آن شب تا صبح، از تعطیلی خبری نشد. به جایش پسفردا روز تشییع اعلام شد که آن هم یک امتحان دیگر را برداشت و انداخت آخر همه امتحانها، که بهخاطرش مجبور شدیم یک آخرِ هفته دیگر هم نرویم خانه.
به گزارش دانشجو، محمدکاظم داودی؛ به قول پدرم، خوشحال بودیم که دانشگاه دولتی قبول شدیم، اما انگار این هم کمی از آزاد نداشت. شاید هم تصور ما اشتباه بود. تصور ما این بود که صاف میرویم و صاف میآییم و بدون اینکه دست در جیبمان کنیم درسمان را میخوانیم و مدرکمان را میگیریم... همان ترم اول خورد توی ذوقمان. غذای سلف همچنان قابل تحمل بود، آن موقع با هفتهای ۱۵ تومان میشد تقریبا هر سه وعده را رزرو کرد، به جز جمعهها که میزدیم بیرون. خوب بود، شکم را سیر میکرد. اما فهمیدیم که دانشکده ما از پردیس جداست و برای رفت و آمد باید فکری کرد. متروی تربیت مدرس، آن روزها هنوز اسمش هم مطرح نشده بود.
گزینههای موجود سرویس دانشگاه بود و تاکسی خطی. سرویس دانشگاه رایگان بود، اما هم ایستگاه مبدا و هم مقصدش از خوابگاه و دانشکده فاصله داشت. باید سربالایی میرفتی تا سوار بشوی و از جایی که پیاده ات میکرد هم ۱۰۰ متری پیاده روی داشت و بعد یک پل عابر پیاده نفسگیر! برای کلاسهای ۸ صبح نمیشد رویش حساب کرد. تاکسی هم که سال به سال میآمد روی کرایه اش. هنوز داشتیم سبک سنگین میکردیم که متوجه شدیم خوابگاه هم شهریه دارد، باز هم بهتر از خانه گرفتن بود، ولی فکر این یکی را هم نکرده بودیم. اتاق را که تحویل گرفتیم، جز یک تخت و یک قرآن چیز دیگری در آن نبود. همه چیزش را باید خودت میآوردی.
یادم است حتی متکا هم نبرده بودم و هفته اول لباس هایم را لوله میکردم و زیر سرم میگذاشتم. همه اینها یک طرف، هزینه زندگی در شهر جدید طرف دیگر. وقتی از خانه درمی آیی، باید در جای دیگری برای خودت چیزی شبیه خانه بسازی. در تهران نفس کشیدن هم گران درمی آمد ("گران" برای دو سه سال قبل بود!). این شد که وقتی مستی قبولی دانشگاه تهران از سرمان پرید، افتادیم به برنامه ریزیهای مقاومتی و ریاضتی، که چهارسال را بالاخره یک جوری سر کنیم.
هرطور بود بعد یکی دو ماه داشت دستم میآمد که کجاها باید چطور خرج کنم. داشت روتین میشد که خوردیم به امتحانات ترم. آن ترم ۱۹ واحد داشتم که میشد ۸ یا ۹ درس. هر استاد هم داشت برای منبع امتحان یک کتاب نوشته یا ترجمه خودش را اعلام میکرد. بعضی هایشان هم که برای ادای دِین به اساتیدشان، یک کتاب کلفت و قدیمی از آنها را منبع امتحان میگذاشتند. ما هم که ترم اول، چانه زدن بلد نبودیم! این شد که آن ترم رفتیم و همه کتابها را خریدیم.
ته ابتکار عملمان هم این بود که سری هم به کتاب فروشیهای دست دوم بزنیم، هرچند همیشه کتاب هایم را تمیز و اتوکشیده نگه میداشتم و کتاب چروک و خط خورده انگار روی مخم بود. اصلا به قول یکی از اساتید: "کتاب باید بوی نویی بدهد! " همه کتابها بعد از امتحان میرفتند در جعبه و دیگر باز نمیشدند. ترم بعد هم همین شد. آخر نشستم حساب کردم و دیدم اینطور نمیشود. هر چه کل ترم ذخیره میکنیم ته ترم باید از این کتابها بخریم... ترم بعد هم اتاقی اهل دلی بهم افتاد و ماجرا را مطرح کردم. او هم زندگی قبلی اش در قم بود و میفهمید چه میگویم. امتحانات که نزدیک شد، یک روز نشستیم و همه کتابها و جزوهها را لیست کردیم. بعد هم قسمت کردیم و قرار شد هر کدام یک کدام را بخریم و با هم بخوانیم. یک کتاب سنگین و گران را هم از کتابخانه گرفتیم. همه چیز روی کاغذ خوب بود. ایده هوشمندانهای زده بودیم و کلی صرفه جویی کرده بودیم. بیشتر از اینکه دلمان برای پول خرید کتاب بسوزد، برای یک بارمصرف بودنشان حرص میخوردیم. برای همین از اینکه چنین تقسیمی کرده بودیم حس خوبی داشتیم.
غروب قبل امتحان روان شناسی اجتماعی بود و هر چه به کتاب نگاه میکردم نمیدانستم از کجایش شروع کنم. ظهر که من خوابیده بودم، امین تورقی کرده بود و حالا کتاب را داده بود به من که تا شب جلو ببرم و بعد هم تا صبح تمامش کنیم. ۱۷ فصل در ۸۰۰ صفحه، دستاورد نهایی یک دو واحدی بسیار جذاب با یک استاد بسیار نچسب بود که کلاس هایش را هم یک درمیان پیچانده بودم. برای این مدل امتحانها معمولا شب نمیخوابیدم و تا خود لحظهای که برگه را جلویم میگذاشتند داشتم میخواندم. این بار، اما یک فرق مهم داشت: یک کتاب برای دو نفر! به این فکر کردم که تا آخر شب از فصل اول هر چقدر میتوانم خلاصه کنم و بعد هم تا نماز صبح، امین از آخر خلاصه کند؛ بعد خلاصههای همدیگر را بخوانیم و برای فصول میانی هم یک خاکی به سر بگیریم. یک ساعتی متمرکز افتادم روی کتاب و خلاصه برداری. باید هم چکیده درمی آوردم که بشود مرور کرد و هم جامع که بدون خواندنِ فصل مطلب را برساند.
با وسواس و دقت چندصفحهای نوشتم و دوباره با خودم حساب کردم: "۲۰ صفحه، شد ۳ صفحه... یعنی اگر نصف کتاب را خلاصه کنم میشود چیزی حدود ۶۰ صفحه". باز هم زیاد بود. بعد نگاهم به ساعت افتاد. اگر در بهینهترین حالت هر دو ساعت یک فصل خلاصه میکردم، تا خود فردا صبح هم که یک نفس میرفتم میشد ۸ فصل و باز هم خوب نبود. نوشتن، سرعتم را میگرفت. از طرفی اگر نمینوشتم چند ساعت دیگر باید کتاب را میدادم و دیگر چیزی نداشتم. زل زده بودم به صفحه ۲۱ که صدای آن یکی هم اتاقی ام درآمد؛ طبق معمول داشت چندتا از پیامهایی که در کانالهای تلگرامش میدید را بلند میخواند تا فضا را عوض کند. دو سه تا طنز سیاسی خنک و بعد هم یکی از همین شایعاتی که هر بار به نام یکی پخش میشود، این بار هم افتاده بود به نام رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام.
هم اتاقی ام که طبق معمول این حرفها زود به خوردش میرفت، با همان لحن معصومانه ادامه میداد که ظاهرا در استخر مشغول شنا بوده اند و الان در بیمارستان حالشان وخیم است. من هم با همان کلافگی گفتم که حالا شایعه هم میسازند یک طوری نمیسازند که آدم باورش بشود. استخر آخر؟! این یکی نوبر بود! برگشتم سر کتاب و بدبختی خودم. اما انگار نمیخواست تمام کند. مدام اصرار داشت که نه انگار شوخی نیست و خیلی کانالها اعلام کرده اند. هرچه میگفتم بابا مگه اولین بارت است که تلگرام آمدهای و این کانالها که مرجع رسمی نیستند و این ها، مرغش یک پا داشت. گوشی خودم را برداشتم تا مگر یک تکذیبیهای چیزی پیدا کنم نشانش بدهم تا ولمان کند. همین حال بودیم که یکی از بچههای طبقه بالا در زد و آمد داخل: "شما که هنوز دارید درس میخونید! تعطیله بابا! " داشت جدی میشد. سریع برگشتم به گوشی. با این حجم انتشار، دیگر شبیه شایعه نبود. بعضی کانالها هم که وعده انتشار عکس استخر و جزئیات دیگر را داده بودند. کم کم صدای خبرگزاریهای رسمی هم درآمد، اول بیمارستان، بعد حال وخیم، و بعد هم به رحمت خدا...
نمیدانم باید به خاطرش شرمنده باشم یا نه، ولی ته دلم نفس راحتی کشیدم. امتحان فردا در فاصله کمتر از ۱۸ ساعت کمین کرده بود و خطر افتادن از همیشه نزدیکتر آمده بود، اما حالا به خاطر تعطیلی جابه جا میشد و میتوانستم سر فرصت بخوانم و معدلم را حفظ کنم. خطر از بیخ گوشمان گذشته بود. کتاب را بستم، از پشت میز بلند شدم، لیوان چایم را پر کردم و به بچهها ملحق شدم. هنوز همه سرشان در گوشی بود و آخرین اخبار را برای هم میگفتند. تعطیلی رسما اعلام نشده بود، ولی برای همه بدیهی بود که برای چنین شخصیتی یک روز تعطیلی کمترین اتفاقی است که باید بیفتد. حالا دیگر حواسمان رفته بود به خودِ حادثه و این که واقعا چطور شده که چنین شخصیتی در چنین حالتی به ملاقات خدا خوانده شده.
بعضیها که زده بودند در فاز عبرت و نصیحت، که هیچ کس نمیداند چقدر به مرگ نزدیک است و این ها، یک عده همچنان به ماجرا مشکوک بودند و فکر میکردند کل ماجرای استخر پوشش فوریای است که با ناشی گری برای پنهان کردن اصل حادثه مطرح شده، بعضیها هم که مشغول مرور زندگی و خدمات و درجات ایشان بودند. من هم چایم را هورت میکشیدم و با احساس گناه خوشحالی از تعطیلی فکر میکردم: عجب کاری شد!
تا آخر شب منتظر ماندیم، حتی نمیدانستیم کدام نهاد یا مسئول باید تعطیلی فردا را اعلام کند، ولی هنوز چیزی اعلام نشده بود. آنقدری سن نداشتیم که بدانیم واکنش نظام به فوت بزرگان درجه اولش چگونه است. هر خبری را روی هوا باز میکردیم اما از مراسم تشییع و تبعاتش خبری نبود. عزای عمومی اعلام شده بود، اما اینکه امتحانات دانشگاه هم لغو شود، نه. هنوز نه! بچهها یکییکی بیخیال میشدند و به سالن مطالعه برمیگشتند و کژدار مریز هم که شده چند خطی میخواندند. حتی آن کسی که آمده بود اتاقمان و گفته بود هنوز دارید درس میخوانید هم حالا جزوه دستش بود. من اما نمیخواستم ناامید شوم. یعنی به نفعم بود که نشوم وگرنه نه انگیزه برگشتن به آن کتاب را داشتم و نه امکان تمام کردنش را. وضعیت گرفتهای بود. حتی نمیدانستم باید یقۀ کی را بگیرم و ازش بخواهم تکلیف را مشخص کند، و ترجیحا به نفع تعطیلی هم مشخص کند چون آن شب دیگر بههیچوجه نمیشد به امتحان فردا صبح فکر کرد.
از غیبت استعلاجی و حذف درس و سفید دادن برگه تا صحبت با استاد و انجام دادن پروژه عملی، به هر راهی فکر میکردم که دیگر آن کتاب را باز نکنم، کتاب، اما با تمام وقار ۸۰۰ صفحه ایش روی میز منتظر من بود که همه راهها را بروم و درنهایت برگردم و مثل بچه آدم خواندن را ادامه بدهم. امین هم وضع بهتری از من نداشت. جفتمان از تعطیلی مطمئن شده بودیم و حالا این طور آچمز مانده بودیم. هر کدام منتظر بودیم آن یکی گوشی را بگذارد زمین و اعلام برنامه کند. کتاب را دادم به امین. گفتم اصلن حس خواندن ندارم، برایم هم مهم نیست چه بشود. گفت: بیا با هم میخوانیم! کتاب را میگذاریم وسط و با هم جلو میرویم. فایدهای نداشت. میدانستیم شدنی نیست. سرعت خواندنمان خیلی فرق میکرد و ۸۰۰ صفحه را نمیشد آن طور خواند. گفت: یکی میخواند و برای دیگری بلند توضیح میدهد، دوباره حساب کردیم و دیدیم در این چند ساعت مانده تا امتحان این طوری نصف کتاب هم جلو نمیرود. گفت: قهوه میزنیم و تا صبح فصل به فصل جابه جا میکنیم. این هم جواب نبود. مدتی که یکی میخواند دیگری بیکار میشد و اینطوری اگر خوابمان هم نمیبرد، بازهم بخش بزرگی از کتاب دست نخورده میماند.
داشتم توی دلم خودم را لعن میکردم که چرا برای ۴۰-۳۰ هزار تومان کمتر و بیشتر خودمان را به این روز انداخته ام که یکهو ایدهای دوید در دهنم: "ببین ما که بعد امتحانِ فردا دیگه این کتاب رو نمیخوایم [جفتمان در دلمان گفتیم: اگر ترم بعد هم مجبور نشویم این درس را برداریم]، الان هم که با این وضع جفتمون چیزی ازش نخوندیم... " هنوز از حرفم مطمئن نشده بودم، او، ولی تا تهش را خواند. کتاب را گذاشت زمین، ورق زد و ورق زد، وسط کتاب را پیدا کرد، یک دستش را محکم گذاشت روی صفحه اول فصل ۸، با دست دیگرش نیمه اول کتاب را کشید تا کنده شد، و به سمتم دراز کرد.
آن شب تا صبح، از تعطیلی خبری نشد. به جایش پس فردا روز تشییع اعلام شد که آن هم یک امتحان دیگر را برداشت و انداخت آخر همه امتحان ها، که به خاطرش مجبور شدیم یک آخرِ هفته دیگر هم نرویم خانه. درمورد امتحانِ صبح هم، تا سحر نصفه خودمان را تندخوانی کردیم و صفحههای مهم را برای همدیگر علامت زدیم و فقط همانها را خواندیم. ما که نه زمان انقلابی بودن آن مرد را درک کردیم، نه ریاست جمهوریش و نه چندان مصلحت دانیش. به جز آن نماز و "العفو العفو العفو"گفتنها هم نتوانستیم بفهمیم واقعا کیست و به چه معتقد است. هر چه که بود، از شب فوتش یک امتحان تستی آبکی برای ما ماند و یک نمره ۱۶ دو واحدی.