب دیگری را دارم ترجمه می کنم راجع به گسستن بندها راجع به فرقه هاست که توضیح می دهد به چه شکل این کار انجام می شود و با چه شگردهایی جذب می کنند و بعد چگونه حفظش می  و بعد چگونه ذهنش را کنترل می کنند، به گونه ای که فرد در زنجیرهایی گرفتار می شود که نمی تواند از آنها بیرون بیاید. یکی از مواردی که در قرارگاه اشرف، یقه یکی را می گرفتند این بود که می نشست و قرآن می خواند، می گفتند برای چه داری قرآن می خوانی؟ می گفت برای این که ثواب دارد. می گفتند تو دنبال چه هستی؟ مگر کمبودی داری که دنبال آن هستی؟ می دانستند که ممکن است در قرآن یک چیزی پیدا کند که در تناقض با حرف های این سازمان باشد که هست و این باعث بشود که آن تلنگر ایجاد شود، چون کنترل ذهن و مغز شویی خیلی فرار است و ثابت نیست. فرد یک مدت از آن محیط دور شود، از ذهنش می پرد و نیاز دارد که آن فرد مدام در معرض این تلقین ها باشد. این همیشه در سازمان تحت عنوان عملیات جاری روزمره اتفاق می افتد.

• سازمان یا نهادی که با شعار اسلام، بر مبنای تفکرات اسلام به ویژه بر مبنای تفکرات شیعی که آزاده خواهانه ترین تفکر را در بین مذاهب اسلامی با آزاد اندیشی، اختیار و عقلانیت دارد، با همه این شعارها می آید ولی دقیقا برعکس همه اینها عمل می کند. خوب ما کجای تاریخ اسلام داریم، کدام یک از شخصیت های اسلام هستند که عاطفه در وجودشان نباشد. امیرالمومنین را به عنوان مبنای تفکر اسلامی در یک جایگاهی می بینیم، بعد چطور می توانیم ببینیم که این آدم عاطفه نداشته باشد. با نام نهج البلاغه، با اسم قرآن که «اشداء علی الکفار و رحما بینهم» بین خودشان اقلا رحیم و مهربانند. این تفکر اتفاق نمی افتد. چرا اینطور است؟

• تعریف خود فرقه جواب این را می دهد. فرقه ها خصوصیات زیادی دارند. یکی از خصوصیاتشان دوگانگی درون و بیرونشان است. همان چیزی که ما به آن نفاق یا منافق می گوییم. این اصلا جزو تعاریف کلاسیک فرقه است. یعنی فرقه آن چیزی که نشان می دهد نیست. خانم سینگل بارها در کتابش تکرار می کند که فرقه برای جذب از آن چیزی که هست چهره دیگری را نشان می دهد. وقتی که جذب کرد و گرفتار کرد، آن وقت تازه متوجه می شوید که موضوع چیست.

سازمان همین شیوه را از اول داشته یعنی ایدئولوژی اش مطابق مد روز شخص می شده، چی جاذبه دارد. زمانی در ایران اسلام جاذبه داشت، ضد امپریالیستی و ملی گرایی جاذبه داشت. همه اینها را گرفت. رفت خارج، سکولاریسم و فمنیسم جاذبه داشت، رفت در آن دستگاه و در آن وادی؛ یعنی ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق ایدئولوژی همه فرقه هاست و ایدئولوژی همه فرقه ها یک کلمه بیشتر نیست. منابع رهبر فرقه. یعنی الان تمایلات رهبر هر چه حکم می کند، همان ایدئولوژی اش است. همه فرقه ها به همین شکلند. فرقه های کنترل ذهن و فرقه های مخرب اسمش را می گذارند. خود لغت فرقه ممکن است آن بار معنایی را نداشته باشد. منظور یک پدیده روانشناسی است تحت عنوان فرقه مخرب ذهن.

• فرقه خود کلمه اش یعنی فرق کردن، شعبه شدن، تفرق، خلاف جمعیت و وحدت و یگانگی.

• منظورم آن پدیده ای است که روانشناسان توضیح می دهند و تکنیک هایش روز به روز پیشرفته تر می شود. در واقع در دستگاه فرقه ای ،فرقه می گردد ببیند مخاطب نظراتش چیست. اصلا در این تکنیک های جذب هست که جذب کننده اول طرف مقابل را سونداژ می کند که تمایلات و تفکراتش چیست و بر آن اساس سوار می شود و فرد را جذب می کند. به همین خاطر مثلا ما در روابط بین المللی بودیم در اروپا. می رفتیم با نمایندگان مجلس انگلستان صحبت می کردیم. از قبل بررسی می کردیم که این فرد روی عراق خیلی موضع دارد، پس نباید صحبتی بکنیم که سازمان در عراق است. عکس هایی از شورای ملی مقاومت در پاریس نشان می دادیم و می گفتیم که مرکز ما در پاریس است. یکی را می دیدیم که مثلا مسلمان است. گاه اشتباه می کردیم. مثلا رفتیم پیش یکی و فکر می کردیم که خیلی لیبرال است و شروع کردیم از حماس بد گفتن. بعد دیدیم طرف عصبانی شد و فهمیدیم که اشتباه کردیم. بر این اساس جذب می کردند.

مثلا من خیلی تعجب می کردم. آن موقع که بحث حمله به عراق بود، می دیدند این افراد کلیدی در پارلمان های انگلیس و در پارلمان های دیگر که از سازمان دفاع می کنند همه آنهایی هستند که موافق حمله به عراقند. بعد فهمیدیم که اینها جریاناتی هستند که یک سرشان به اسرائیل وصل است. دلشان برای سازمان نسوخته. منافعش این بوده که آمریکا به عراق حمله کند یا منافعش این بوده که سازمان را حمایت کند، ولی جدا از این دستگاه، بیشتر کسانی که می آیند و عضو سازمان می شوند، شناخت درستی ندارند. حتی سازمان در بسیاری از موارد جذب، نام خودش را هم پنهان می کرد.

در خود لندن انجمن های متفاوتی بود. انجمن ایرانیان، انجمن زنان و انجمن ورزشکاران. از این موضع می رفتند به عنوان ورزش یا حقوق زنان ولی به سازمان وصل بود. این فردی که می آمد دو سال با ارگان ارتباط داشت و نمی دانست این ارگان کیست. وقتی که خوب مطمئن شدند که کنترل ذهن خوب روش کار کرده، به تدریج و راه برگشتی هم ندارد راه برگشت را هم به شکل فیزیکی و هم به شکل روانی می بستند.

نخست استقلال مالی فرد را می گرفتند و به فرد می گفتند که باید شغلت را رها کنی و بیایی در خانه ما زندگی کنی. خوب ایشان دیگر جا و مکانی نداشت. رابطه ات را با خانواده و دوستانت باید قطع کنی. پس از مدتی می دیدی که سن و سالی ازت گذشته و تحصیلی هم نکردی، کاری نداری، کسی را هم نداری و مجبوری دست کم سر پناهی داشته باشی و به لحاظ روانی این تصور را به فرد می دادند که اگر پایت را از این سازمان بیرون بگذاری، بزرگترین خیانت را کردی و این در واقع، خود آن فرد را در یک محصوری قرار می داد که نباید از این سازمان جدا شد و این خیانت است.
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # انتخابات آمریکا # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات