دل به دلشان که بدهی، هم درد را بازگو میکنند و هم نسخه درمان را در آستین دارند. سر حوصله و شمردهشمرده، حتی میان روایت مصایبشانگاهی لبخند میزنند تا مبادا خدایناکرده یکجفت گوش شنوا را که اینروزها دستنیافتنیتر از همیشه شده، از خود برنجانند و برمانند. نه تریبون میخواهند، نه دوربین و میکروفن آرمدار؛ نیازی به میز گرد، مستطیل و دیگر اشکال هندسی مطبوع و دلچسب هم نیست؛ همین گوشه پیادهروها در هر خیابانی و هر شهری از کشورمان که جوانی در تردد باشد، در ذهن او و همراه او رشته بزرگی از افکار، خواستهها، کاستیها، ضعفها، ناکامیها، ایدهها و رؤیاها، در حرکت و پیکار است؛ یعنی هرآنچه صدها چارهجو و سیاستگذار در هزاران نشست، همایش، سمینار و... در پی آنند و کمتر میجویند، همینجاست. گوشه پیادهروها، مقابل در دانشگاهها، کف بازارها، روی نیمکت پارکها، مقابل کیوسکها و... با ظاهرهای مختلف حضور دارند و همه جواناند. تحصیلکرده، بازاری، تحصیلکرده بازاری، دانشجو، شاغل، بیکار، شاغل بیکار (اصطلاحی که برخی از جوانان در این گزارش در مورد خودشان به کار میبرند)، متاهل و مجرد بینشان هست.
پای حرفشان که بنشینی، لایههای زخم، یکییکی باز میشود. زخمهای کاریترشان پشت غول بحران بیکاری قایم شده و آنقدر الفبای دردناک بیکاری را در نهان و آشکار زمزمه کردهاند که کمتر میرسند به زخمهای دیگر سر بزنند؛ زخمهایی که مدام کهنه و کهنهتر میشوند و حتی گاهی زمزمهها را فریاد میزنند. دههشصتیها از اسارت بودن و ماندن در چنگال غول بیکاری و زخمهای دیگری که روی دست مانده و تیمار نشده به ستوه آمدهاند و دهههفتادیها از اینکه بهزودی طعمه این دام خواهند شد، تصویر پرآشوبی از آیندهای مبهم در ذهنشان نقاشی میکنند.
وقتی از آنها بخواهیکه دفتر قطور و پربحث بیکاری را ببندند و خواستههایشان را خارج از سلول فولادین کار و بار مطرح کنند، سخنانشان گل میکند به 2مطالبه؛ به 2زخم پنهانی و کهنه؛ پیشکشیدن بحث «آزادی» و بهچالشکشیدن «اوقات فراغت»هایی که بیهوده هدر میرود. در ادامه روایت چند جوانی مرور میشود که در خیابان انقلاب پایتخت در حال تردد بودند و نشستند گرم و بیرودربایستی در مورد مسائلی که به آن اشاره شد، صحبت کردند؛ راسته میدان انقلاب تا میدان امام حسین. دیدگاههای جوانان رهگذر در پیادهرو این خیابان پرازدحام، متنوع است؛ از هر قشری، هر شهری، هر شغلی، هر تحصیلاتی، جنسیتی و طبقهای بینشان دیده میشود. هر کدام از آنها نظری در مورد مطالبههایشان دارند و تعبیری متفاوت و البته قابل تامل از آزادی و نحوه گذران اوقات فراغتشان.
ما میترسیم!
میدان انقلاب پایتخت، بیشتر گذرگاه جوانان جویای دانش و تا حدودی هم جوانان کاسب و بازاریاست. اینجا برخی علم را در بستههای مجاز (کتاب و جزوات) و برخی در بستههای غیرمجاز (فروش پایاننامه، مقاله و...) به حراج میگذارند. عدهای از جوانان این راسته هم مشتریان بستههای مجاز یا غیرمجاز دانش هستند. جوان کاسب بیستوچندسالهای که پایاننامه به حراج گذاشته، مورد مناسبیاست برای اینکه بگوید خواستهاش از جامعهای که در آن زندگی میکند، چیست. «پدرام» کارتنی که روی آن نوشته شده «پایاننامه از همهجا ارزانتر» را از بالای سر پایین میآورد و میگذارد گوشه پیادهرو. وقتی سینجیمهایش ته میکشد و مطمئن میشود که طرفش مأمور نیست، میگوید: «خب، کار؛ اول شغل، بعدم آرامش. دیگه نترسیم. منظورم، ترس از آینده و آدماس. من از آینده میترسم. کاری کنن که با آرامش زندگی کنیم. همهش باید از گرسنگی و بدهکاری بترسیم؛ از وضعیت جامعهمون بترسیم. الان من شغلم کاذبه اما خیلیا برای یه لقمه نون خلاف میکنن؛ خلافای بزرگ. دزدی و آدمکشی براشون فرقی نداره. همهجور آدمی دیدهم اینجا. باید بترسیم از این آدمایی که روزبهروز داره تعدادشون بیشتر میشه. اینا آرامش بقیه رو میگیرن. باید هرچه زودتر یه فکری به حال این وضعیت بکنن. همین الانش دیره»!
پدرام تعبیر عجیبی از آزادی دارد؛ «آزادی به نظر من خلاصه میشه تو شادی. هر وقت بذاریم بقیه شادی کنن یعنی بهشون آزادی دادیم»؛ در مورد اوقات فراغت هم میگوید: «من ظهرا میرم این بغل، قهوهخونه، قلیون میکشم. اوقاتفراغت من اینجوری میگذره. اگه قهوهخونه نرم، کجا برم!؟».
آزادی یعنی رفاه
«طیبه» اهل کرمان است. حوالی میدان انقلاب در کتابفروشی پرستو چشم دوخته به ردیف کتابهای حقوقی. دانشجوی ترم آخر ارشد حقوق بینالملل است؛ 28ساله؛ «خواسته من رفاهه؛ رفاه و امنیت در هر مولفهای؛ اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و... . من آزادیو در رفاه تعریف میکنم. تأمین رفاه در همه بخشها برای افراد جامعه به معنای تضمین آزادی اوناس.»
دانشجوی ترم آخر حقوق بینالملل، اوقات فراغت خود را با تماشای فیلم پر میکند؛ «اوقاتفراغت چندانی ندارم. تا چشم بازکردم، پشت نیمکت بودم و دغدغه امتحان و درس داشتم. الانم همینطوره. همه اینا به خاطر آیندهس؛ آینده روشنی که متأسفانه میبینین تبدیل شده به یه رؤیای پوشالی! با این حال اگه سرمو از تو کتابا درآرم، ترجیح میدم تو همون خونه بشینم و فیلمای مورد علاقهمو بذارم و تماشا کنم.»
خوشبختها آزادی دارند
مقابل دانشگاه تهران جمعیت مشتاقتری از جوانان هستند که سرشان درد میکند برای اینگونه صحبتها. «عالیه» ـ دانشجوی سال آخر کارشناسی تربیتبدنی از بندرعباس ـ میگوید: «خواسته اصلی من اینه که دیگه هیچ پدر یا مادری برای فرستادن بچههاش به دانشگاه، نگران هزینه ایابذهاب نباشه. من دانشگاه دولتی درس میخونم؛ شهریه ندارم اما شرایط بد اقتصادی، بدجور من و خانوادهامو در تنگنا قرار داده. فعلن اینو حل کنن تا بعدیاش. آزادی هم به نظر من یعنی خوشبختی. به نظرم آدمی که احساس خوشبختی کنه، آزاده». او در مورد اوقات فراغت میگوید: «دروغ چرا!؟ فقط تو شبکههای مجازی میچرخم؛ هم کمخرجتره و هم امنتر! بیرون اینهمه آدم جورواجور هست؛ تازه اگه بخوای اوقات فراغتات خوب پر بشه، باید اساسی خرج کنی. یه استخر معمولی رفتن، حداقل 30ـ20تومن هزینه داره؛ یه دانشجو از کجا بیاره؟».
«پژمان» ـ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران از تهران ـ هم میگوید: «جوونها دغدغههای زیادی دارن؛ ازدواج، مسکن، ماشین، تفریحات... همه اینا وقتی حاصل میشه که ما شغل داشته باشیم. تا شغل و درآمد نداشته باشیم که سراغ ازدواج نمیریم، سروسامون نمیگیریم. هزینه زندگیمشترک کمرشکنه. همین ترم پیش ضربه روحی بزرگی از این بابت خوردم؛ در حالیکه مطمئن بودم نیمه گمشدهمو پیدا کردهم و دنیا پیش چشمام رنگارنگ شده بود، مجبور شدم به خاطر نداری و ترس از بیکاری، ازش بگذرم. داستان عاشقانه تعریف نمیکنما! داداش! این یه واقعیته! الان دنیام سیاهه. همه مسئولای کشور یهروز خودشون جوون بودهن و شاید یهروز همین جایی ایستاده بودهن که حالا من ایستادهم؛ مقابل دانشگاه تهران با یه عالمه آرزو و رؤیا. اونها هم عاشق شدهن. اینچیزا رو اگه کتمان هم بکنیم کسی باور نمیکنه. همه دل دارن و عشق برای همه پیش میاد و هست. عشق با خودش امید مییاره. 2تا برادر و یه خواهر تحصیلکرده بیکار بزرگتر از خودم تو خونه دارم. همهشون از نداری و بیکاری نشستهن تو خونه و دارن با عمر و جوونیشون معامله میکنن. منم باید مث اونها تن بدم به این سرنوشت و قربانی بشم. آخه اینم شد زندگی؟ به نظرم آزادی یعنی بذارن با خیال راحت و بدون ترس از آینده به عشقت برسی و زندگی کنی».
پژمان میگوید: «در اوقاتفراغت فقط به پولدرآوردن فکر میکنم. به جاییم نمیرسما! همینطوری الکی، علافم. تو فضای مجازیم زیاد هستم. اونجا رؤیاها به واقعیت نزدیکتره(خنده)».
«مهسا» ـ دانشجوی ترم آخر کارشناسیارشد ادبیات فارسی از مشهد ـ هم دانشجوی دیگریاست که به سؤالات ما پاسخ میدهد؛ «آزادیهای فکری، فرهنگی و آزادی سیاسی، بهترین معناها برای آزادیه. به اعتقاد من احترام به حق آزادی اندیشه و بیان اون، میتونه به بهترشدن شرایط فعلی کمک کنه. اندیشهها در مقاطع و بخشهای مختلف مطرح میشن و محدودکردنشون، عواقب سنگینی تو جامعه به دنبال داره. ضعفهایی که اینروزا ما تو عرصههای مختلف شاهد اون هستیم حاصل همین محدودیتها و سلبشدن این نوع آزادیهاس. خواسته من بهعنوان یه جوون ایرانی، رهایی اندیشه از بند محدودیته. من اعتقاد دارم که زخمهای بزرگ جامعهمون با بسترسازی و ایجاد فضاهایی برای آزادی اندیشه، التیام پیدا میکنه.» مهسا ادامه میدهد: «وقتی صحبت از اوقات فراغت میشه بهتره اونو ارتباط بدیم به آزادی فرهنگی؛ آزادیای که اکثر دخترای جوون معمولا از محدودیتهای اون، گلهمند هستن. منظورم محدودیتهاییه که دخترا نسبت به پسرا دارن و در جامعه دیده میشه. واقعا مکانهای فرهنگی و امکانات فراغتی تو جامعه در حال توسعه ما میون پسرا و دخترا یکسانسازی نشده».
غم نان نمیگذارد به آزادی فکر کنم
رؤیاها و مطالبات جوانپسند به حوالی میدان انقلاب و دانشجویان آن ختم نمیشود؛ آرزوها و خواستههای ساده و حتی بلندپروازانهای که در طول خیابان انقلاب پایتخت، در ذهنهای جوانان این پیادهرو مرور میشود. اهالی جوان این پیادهرو، دغدغههای کوچک و بزرگ و ناگفتههای بسیاری در سینه دارند. جوانی کنار کیوسک روزنامهفروشی حوالی میدان فردوسی روی موتور نشسته و سیگار دود میکند. نامش «امید» است. میگوید که برخلاف نامش «خیلی ناامید» است. در دانشگاه، حسابداری خوانده اما نانش را از آتش جوشکاری ـ آن هم در گرمای بالای 40درجه عسلویه ـ درمیآورد. پدرخدابیامرزش جوشکار حرفهای بوده. امید دهههفتادیست و 25ساله. میگوید این همه سال درس خواندم که به قول پدرم نان راحت درآورم اما «عسلویه کار میکنم؛ روزمزدم؛ جوشکار اسکلتفلزیام. یک ماه کار هس، 3ـ2ماه نیس؛ اونم پیمانکاری! چارهای ندارم؛ متاهلم؛ اجارهخونه و... . همین که برای یه لقمه نون از اینجا که پایتخته بلند میشم میرم عسلویه، خودش یه درد بزرگه. همونجا هم کار نیس؛ با بدبختی جور میشه. نمیگم یه کاری کنن که لیسانس حسابداریم رو از لب کوزه بردارم اما حداقل میشه کاری کرد که من اینجا با جوشکاری خرج خودم رو درآرم و شبا بالای سر زن و زندگیم باشم».
امید دوست ندارد در مورد مفهوم آزادی حرفی بزند. میگوید: «آدمی که غم نون داره، آزادی براش لقمه بزرگیه؛ نباید در مورد آزادی حرفی بزنه»!
«زندگی»؛ تنها خواسته من
کنج پستوی یکی از بنبستهای خیابان انقلاب که به میدان امامحسین نزدیکتر است، رؤیای یک پدر جوان دههشصتی در حال پرکشیدن است. «ابوذر» 30ساله، رستوران محقری دارد از نوع بیرونبر. 7سال است که 4نوع خورش و 3نوع کباب را در این دکان 12متری میپزد و میدهد دست خلقالله. جای نشستن ندارد؛ با شاگردش، ایستاده مشتریانش را راه میاندازند. صاحب مغازه یکدفعه اجاره را دوبرابر کرده و مرد جوان از پساش برنمیآید. خودش را بکشد تا آخر این ماه اجاق و منقل این رستوران محقر گرم میماند و آخر ماه او هم به جمع میلیونی بیکاران این سرزمین خواهد پیوست؛ «همین کاری که الان دارم از دستش میدم، باعث جدایی من و همسرم شد. یه دختر سهساله دارم که الان مهدکودکه. از 7صبح تا 2نصفشب بدون تعطیلی کار میکنم. زنم گذاشت رفت؛ طلاق گرفت؛ خودشو نجات داد. وقتی ازم جدا شد خواستش یه چیز بود: «زندگی»! الان منم بهعنوان یه جوون همون خواسته رو دارم: «زندگی»؛ فقط حق زندگی.»
ابوذر میگوید: «به نظر من، آزادی یعنی داشتن حق انتخاب در هر چیزی. وقتی به آدما حق انتخاب بدن، اونوقت آزاد هستن». این پدر جوان، 7سال است که اوقات فراغت نداشته؛ به همین خاطر حرفی در مورد اوقات فراغت نمیزند اما میگوید از آخر این ماه به بعد، اوقات فراغت طولانیای خواهد داشت؛ اوقات فراغتی که به واسطه بیکارشدنش به دست میآید و باید صرف پیداکردن شغلی دیگر شود. زن جوانی شاهد این گفتوگوست. ابوذر کیسه غذا را به دست او میسپارد و میگوید: «خدا برکت بده»! سرمای بیرون، چنگ انداخته به ظرف غذاها اما بخاری که داخل آنها بیرون میزند، غولهای کوچک سفیدرنگی ساخته است. زن جوان میگوید: «غذاهام سرد میشه اما اگه منم، حرف نزنم، حرفام گلومو فشار میده. من نمیدونم برای چی از این آقا سؤال پرسیدی و اصلا قراره کجا پخش بشه اما منم یه مهندس بیکارم تو این کشور؛ یه مادرم؛ 24سالمه. خدا رو شکر همسرم درآمدش بد نیست و دستمون به دهنمون میرسه اما واقعا اغلب اطرافیان و اقوامام، درگیر مسائل معیشتی هستن. آدم که نمیتونه چشم ببنده و دیگرانو نبینه! دغدغههای اونها به ما و زندگی ما هم آسیب میرسونه؛ آسیب روانی. الان بیشتر از همیشه نگران آینده پسر سهسالهم هستم؛ نگران خودمون که باید چطور میون این همه ناامیدی زندگی کنیم. واقعا مسئولان یهذره به فکر امیدواری این جوونها به زندگی باشن».
«خانم ایمانی» میگوید: «به نظر من آزادی یعنی آزادی سیاسی؛ مردم بتونن انتقاد کنن، حرف بزنن. اگه آزادی سیاسی نباشه مردم نمیتونن حقشونو بگیرن».
خانم ایمانی اوقات فراغتش را در کنار خانواده سپری میکند اما به قول خودش، «اعتراف» میکند که سهم بزرگی از اوقات فراغت آنها بهخاطر کمبود امکانات رفاهی و تفریحی، قربانی فضای مجازی میشود.
زیر پل هوایی عابر پیاده میدان امامحسین، دختر جوانی از سرما مچاله شده و مقابلش بساطی از لیفهای دستباف پهن است. مهاجر نیست؛ ایرانیاست و 26ساله. میگوید در تهران به دنیا آمده و همینجا زندگی میکند. اشاره میکند به آن طرف خیابان؛ «همین پشت تو محله صفا زندگی میکنم؛ با مادرم. سرطان مغزاستخوان داره. خرج و مخارج بیماریشو یه خیّر باخدا میده؛ منم راضیام به رضای خدا. درآمدم بد نیس اما نگاه مردم اذیتم میکنه. 3ساله که این کارو انجام میدم. وقتی مادرم روبهراه بود خودش میاومد. شغل خوب که آرزوی منه اما شهر ما امنیت نداره؛ برای خانما امن نیست؛ برای اونایی که باید مث من کار کنن. قبل از دستفروشی، مدتی تو یه فروشگاه، فروشنده بودم. بدترین دوران زندگیم بود اون 2ماه. انقدر که میگن خانما میتونن تو جامعه کار و فعالیت کنن، حداقل برای یه بارم که شده، درباره کار و امنیت زنها تحقیق کنن. خواسته من اینه که به زنها بها بدن. برای اون زنهایی که مث من مجبور هستن کار کنن ارزش قائل شن نه اینکه نمک به زخمشون بپاشن! باید یه جای امن داشته باشیم تا بتونیم هم کار و هم زندگی کنیم.»
«الهه» دیپلم ریاضی فیزیک دارد؛ «به نظر من آزادی یعنی آزادی برای گفتن خواستهها و مشکلاتمون. تا نذارن ما خواستههامونو بگیم که دردا رو نمیفهمن»! دختر دستفروش در مورد اوقات فراغت میگوید: «من فرصت ندارم تو زندگی در مورد فراغت فکر کنم».
گزارش از: محمدصادق خسرویعلیا
این گزارش نخستین بار در روزنامه همشهری منتشر شده است.