«پیلوت» سومین فیلم بلند سینمایی «ابراهیم ابراهیمیان» در مقام کارگردان در شرایطی اکنون روی پرده بزرگ سالنهای سینمای ایران نقش بست که این فیلم نیز اتفاق مهمی در کارنامه این کارگردان محسوب نمیشود, اما این فیلم یک پیام مهمتر با خود دارد که بر خلاف تصور به وجود آمده، بازی «جواد عزتی» نه تضمین برای موفقیت یک فیلم در گیشه و نه لزوماً پیشبرنده اثر است.
«تابناک»؛ فیلم پیلوت در چند دقیقه اول، قلاب خود را می اندازد و با مرگ بچه، مخاطب را درگیر می کند؛ مرگی که قرار است شروع ماجرا باشد نه تمام آن؛ اما هر چه بیشتر جلو می رویم، متوجه می شویم که کل فیلم فقط همین یک اتفاق را دارد و همه چیز دور آن می پیچد و درهم گره می خورد. زن و مردی که دو سال است با هم زندگی نمی کنند و دو ماه است رسما از هم جدا شده اند، بر سر جنازه ی کودکشان درگیر شده و بخش زیادی از این درگیری نشان دهنده ی قوانین در ایران است. در حالت عادی، پدر یا مادری، بچه اش را به بیمارستان می برد و پس از فوت، جنازه اش را تحویل می گیرد. ابراهیمیان اما در فیلم «پیلوت» داستانش را پیرامون قوانین جمهوری اسلامی ایران بسته؛ قوانینی پیچیده که به او اجازه ی نود دقیقه قصه پردازی را داده است.
فهیمه از شوهرش جدا شده، سهیلِ دو ساله که بیماری قلبی نیز داشته، تحت حکم دادگاه به فهیمه سپرده شده است. فهیمه برای درمان او اقدامات زیادی کرده؛ اقداماتی که در گفته های وحید بی فایده بوده و بالاخره بچه می مرده. فهمیه با نامه ی دادگاه اجازه نامه ی عمل کودک را امضا کرده است. اتفاقی که در قوانین کشور در حالت عادی، مرسوم نیست.
در قانون جمهوری اسلامی، تنها پدر و شوهر هستند که می توانند اجازه عمل زن و فرزندانشان را صادر کنند و مادر اصولا این وسط نقشی ندارد. حالا یک زن توانسته بدون اجازه ی پدرِ فرزندش، اجازه عمل او را بدهد. این تغییر قانون چندین بار در فیلم دستمایه ی داستان و دیالوگ می شود. سعید در ابتدا نمی داند برادرزاده اش عمل شده، زیرا برادرش از عمل فرزندش خبر ندارد و برایش سؤال است مگر می شود بدون اجازه ی پدر، فرزندی عمل شود؟ این اتفاق برای وحید نیز می افتد که چطور بدون اجازه ی او فرزندش عمل شده و هیچ یک نمی دانند قانون در مواردی مادر را نیز به عنوان یک شخص تصمیم گیرنده پذیرفته و به او اجازه داده که برای جگر گوشه اش تصمیم بگیرد.
کمی بعد سعید می شنود که پدر همه کاره فرزند است و برای تحویل گرفتن جنازه بچه، نیاز به شناسنامه مادر نیست. این موضوع هم دست مایه مدت زمانی از فیلم می شود و وقتی وحید می فهمد که نمی تواند جنازه ی بچه اش را بدون اطلاع مادر بچه تحویل بگیرد، شاکی شده و همه چیز را به هم می ریزد. او به خود به عنوان یک مرد ایرانی ـ که همه ی حقوق را تا به حال تمام و کمال داشته و هر وقت خواسته دست روی زنش و دیگران بلند کرده ـ حق نمی دهد که این طور جلوی چشمش، حق پدری اش را زیر سؤال ببرند، حتی اگر او دو سال تمام از کودکش خبر نگرفته و یک ریال برای مخارج او هزینه نکرده باشد. حتی اگر یک بار به او سر نزده و هیچ رقم زیر بار مسئولیت او نرفته باشد. او به عنوان یک مردِ ایرانی با وجود تمام این واقعیت ها، به خود حق می دهد که چون قانون همیشه حمایتش کرده، این بار هم از او حمایت کند و حق و حقوق همسرش را زیر پای بگذارد.
بالاخره نامه ی تحویل جسد امضا شده و به دلیل عدم توافق برای مکان خاکسپاری، تهران به عنوان محل دفن انتخاب می شود. وحید جنازه ی فرزند را تحویل می گیرد و برای اولین بار پس از شنیدن خبر فوت او، برایش گریه می کند. باز هم قوانین مملکتی به مرد قصه ی ابراهیمیان اجازه می دهد که داستان را جلو ببرد. او جنازه ی فرزند به دوش، از در بیمارستان خارج می شود و در راستاتی تحریک احساسات مادرانه ی فهمیه، به باج گیری از او می پردازد تا تنها حقی را که دارد، یعنی مهریه را از او بستاند و موفق می شود. فهیمه مهریه اش را می بخشد تا جنازه ی فرزند را تحویل بگیرد.
داستان ابراهیمیان داستان نزول انسانیت است. کودکی مُرده و گویی تنها چیزی که اهمیت ندارد، مرگ اوست. آنچه اهمیت یافته لجبازی زن و مردی است که جسد کودک را بهانه ای برای آزار، اذیت و باج گیری از یگدیگر قرار داده اند. بهانه ای که از قانون نشات گرفته. قانونی یک طرفه که اجازه ی گربه رقصانی مردها را در هر زمانی داده است، حتی اگر کودکشان مرده باشد. حتی یک کودک مُرده نیز می تواند بهانه ای باشد تا مادری از تنها حق باقی مانده از زندگی مشترگش بگذرد.
ابراهیمیان با دست مایه قرار دادن قانون و چرخاندن داستانش حول این محور، به ورطه ی تکرار افتاده است، تکراری در محوطه یک بیمارستان که مدام از این اتاق به حیاط و از حیاط به اتاقی دیگر می رود. گویی هیچ قصه ی پیش برنده ی دیگری وجود ندارد و همه چیز درگیری این زن و مرد است که به پایان نمی رسد و کش می یابد.
در شخصیت پردازی اما ابراهیمیان قدمی رو به جلو برداشته است. شخصیت پردازی وحید و سعید، این دو برادر که یکی نادان است و دیگری مارموز، را می توان یکی از بهترین های این چند سال اخیر دانست. فیلم با بنزین زدن سعید شروع می شود و همان ابتدا متوجه می شویم که این شخصیت حواسش به همه چیز هست. او کمربند خود را در باک فرو می برد تا نشان دهد به جای بنزین هوا زده و مأمور پمپ را مجبور می کند دوباره برایش بنزین بزند. وحید اما به سادگی در مورد خراب بودن آمپر می گوید و تلاشی برای فهم واقعیت نمی کند. کمی بعدتر سعید که می داند سهیل مُرده، در جواب خرده گیری های وحید می گوید نمی دانسته. او از خواهرش به بهانه ی ترخیص سهیل پول گرفته، اما حاضر نیست یک بطری آب معدنی برای فهمیه بخرد و وقتی نوبت پرداخت هزینه های بیمارستان می رسد، به همه می گوید پولی ندارد حتی به وحید. سعید مردی طماع، دروغگو، دو به هم زن و البته زیرک است که توانسته دل خواهر فهمیه را هم بدزدد.
در سوی دیگر وحید مردی نادان، بدون فکر و احمق است و در موقعیت های بحرانی به جای آنکه مغزش را به کار بیندازد، مشتش را به کار انداخته و وضع را خراب تر می کند. حسن، پدر فهیمه نیز مردی واقع بین است که منت کارهایی را که برای کودک کرده، سر پدرش می گذارد. برای حساب کردن هزینه های بیمارستان چانه می زند و شخصیت کمی طنزش، باعث می شود مخاطب با دیدن این همه انسانیتِ نزول کرده، گاهی لبخندی نیز بزند. فهیمه نیز در نقش مادری فداکار اما زنی لجباز خوب ظاهر شده و توانسته است نقشش را به درستی ایفا کند. بازی بازیگران را باید یکی از ویژگی های مثبت این فیلم دانست. «حمیدرضا آذرنگ» چنان در نقش وحید خوش نشسته که می تواند به خاطر شدت حماقت هایش مخاطب را عصبانی کند. او به خوبی نقش پدری بی قید، مردی عصبی و شوهری نادان را بازی کرده و با بازی اش سطح فیلم را بالا کشیده است.
«پیلوت» فیلمی است از روزگار فعلی ما؛ روزگاری که حتی برای قبرهای سه طبقه ی نزدیک اتوبان نیز باید تمام حقوق یک ماه یک کارگر را پرداخت و بدتر اینکه، این سه طبقه، شاید تنها جایی باشد که این خانواده ی از هم پاشیده بتوانند کنار هم زندگی کنند. سهیل در پیلوت این قبر می خوابد و مادر و پدرش دو طبقه ی بالایی را از آن خود می کنند. آری! مرگ شاید نقطه ای است برای پیوستن آدم ها به هم.