گفتوگو با آزادهها، کار دشواری است. سخت است به چشمهایشان خیره شویم و کنجکاوانه بپرسیم: «چگونه شکنجه میشدید»؟ و در پی این پرسش، بیتفاوت بپرسیم: «در هنگامی که بهترین رفیقتان را در مقابل چشمهایتان به شهادت رساندند، چه کار کردید؟!» اما واقعاَ گزیری نیست. رسالت این نسل هنوز به پایان نرسیده است و تازه وقت آن شده که به این پرسشها با دقت پاسخ بدهند.
اصغر ملایی که امروز با تحصیلات علوم قرآنی، به تدریس زبان عربی مشغول است، روزی در ستاد جنگهای نامنظم، همراه شهید چمران گام برمیداشت و به قول خودش خدمت میکرد. همان روزی که جنگ رسماَ توسط رژیم بعث آغاز شد، ملایی کارش را رها کرد و به همراه بهترین دوستش، شهید احمد سلیمانی به جبهه رفت. چند روزی در جبهه ماند، اما برای آنکه از خانوادهاش حلالیت بطلبد و وصیتنامهاش را بنویسد، برای یک روز به تهران آمد. دو فرزند کوچکش را بوسید و از همسرش خداحافظی کرد.
در ورود دوباره اش به جبهه، در حالی که فقط دو هفته از آغاز جنگ میگذشت، به همراه بهترین دوستانش، در دهی به نام «کرخهکور»، محاصره شدند.
خودش ماجرا را این طور تعریف میکند: «من به همراه شهید احمد سلیمانی و یکی دیگر از دوستانم به نام حاجیدالله رحمانزاده، در کانالی محاصره شدیم. چندین ساعت مقاومت کردیم اما در نهایت فهمیدیم تعداد دشمنان بسیار بیشتر از ماست. آتش سنگینی روی سرمان بود و عاقبت، هر سه مجروح شدیم.
هنگامی که دیگر توان مقاومت نداشتیم، افرادی که در کمینمان بودند، ظاهر شدند. در کمال تعجب دیدیم آنها عراقی نیستند، بلکه منافقان خودفروخته و فراری ایرانیاند. در همان لحظه اولی که بالای سر ما رسیدند، بلافاصله تیر خلاص به احمد سلیمانی زدند و او را به شهادت رساندند، اما من و حاج یدالله را به اسارت بردند». گفتوگویی که میخوانید، چندین سال پیش، نشریه «خیمه» با او انجام داده که «تابناک» با تلخیص اقدام به نشر مجددش مینماید.
لحظهای که اسیر شدید و احساس کردید توان هیچ دفاعی از خود ندارید، روحیه تان را کاملاً از دست دادید یا باز هم امیدوار بودید؟ حقیقت این است که شرایط، بسیار دشوار بود. من شرایط جسمی و روحی نامناسبی داشتم. از طرفی دستم آویزان بود و از طرف دیگر، دائم به فکر احمد سلیمانی، بهترین دوستم بودم که مقابل چشمانم تیر خلاص خورد. اما حاج یدالله رحمانزاده با آنکه پایش به شدت آسیب دیده بود، روحیه بسیار بالایی داشت.
در همان حال هم با منافقان، درگیری لفظی پیدا میکرد و میگفت: «حیف! که نتوانستم شماها را بکشم!» وقتی از او میپرسیدم، چرا با آنها اینگونه صحبت میکنی، میگفت: گر نگهدار من آن است که من میدانم.
آن لحظهها که شاید آغاز سختترین روزهای زندگیتان بود، درون خودتان چه میگذشت؟ به چه چیزی دلخوش بودید؟ از چه کسی روحیه میگرفتید؟
تنها توسل به ائمه معصومین ـ علیهمالسلام ـ بود که میتوانست در آن لحظات، روحیه ما را حفظ کند. منافقان قبل از آنکه ما را به عراقیها تحویل دهند، چند باری تصمیم گرفتند اعداممان کنند. حتی جوخه اعدام را هم تشکیل دادند. حاج یدالله دائم به من میگفت: «شهادتین یادت نرود، بگو یا علی». من هم دایم زیر لب نام حضرت صاحب الامر و امیرالمؤمنین را تکرار میکردم.
چرا از اعدام کردنتان منصرف شدند؟ نمیدانم چرا، چند باری با هم صحبت کردند و در نهایت تصمیم گرفتند ما را زنده تحویل دهند. نمیدانم دلشان به حالمان سوخته بود یا نیت دیگری داشتند.
بعد از آنکه منافقان شما را تحویل دادند، برخورد عراقیها با شما چگونه بود؟ بلافاصله به درمانگاه منتقل شدیم، چون دست من و پای حاج یدالله کاملاً از بین رفته بود. دکتری بود به نام «جاسم». شکنجهگر بسیار ماهری بود. در آن چند روز که ما را مداوا میکرد، بیش از ۱۲۰ آمپول به من زد. هر بار که میخواست آمپولی بزند، از راه دور مرا صدا میکرد که پیراهن عربیام را بالا بزنم و خودم را آماده کنم. آمپول را به سمت ما پرت میکرد و چنان وحشیانه این کار را انجام میداد که قابل توصیف نیست.
واکنش شما چه بود؟به شدت درد میکشیدم، اما حاجی یدالله که در تخت کناریام خوابیده بود، به من میگفت: «حاج اصغر! این دکتر جاسم میخواهد با این نوع آمپول زدن، تو را فلج کند. اما دوست دارم حسرت یک آه را هم بر دلش بگذاری». به غیر از چند بند انگشتانم، همه دستم در گچ بود. حاج یدالله میگفت: «با همین بند انگشتهایت که بیرون است، ذکر بگو، مطمئن باش خدا با ماست، حاج یدالله از معرفت لبریز بود، خدا رحمتش کند... .
بدون اغراق میگویم، دعا و مناجات در این ایام، همه چیز ما بود. معنای دعاهای بسیاری را آنجا با تمام وجود لمس میکردیم. چون هیچ چیز جز دعا نداشتیم. وقتی میگفتیم: «اغفر لمن لایملک الاّ الدعا»، با تمام وجود میگفتیم. هنگامی که میخواندیم: «و سلاحه البکاء»، درک میکردیم یعنی چه. چون واقعاً دستمان خالی بود و اشک، بهترین سلاحمان بود.
مناجات خوانیهای دسته جمعی هم داشتید؟ عراقیها به شدت با برنامههای دستهجمعی برخورد میکردند، حتی با نماز جماعت. اما مخفیانه این کار را دنبال میکردیم.
چرا مخالفت میکردند؟ آنها خوب میدانستند دعا و نیایش چه اندازه روحیه ما را تقویت میکند. میدانستند مصداق «حرب لمن حاربکم» خودشان هستند. وقتی دعا میخواندیم، به آنها نشان میدادیم، سر سازش نداریم و برای جنگ آمادهایم.
پیش آمده بود برنامههای جمعی لو برود و با شما برخورد کنند؟ به دفعات، همیشه در چنین شرایطی به آسایشگاه یورش میآوردند و بچهها را با کابل و باتوم به شدت میزدند. یادم میآید شبی در حین خواندن دعای کمیل وارد آسایشگاه شدند و بلافاصله مداحی را که دعا را حفظ بود، با خود بردند. روحیه بچهها به شدت پایین آمد.
از طرفی دوست نداشتند دعا نیمه کاره رها شود و از طرف دیگر، کسی غیر از آن مداح، دعا را حفظ نبود. سکوت آسایشگاه را گرفته بود که ناگهان یکی از بچهها در همان تاریکی دعا را ادامه داد. باورمان نمیشد فرد دیگری هم دعای کمیل را حفظ باشد.
وقتی او ادامه دعا را خواند، حال بچهها عجیب تغییر کرد، با آنکه مداح را برده بودند، اما مجلس مناجات به قوت خود باقی ماند. سالهای اول اسارت هیچ کتابی نداشتیم، اما بعد از آنکه چند باری به صلیب سرخ اعتراض کردیم، قرآن و نهجالبلاغه در اختیارمان گذاشتند.
گوشه آسایشگاه، محلی را به عنوان کتابخانه قرار دادیم و قرآن و نهج البلاغه را در آن گذاشتیم. مرحوم ابوترابی من را مسئول کتابخانه کرد. به همین خاطر عراقیها به من میگفتند، ابومکتبه. اوضاع همینگونه بود تا آنکه بعد از اعتراضها و درخواستهای فراوان بچهها به صلیب سرخ، قرار شد یک جلد مفاتیحالجنان هم برایمان بیاورند. وقتی مفاتیح آوردند، شرایط تغییر زیادی کرد.
ما در ده سال اسارت، هم غذای روحیمان کم بود، هم غذای جسمی، اما وقتی مفاتیح آمد، گویا حتی غذای جسمیمان هم رسیده بود. بچهها دعاها را نمیخواندند، میخوردند! چون وقتی سرشان در کتاب بود، گرسنگی و تشنگی از یادشان میرفت. فراموش کرده بودیم که اسیریم و در غربت هستیم. یادمان رفته بود زن و بچه هم داریم، فقط ما بودیم و دعاهایی که همه چیزمان بود.
چطور دهها اسیر از یک مفاتیح استفاده میکردند؟ برای قرآن و نهجالبلاغه و مفاتیح، ساعت گذاشته بودیم تا در هر ۲۴ ساعت، هر نفر بتواند دستکم یک ربع از آنها استفاده کند. یکی از بچهها مسئول بود که سر ساعت کتاب را تحویل دهد و سر ساعت پس بگیرد. خیلی از بچهها دوست داشتند ساعتی که کتاب را میگیرند، نیمهشب باشد تا بتوانند حسابی برای خودشان خلوت کنند. یادم میآید هر یک از بچهها چند دقیقه قبل از آنکه نوبتشان شود، از خواب بیدار میشدند تا حتی یک دقیقه از زمانشان از دست نرود.
کتابها تا پایان اسارت در اختیارتان بود؟ نه متأسفانه، روزی حاج آقا ابوترابی خبر داد عراقیها به زودی نهجالبلاغه را از اردوگاه جمع میکنند، و اعلام کرد در همین چند روز، باید از روی کتابها نسخه برداری کنیم. یک کار همگانی را با هم آغاز کردیم. در آن چند روز، هر کاغذی را که میدیدیم، برمیداشتیم تا دعاها و احادیث را رویش بنویسیم.
از کاغذ سیمان گرفته تا پاکت سیگار. چند نفر از بچهها هم که خوشخط بودند، دائم در حال نوشتن بودند تا آنکه در نهایت، یک نسخه خطی از نهجالبلاغه را تهیه کردیم. نسخه خطی را داخل یک قوطی جاسازی کردیم تا در موارد ضروری از آن استفاده کنیم. درست فردای آن روز که کپی برداری ما تمام شد، عراقی آمدند و کتابها را بردند. بچهها دائم با این دعاها عشق میکردند. آنقدر که خیلیها مستجابالدعوه شده بودند.
میتوانید مصداق یکی از دعاهای اجابت شده در زمان اسارت را تعریف کنید؟ یکی از وسائلی که در اسارت به شدت ممنوع بود، رادیو بود. عراقیها رادیو را از هرکسی میگرفتند، کمترین حکمش اعدام بود. یکی از بچهها به صورت مخفیانه با خودش رادیو آورده بود. بچهها برای اینکه ماجرا لو نرود، دستگاه را قطعه قطعه، و هر قسمت را در گوشهای پنهان کرده بودند.
هر بار که میخواستیم از اخبار مطلع شویم، به صورت کاملاً مخفیانه، قطعههای رادیو را به هم وصل و بعد از گوش دادن اخبار باز جدایشان میکردیم. نمیدانم چطور شد که عراقیها از ماجرا بو بردند، درست زمانی که رادیو کامل بود، همه ما را در فضای باز اردوگاه به خط کردند.
یکی از بچهها به نام رسول ملایری، همان موقع رادیو را در شلوارش جاسازی کرد تا عراقیها پیدایش نکنند. افسر عراقی پشت بلندگو اعلام کرد: «میدانیم رادیو دست چه کسی است. یک دقیقه فرصت دارد خودش دستگاه را تحویل دهد. در غیر این صورت خودمان سراغش میرویم».
شمارش معکوس شروع شد و همه بچهها نگران رسول بودند، فرصت که به پایان رسید، عراقیها کمی با هم مشورت کردند و ناگهان دیدیم دو سرباز با سرعت به سمت رسول راه افتادند.
همه ما گفتیم کار رسول تمام شد. هنگامی که فقط چند قدم با او فاصله داشتند، یکی از بچهها با نام علی شاهپوری که بچه تبریز بود، سرش را رو به آسمان گرفت و با لهجه شیرین ترکیاش گفت: «خدایا! اینها رو برگردون!».
شاید باورتان نشود، اما این جمله علی شاهپوری، درست به مانند فرمان عقبگرد برای عراقیها بود. چون بلافاصله و بدون هیچ دلیلی برگشتند و به ما گفتند به آسایشگاه بروید.
در اسارت از نظر مسافت جغرافیایی به کربلا نزدیکتر بودید. این مسأله باعث نشده بود بیشتر دلتنگ زیارت امام حسین علیهالسلام شوید؟ همینطور است. این دلتنگی در اسارت بیشتر نمود پیدا میکرد. هنگامی که زیارت عاشورا میخواندیم، دلمان به آن سمت پرواز میکرد.
زیارت عاشوراهای اسارت با زیارتهایی که در شهر و زیر باد کولر میخواندیم، خیلی فرق داشت. هنگامی که میخواندیم: «فی موقفی هذا»، به شدت دلتنگ میشدیم. چون این موضوع را کاملاً درک میکردیم. همیشه با خودم فکر میکردم اگر گفتهاند: «ادعونی استجب لکم»، باید امام حسین علیهالسلام جواب ما را بدهد.
وقتی که قطعنامه ۵۹۸ امضا شد و حرف از آزادی به میان آمد، عراقیها متوجه شدند افکار عمومی جهان پس از آزادی به سراغ ما خواهند آمد. برای آنکه بعداً اعلام کنند برخورد مناسبی با اسرا داشته اند، تصمیم گرفتند ما را به زیارت ببرند، اما از ترس آنکه هنگام زیارت برایشان مشکلی درست کنیم، دویست نفر، دویست نفر، عازم میشدیم.
اصلاً یادم نمیآید بچهها چهکار میکردند. گویا همه در حال پرواز بودیم. فقط در ذهنم مانده، عدهای روی خاک افتاده بودند، دستهای خاکهای زمین را روی چشمهایشان میکشیدند. خلاصه همه غرق عشقبازی خود بودند.
آن موقع لگدهایی که از عراقیها میخوردیم، برایمان بسیار شیرین بود. تازه میفهمیدیم روضههایی که از کودکی برایمان خوانده بودند، یعنی چه. تازه میفهمیدیم چگونه میشود اسرا را به قتلگاه ببرند و تازیانه بزنند. ابتدا قبر حبیب را دیدیم و بعد هم ضریح ششگوشه. باور کنید یادم نمیآید آن لحظات چگونه گذشت.
یادتان میآید از حضرت چه خواستید؟ نمیدانم چیزی خواستم یا نه. اصلاً انگار روی زمین نبودیم. فقط میتوانم به جرأت بگویم هیچ کدام از بچهها از حضرت آزادی نخواستند!
حتماً به زیارت حرم حضرت عباس ـ علیهالسلام ـ هم رفتید. درست است که میگویند عراقیها در حریم حضرت عباس ـعلیهالسلام ـ باادب، گوشهای میایستند؟
بله، وقتی پیاده در بینالحرمین به سمت حرم آقا ابوالفضل ـ علیهالسلام ـ راه افتادیم، برخورد عراقیها تغییر کرد. دیگر توهین نمیکردند و نمیزدند. نمیدانم از ترس بود یا از ادب.
بعد از آنکه از زیارت برگشتید، فضای اردوگاه چگونه بود؟ آنقدر فضا تغییر کرده بود که اگر اسارت بیست سال دیگر طول میکشید، آمادگی داشتیم. از آنجا که ما را گروه گروه میبردند، هر دستهای که باز میگشت، فضا را به شدت تغییر میداد. بچههای دیگر دور آنها میریختند و خودشان را متبرک میکردند. تازه آن وقت لحظه شماری گروه بعد شروع میشد تا نوبتشان بشود و به زیارت بروند. عراقیها با این کارشان که بچهها را گروه گروه فرستادند، چندین ماه، همه را بیمه کردند.
محرمهای اسارت چگونه بود؟
محرم برای ما، ماه شکنجه بود. چون بچهها بیمحابا عزاداری میکردند. چندین روز قبل از رسیدن این ماه، بچهها کارهای تبلیغاتی را شروع میکردند، تکههای آهن بیمصرف که در اردوگاه افتاده بود را برمیداشتند و داخل آب میانداختند تا زنگ بزند. به مرور زمان آب هم از این آهنها رنگ میگرفت. این میشد رنگ تبلیغات ما.
از طرف دیگر، تعدادی از بچهها هنگامی که سهمیه لباس میگرفتند، از آنها استفاده نمیکردند تا به عنوان پارچه در محرم استفاده شود. شب اول محرم، بچههای خطاط با آن رنگ، با خط خوش روی این پیراهنها مینوشتند: «السلام علیک یا اباعبدالله». آن عزاداریها هیچگاه از یادم نمیرود.
ماه مبارک رمضان را چطور برگزار میکردید؟ ماه مبارک رمضان، بهترین فرصت بود که ما با خدا نیایش کنیم و احوالات خودمان را بگوییم. دعای افتتاح را که میخواندیم، با تمام وجود لمس میکردیم: «اللّهم انّا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه و آله و غیبته ولیّنا و کثرت عددنا و قلت عددنا و شدت الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا...».
همه اینها شرح حال ما بود که میگفتیم: خدایا به درگاه تو شکایت میکنیم. تنهاییم و تعدادمان کم است. در حالی که دشمنان زیادی داریم. فتنههای زیادی بر علیه ماست و محیط بر ما غلبه کرده است. این دعاها را چه کسی بهتر از یک اسیر میتواند درک کند؟ و یا هنگامی که دعای هر روزه ماه مبارک را میخواندیم، گویا شرح حال خودمان را میگفتیم.
«اللّهم فک کلّ اسیر» را که میخواندیم، صدای هقهق گریهها بالا میرفت. همه ما اعتقاد داشتیم که فقط خداوند میتواند ما را آزاد کند و هیچ قدرتی جز او، کاری نمیتواند کند. این دعا را مردم تهران هم میخواندند!
اما این کجا و آن کجا و یا وقتی میگفتیم: «اللهم اکسر کلّ عریان»، شرح حال خودمان بود. ما در طول سال، فقط یک بار سهمیه لباس داشتیم و همیشه لباسهای مندرس و پاره تنمان بود. خلاصه دعاهای ماه مبارک برای ما حال و هوای دیگری داشت.