تابناک: سید علی اندرزگو روحانی بود و پرورش یافته حوزه و در عین حال مبارزی خستگی ناپذیر. لحظهای آرامش نداشت و در راه رسیدن به هدف خود که نابودی ستم و برپایی حکومت اسلامی بود، سالها هجرت و دربه دری را به جان خرید و در این راه خانواده اش از همراهی با او دریغ نکردند. مردی که با دهها نام و عنوان و لباس و شمایل، رژیم ستمگر پهلوی را به عجز کشانید و بارها تا دستگیری او پیش رفت، اما با زیرکی و توکل از دست مزدوران ساواک گریخت. اندرزگو هیچ گاه لحظهای به راه خویش تردید نکرد و سرانجام در اوج قیام مردم مسلمان ایران در شهریور ۱۳۵۷ به شهادت رسید و در فجر انقلاب اسلامی در بهمن ۵۷ خالی بود.
زنبیلی پر از اسلحه!
مقام معظم رهبری آیت الله خامنهای: شهید اندرزگو چند سال همسایه ما در بازار سرشور بودند. یک کوچه پایینتر از کوچه پدری ما.
یک روز میرفتیم مسجد پدرمان در بازار سرشور، نماز بخوانیم، ظهر دیدم سید علی اندرزگو از سر کوچه میآید برود خانه اشان. در همسایگی یکدیگر بودند، لباس افغانی پوشیده بود و یک بچه بغلش بود و یک زنبیل هم دستش. وسط کوچه به هم رسیدیم و حال و احوال کردیم. گفت: آقا! شما امری داشته باشید ما در خدمتتان هستیم. این طرف و آن طرف کوچه را نگاه کرد و دیدم در این زنبیل هم یک مشت لباس بچه و میوه ریخته و دید که کسی نمیآید، این لباسها را زد کنار دیدم کلی اسلحه و نارنجک زیر این لباسها چیده و با این تاکتیک اینها را نشان من داد و گفت: اگر امری، فرمایشی باشد ما در خدمت علما هستیم!
چه خروس هایی!
مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی میآمد. موتور را که نگه داشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است.
اسلحه یا روغن؟
اکبر حسینی صالحی: یک بار گفت میخواهم بروم از همدان مقداری روغن بیاورم. یک ماشین تهیه کنید. ما ماشین دامادمان را گرفتیم و رفتیم آنجا و دیدیم که ده پانزده تا از این حلبهای ۱۷ کیلویی روغن کرمانشاهی پر شده بود. گفتند: از کرمانشاه آمده اند. ایشان گذاشت در ماشین و ما آوردیم تهران. به ایشان گفتیم: خوب مرد حسابی اگر روغن میخواستی میگفتی برایت حواله کنند بیاورند. بعد فهمیدم که با یک مهارتی این حلبها را یک وجب زیرش خالی گذاشته، اسلحه و نارنجک و مهمات گذاشته و از نصف به بالایش را روغن ریخته و لحیم کرده که اگر هم کسی درش را باز کرد، متوجه اسلحهها نشوند.
در چند قدمی دستگیری
کبری سیلپور (همسر شهید): زمانی که به افغانستان رفتیم باردار بودم و با خودمان اسلحه آوردیم. اسلحهها را روی شکمم بسته بودم از ساعت هفت صبح تا هشت شب! در پاسگاه اول شهید اندرزگو به من گفت: نترس، قرار است همه مسافران را بازرسی بدنی کنند! شروع کردیم به دعا خواندن و متوسل شدیم به حضرت زهرا (س).
شهید اندرزگو به رئیس پاسگاه گفت که پزشک است و برای درمان مردم روستایی آمده و مرا نیز همراه خود آورده است. وقتی رئیس پاسگاه متوجه شد من باردار هستم، گفت: تا مسافران دیگر را بازرسی میکنند ما داخل پاسگاه بنشینیم تا حال من بهتر شود! داخل پاسگاه عکس شهید اندرزگو را در لباس روحانیت به دیوار زده بودند تا اگر او را دیدند، دستگیر کنند، خدا رحم کرد که ما را نشناختند!
تا سالها نام اصلی اش را نمی دانستم
کبری سیلسه پور (همسر شهید): سال ۵۱ یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان در سفری که برای افغانستان رفتیم، خطاب به دوستانش گفت: همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی داند. رو کرد به من و گفت: اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسنعلی منصور، من زده ام و از سال ۴۳ تا حالا فراری هستم و مأمورین دولت به دنبالم.
موقعی که خواستیم برگردیم گفت: یادت باشد که اسم من حسین حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی.
ایشان در مدت زندگی مبارزاتیاش اسامی و چهره های گوناگونی داشتY از جمله اسمهایی که من اطلاع دارم: شیخ عباس تهرانی، سیدعلی اندرزگو، عبدالکریم سپهرنیا، دکتر جوادی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی، حسینی، اصفهانی و ...
ساواک را کلافه کرده بود
سید محسن اندرزگو (فرزند شهید): رئیس ساواک در گزارشی نوشته بود: من از نیروهای تحت امرم تعجب میکنم که اندرزگو مثل آب خوردن دارد اسلحه وارد کشور میکند، شما کدام گوری هستید، شما دارید چهکار میکنید؟!
بعد از اعدام منصور، دوستانش دستگیر شدند، شهید بخارایی، هرندی و نیکنژاد و امانی و عراقی و آقای عسگر اولادی و انبارلو در دادگاه بودند وآن ۴ نفر در دادگاه شاه به اعدام محکوم شدند. اندرزگو، چون تأمین کننده سلاح اینها بود، غیاباً سال ۴۳ به اعدام محکوم شد که از همان سال ایشان زندگی مخفیاش و مبارزاتی را شروع میکند که نزدیک ۱۵ سال دنبالش بودند. او خار چشم شاه و عوامل ساواک بود، چرا که به سایه اش هم نمیرسیدند و زودتر از آنها از محل فرار میکرد.
دیدار با امام خمینی(ره)
مرحوم حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی: بعد از ترور حسنعلی منصور و دستگیری بخارایی، هرندی، نیک نژاد و امانی، اندرزگو با زیرکی گریخت و در قم زندگی مخفیانه ای را شروع کرد. ساواک ردپای او را شناسایی کرد و در صدد دستگیر کردن او برآمد، اما او مخفیانه به عراق رفت. در آنجا با امام خمینی (ره) ملاقات کرد که حضرت امام به او فرموده بود: تو تا می توانی خودن را حفظ کن که حفظ تو از همه چیز مهم تر است، چون دستگاه رژیم از اینکه به تو دسترسی پیدا نمی کند خیلی وحشت زده است و این خیلی مهم است.
آخرین دیدار
کبری سیلپور (همسر شهید): آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال ۵۷ بود. میگفت: احساس میکنم ساواک بدجوری دنبالم است. اوضاع خیلی دارد سخت می شود. میخواهم بروم تهران و اعلامیههای امام خمینی را چاپ کنم. اعلامیه ها دربارهی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه است.
آنروز آقا یکدست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامهی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: "میگم حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید! " برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی زیبا پاسخ داد و گفت: "نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت میشوند. آن روز این لباس را خواهم پوشید، عمامهی سیدیام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت.
خنده ای زیبا کرد و ادامه داد: آن روز از شما هم بهعنوان اینکه همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پایتان قربانی خواهند کرد.
آن روز خداحافظی کرد و رفت.
خوشحالی ساواک
سیدمهدی اندرزگو (فرزند شهید): پس از شهادت شهید اندرزگو، پیکر ایشان را به کمیته ضدخرابکاری برده و کنار حوضی گذاشتند و تمام زندانیان را به صف کرده و با افتخار ماموران ساواک اعلام کردند که ما بزرگ مبارزین را زدیم تا انگیزه مبارزان را از بین ببرند. پس از شهادت پدر، خانواده ما دستگیر و مادرم بازجویی و حکم اعدام وی صادر شد که خوشبختانه با پیروزی انقلاب، این حکم اجرا نشد.
ناراحتی امام خمینی در شهادت اندرزگو
سید محسن اندرزگو (فرزند شهید): شهید اندرزگو در شهریور ماه ۱۳۵۷ و در ماه مبارک رمضان به شهادت رسید، ولی ما تا زمان پیروزی انقلاب و ورود امام خمینی (ره)به ایران بازگشتند، از این حادثه خبر نداشتیم چون تصور می کردیم که به نوفل لوشاتو و نزد امام خمینی رفته است.
روزی که امام وارد کشور میشدند، ما تلویزیون را نگاه میکردیم و منتظر بودیم که ایشان هم همراه امام وارد کشور شوند ولی ایشان را ندیدیم و خبری از ایشان هم نشد. حضرت امام که به کشور آمدند و در مدرسهی رفاه مستقر شدند به اطرافیان فرموده بودند: من دوست دارم خانواده آقای اندرزگو را ببینم.
وقتی خدمت ایشان رسیدیم، پس از کمی مقدمهچینی خبر شهادت پدر را به ما دادند و فرمودند: همان شبی که این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف کردند و من به شدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم که ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو که تجربههای گرانبهایی در مبارزات داشت.
حال مادرم بسیار دگرگون شد. حضرت امام هم از حضرت زینب (س) و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند و برای ما دعا کردند.