به گزارش تابناک به نقل از همشهری آنلاین، هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که جنگ هشت ساله با حمله عراق به ایران آغاز شد. در خوزستان و شهر مرزی شوش زندگی میکرد که از نخستین هدفهای دشمن بود. او اما وقتی شهر بهسرعت تخلیه و تبدیل به جبهه شده، همراه با رزمندهها در شهر مانده و اسلحه به دست گرفته است. پر از خاطرات جنگ از شوش تا اهواز و دزفول و خرمشهر است و در تمام آن سالها پشت جبهه بهعنوان پرستار حضور داشته است.
فردوس مجدیان همان زنی است که برای روایتهای تازه از دفاع مقدس از نگاه زنان سراغ او رفتیم. در گفتوگویی که از فعالیتهای انقلابی و آموزشهای نظامی او آغاز شد و به خطرات و ماجراهایی که بهعنوان تنها زن باقیمانده در شهر شوش گذرانده بود رسید. مجدیان البته ازجمله زنانی است که فعالیتهای نظامیاش پس از جنگ نیز ادامه پیدا کرد. او مسئول آموزش نظامی و عملیات گردانهای الزهرا در اهواز است. در ادامه مشروح گفتوگو با فردوس مجدیان را میخوانید.
من سال ۱۳۳۹ در شهرستان اهواز در خیابان نوذر که وسط شهر اهواز بود متولد شدم و تا پنج سالگی هم آنجا بودم. بعد از آنجا به دزفول رفتیم و تا چهارم ابتدایی را در آن شهر درس خواندم. از کلاس پنجم به شوش نقل مکان کردم و تا زمان دیپلم گرفتن که جنگ آغاز شد در آنجا بودیم.
قبل از پیروزی انقلاب ما مکتب ولایی را در مسجد جامع شهر از شهید دانش امام جماعت مسجد یاد گرفتیم. آن زمان دو خانم بودند که از دزفول آمدند و کلاسهای مکتبی داشتند و به ما درسهای مذهبی و دینی میدادند. از آن زمان ما در فعالیتهای انقلابی ازجمله تظاهرات و پخش اعلامیه و غیره حضور داشتیم. شوش شهر کوچکی بود و حتی در آن مقطع رئیس پاسگاه به پدرم گفته بود که به دخترت بگو که چند روزی از شوش برود چون اسمش در لیست ساواک قرار گرفته است. به این ترتیب من چند صباحی را در اهواز و دزفول خانه آشنایان و اقوام گذراندم تا اوضاع تغییر کرد و سپس به شوش بازگشتیم و در نهایت انقلاب پیروز شد.
نه. فقط کوکتل مولوتوف درست کرده بودیم.
بعد از انقلاب کمیته تشکیل شد و شهید دانش، بنده را بهعنوان مسئول قسمت خواهران انتخاب کردند. این اتفاق به تشکیل بسیج متصل شد و من مسئول بسیج خواهران شوش شدم. در کمیته فعالیتهای فرهنگی ازجمله تئاتر داشتیم. وقتی مسئول بسیج شدم آموزشهای نظامی آغاز شد. ما در تپههای شوش آموزش تیراندازی، کار با اسلحه، رزم شبانه و همه اینها را دیدیم.
بسیاری از مردم حضور داشتند اما حدود ۲۰ زن بودیم که حضور فعال داشتیم و با هم کار میکردیم. در روستاها قرآن درس میدادیم و در جهاد سازندگی حضور داشتیم. در بیمارستانها نیز کارهای امدادی میکردیم و آموزشهایی را هم در این زمینه دیده بودیم. به این ترتیب پیش از شروع جنگ ما آموزشهایی در حوزههای نظامی، امدادی و جهادی دیده بودیم. آن زمان من مربی آموزش شدم و به مدارس میرفتیم و کلاسهایی برای دختران در این زمینهها برگزار میکردیم.
در آن مقطع در بسیج میگفتند که ممکن است مشکلی برای انقلاب پیش بیاید و خانمها هم باید کار با اسلحه را یاد بگیرند. نخستین بار آنجا بود که من اسلحه را دیدم و حتی نخستین بار سریعتر از همه اسلحه را باز و بسته کردم. علاقه زیادی داشتیم و بهدلیل همین پشتکار مسئولیتهایی به ما سپرده شد.
بله دقیقا همینطور است. ما نمیدانستیم که جنگی در راه است اما بهدلیل عشق به انقلاب در حوزههای مختلف کار کرده بودیم و آمادگی داشتیم.
به ما گفتند که عراق به خرمشهر حمله کرده است و باید شما را ببریم به این شهر. از بین خواهران هم فقط من آماده اعزام شدم و دیگر خانوادهها اجازه ندادند. ما به اهواز رفتیم و دو روز هم آنجا بودیم اما ما را برگرداندند. وقتی برگشتیم شوش نخستین بار بود که جنگندههای میگ را دیدیم و آژیر خطر و بمباران آغاز شد. در محله ما تمام مردم از شب تا صبح در کوچهها بودند و به ما هم اسلحههایی برای نگهبانی دادند. چون شوش شهر مرزی بود منافقین با عدهای از جنبشیها فعالیت داشتند و ما برای مقابله با آنان مدام نگهبانی میدادیم. پس از مدتی بمباران به شوش رسید و مردم رفتهرفته با ماشین و بدون ماشین شهر را ترک هم کردند. مردم به امید اینکه جنگ یک هفته بیشتر طول نمیکشد به روستاهای اطراف، اندیشمک، هفتتپه، دزفول و نقاط دیگر رفتند. اما جنگ هشت سال ادامه پیدا کرد.
بله ما در شهر ماندیم. ابتدا به مردم برای خروج از شهر کمک میکردیم و مجروحان را مداوا میکردیم. امان مردم را با خمپاره بریده بودند و در همان روزها بسیاری از مردم شهید یا مجروح شدند. به این ترتیب مردم از شهر خارج شدند. از خانواده من نیز فقط پدرم چون قصاب بود در شهر ماند و دامهایی را که ترکش میخوردند ذبح میکرد تا غذا درست کنیم. از زنان دیگر نیز فقط حدود پنج نفر که همسن و سال بودیم در شهر باقی ماندیم. درحالیکه آب، برق و همهچیز قطع شد و شهر زیر بمباران بود. ارتش پشت تپهها در حال جنگ با بعثیها بود و شهر شوش شبیه جبهه شده بود. ما در خانهای مستقر بودیم و برای رزمندهها پختوپز میکردیم و از مجروحان محافظت میکردیم. بعد از مدتی غذا نیز از هفتتپه میآوردند و من مسئول تقسیم غذا بودم. یکی از همین روزها که وارد اتاق شدم تا غذا را آماده کنم خمپاره به اتاق خورد و من دیگر متوجه هیچچیز نشدم. بعد از پنج دقیقه من را از اتاق بیرون آوردند. من با اصرار برگشتم تا برای رزمندهها کنسرو بیاورم و وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. البته صدمهای ندیدم. در این زمان خانمهای دیگر شهر را ترک کرده بودند و فقط من با رزمندهها باقی مانده بودم.
هیچ ترسی نداشتیم. میترسیدیم که دشمن وجبی از خاک ما را اشغال کند. خانمهای دیگر هم با گریه و با اصرار خانوادههایشان شهر را ترک کردند. البته این در حالی بود که من قبل از انقلاب بسیار ترسو بودم و مثلا اگر مردهای میدیدم نمیتوانستم حتی آب بخورم. اما آن زمان که در بیمارستان دزفول کار میکردیم یک روز تعدادی مجروح آوردند. شهید فعال که ترس من را میدانست به من گفت دو نفر از پرستاران را برای رسیدگی به مجروحان ببرم. درحالیکه آنها مجروح نبودند و همه کشتهشدههای عراقی بودند. من درحالیکه یکی از این افراد را گرفته بودم شهید فعال به من گفت که او مرده است. آن لحظه حال عجیبی به من دست داد و بهشدت شوکه شدم و سر آن عراقی را رها کردم. اما در نهایت این اتفاق باعث شد که همه ترس از وجود من خارج شود.
در واقع ما خاکریز دوم جنگ بودیم اما من به شکل مستقیم در عملیات جنگی حضور نداشتم و عراقیها را به چشم ندیدم. اما یک شب با بچهها خط مقدم رفته بودم و من تنها در مقرمان با یک فانوس مانده بودم. بخشی از اتاق خمپاره خورده بود و فقط با تعدادی آجر آن را پر کرده بودند. صدایی آمد و متوجه شدم که کسی از آن بخش خمپاره خورده وارد خانه شده است. من نارنجک را برداشتم و به سایهای که نزدیک میشد گفتم که تا سه میشمارم و اگر نرفتی نارنجک را منفجر میکنم. فکر میکردم که آن شخص از منافقین و ستون پنجمها بود. به او گفتم که یا برو یا هر دو کشته میشویم. شروع به شمارش کردم و وقتی میخواستم به سه برسم یکی از برادرها در خانه را زد. آن سایه سریع خارج شد. برادرها وقتی متوجه این اتفاق شدند دیگر من را تنها نگذاشتند و هر بار که به خط مقدم میرفتند یکی از آنها در خانه میماند.
تا اواسط سال ۶۰ که آمدند و از تعداد خواهرها در شهر پرسوجو کردند. گفته بودند که من نیز باید شهر را ترک کنم. چون در آن مقطع بعد از اتفاقات سوسنگرد تصمیم گرفته شده بود تا زنان در خط مقدم حضور نداشته باشند و همه پشت جبهه خدمت کنند. پس از آن از طریق فرمانداری بهبهان به شهرکی رفتم و آنجا آموزش نظامی میدادیم. در مقطعی هم به اهواز رفتیم و در بیمارستان نادری که در هتل نادران تشکیل شده بود به پرستاری و کارهای امدادی پرداختم. این وضعیت تا پایان جنگ ادامه داشت. من در همین دوران با یکی از پاسدارها نیز ازدواج کردم و دو فرزند از سه فرزندم در دوران جنگ به دنیا آمدند.
از طرفی خوشحال بودیم اما نوشیدن جام زهر از سوی امام برای ما بسیار سخت بود. ما هشت سال هر شب با چادر میخوابیدیم تا درصورت بمباران یا شهادت زیر آوار عریان دیده نشویم. خیلی از زنان دزفول را با چادر از زیر آوار بمباران بیرون کشیدند. بنابراین پایان چنین سختیهایی برای ما خوشحالکننده بود. اما پایان جنگ نیز به آن صورت برای ما تلخ بود و ناراحتی امام راحل برای ما بسیار سخت بود.
خاطرات جنگ که بسیار است و اینجا قطرهای از دریا را گفتیم. ممنون و شاکر خداوند هستم و هر آنچه دارم از لطف اوست.