سرویس دفاع مقدس ـ مادران شهدا، اسوههای بزرگی هستند از ایمان و تعهد؛ زنان فداکاری که از بانوی بزرگ کربلا حضرت زینب کبری (س) آموختهاند که نه تنها باید به رضای خداوند راضی بود، بلکه باید شهادت عزیزان را به چشم زیبایی نگریست که او فرمود: «ما رایت الا جمیلا». این مادران فداکار و بردبار، افتخار این مرز و بوم هستند. در هفته بسیج و در آستانه فرا رسیدن ماه محرم و بزرگداشت شهادت سید و سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (ع) به پای سخنان یکی از این مادران صبور و شکیبا مینشینیم؛ گفتوگویی که در کنار مزار دو شهیدش انجام شده است.
در گلزار شهدا و کنار مزار فرزندانش فرصتی پیش میآید تا با خانم معصومه اکبری رضایی، مادر شهیدان سعید (عبدالحسین) و مجید قنبری و خواهر شهید محمد حسین اکبری رضایی گفتوگویی داشته باشیم.
او در کمال آرامش سخن میگوید: این نخستین باری است که در کنار مزارشان به مدت طولانی نشستهام، چون من معتقدم که آنها در قلب من هستند نه اینجا.
* از این که مادر دو شهید هستید چه حسی دارید؟ـ خیلی راضیام. اگر من مادر شهید نبودم، کسی من را نمیشناخت و سراغم را نمیگرفت.
* از فرستادن فرزندانتان به جبهه راضی بودید؟ـ بله قلبا راضی بودم. روزی که مجید میخواست به جبهه برود، پانزده سالش بود، یادم هست آن روز من داشتم لباس میشستم که مجید آمد و گفت: اجازه میدهید که من بروم جبهه؟ گفتم: پسرم تو خیلی کوچکی.
گفت: اگر اجازه ندهید بروم جبهه، روز قیامت پیش فاطمه زهرا دامنتان را میگیرم و میگویم که مادرم نگذاشت که به جبهه بروم.
* شما چه کردید؟ـ ظرف لباسها را زمین گذاشتم و برگه رضایتش را امضا کردم. وقتی برگه رضایتش را به سپاه برده بود، مسئولشان به منزل ما آمدند و گفتند: حاج خانم شما این برگه را امضا کردهاید؟
گفتم: بله.
گفتند: مجید خیلی کم سن و سال است.
گفتم: شاید نتواند برود جلو و بجنگد، ولی میتواند آب بیاورد. هر وقت تشنه شدید به مجید بگویید.
* با اینکه احتمال شهادتشان وجود داشت، چگونه با غلبه بر احساسات مادرانه خود، آنها را راهی جبهه کردید؟ـ چون میدانستم شهادت بهترین مقام برای آنهاست، راضی بودم. حتی وقتی سعید که تازه عقد کرده بود و ما مقدمات جشن ازدواجش را هم فراهم کرده بودیم، آمد و گفت: اگر اجازه دهید، من یک بار دیگر به جبهه بروم و برای مراسم برمیگردم. من مانع رفتنش نشدم که رفت و دیگر برنگشت.
* شما خودتان در زمان جنگ فعالیت داشتید؟ـ بله در جهاد سازندگی فعالیت میکردم و برای چیدن گندم و عدس چینی به مزارع کشاورزان میرفتیم؛ افزون بر اینکه پشت جبهه هم کارهایی مثل آماده کردن لباس برای رزمندهها و بستهبندی مواد غذایی.
* کی ازدواج کردید و مهریهتان چه بود؟ـسال 1340 و مهریهام یک سکه اشرفی بود که به حاج آقا بخشیدم.
* چه کسی نام فرزندانتان را برگزید؟ـ ما نام پسر اولمان را سعید انتخاب کردیم که روحانی محل، نامش را عبدالحسین گذاشت، ولی از آنجایی که اول اسم خودم با حرف «میم» بود، همیشه دوست داشتم نام فرزندانم هم با حرف میم شروع شود؛ بنابراین، اسم فرزندان بعدی مان را مجید، محبوبه و مهدیه گذاشتیم.
* زیباترین جملهای که از فرزندان شهیدتان شنیدید و هیچ گاه فراموش نکرده اید چه بوده است؟ـ وقتی که سعید پس از مراسم عقدش آمد که دستم را ببوسد من اجازه ندادم که گفت: «مامان ممنونم» که این جمله همیشه در ذهنم است، ولی مجید آنقدر فکر شیطنت داشت که هیچ وقت جمله زیبا نمیگفت.
* سعید و مجید شیطنت هم میکردند؟ ـ سعید خیلی آرام و صبور بود ولی مجید از در و دیوار بالا میرفت.
* چه خاطرهای از شیطنتهای مجید دارید؟ـ یک روز میخواستم بروم راهپمایی و به خاطر اینکه مجید جلو دست و پا را نگیرد، او را گذاشتم خانه و در را قفل کردم و رفتم. وقتی برگشتم، دیدم مجید نیست. از دیوار رفته بود راهپیمایی.
* آنها را تنبیه هم میکردید؟ـ نه، فقط یک بار رفته بودیم تهران خانه خواهرم و از آنجا برای زیارت امامزاده حسن رفتیم، سعید به پسر خالهاش گفته بود، من گرسنه ام. بیا برویم خانه و بدون اینکه به ما بگویند رفته بودند که ما خیلی دنبالشان گشتیم و پیدایشان نکردیم و با نا امیدی به خانه خواهرم برگشتیم دیدم که آنها در خانه هستند که من خیلی عصبانی شدم و برای نخستین و آخرین بار سعید را کتک زدم، اما مجید را هیچ وقت کتک نزدم.
* تاکنون شده مشکلی برایتان پیش آمده باشد و به آنها متوسل شوید و مشکلتان حل شود؟ـ به سعید و مجید نه، یک بار مشکلی پیش آمده بود که پیش از طلوع آفتاب به مزار شهید بابایی رفتم و به ایشان متوسل شدم و تا عصر مشکلم حل شد.
* خوابشان را هم میبینید؟ـ هرگاه اراده کنم خوابشان را میبینم.
* زمانی که دلتنگ میشوید چه میکنید؟ـ البته من خیلی دلتنگ نمیشوم، چون همیشه حس میکنم بچه هام کنارم هستند و وقتی به عکسهایشان نگاه میکنم آرامش میگیرم.
* کی شهید شدند و چگونه از شهادتشان آگاه شدید؟ـ سعید سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی، وقتی که 21 سال داشت شهید شد و مجید سال 1364 در عملیات خیبر و زمانی که شانزده سال داشت به درجه شهادت رسید.
وقتی سعید شهید شد، من مریض بودم و خبر شهادتش را به من نمیگفتند، همه فامیل به دیدنم آمده بودند و من حسابی شک کردم.
گفتم: حاج آقا چی شده؟
گفت: سعید مجروح شده و بعد مادر خانمش آمدند و گریه میکردند، گفتم: چرا گریه میکنید؟ که گفتند" سعید را از دست دادیم.
* از شهادت مجید چگونه آگاه شدید؟ـ وقتی که مجید شهید شد، همه فامیل و همسایهها میدانستند ولی باز هم به من نمیگفتند، که من رفتم بیرون سبزی بخرم، دیدم همه همسایهها نگاهم میکنند. شک کردم و وقتی برگشتم حاج آقا آمدند به من تبریک گفتند.
گفتم: چرا تبریک میگویید؟
گفتند: مجید هم رفت پیش خدا.
* در آن لحظات چگونه خود را آرام کردید؟ـ به قرآن متوسل شدم و به یاد شهدای کربلا خودم را آرام کردم.
* با توجه به اینکه شهادت برادرتان پس از شهادت فرزندانتان بود، این بار چه کردید؟ـ چون از شرایط جنگ آگاه بودم، آمادگی شنیدن خبر شهادت محمدحسین را هم داشتم و حتی خودم این خبر را به مادرم دادم.
* به نظر شما مادر شهید یعنی چه؟ـ کسی که تنها به عشق شفاعت فرزندش زنده است.
گفتوگو و تصاویر از سمیه کریمی ـ قزوین