پرونده ویژه تابناک برای سالگرد ورود آزادگان /۴

خاطرات خلبان آزاده قادری: آخرین ماموریت مان پخش اعلامیه‌های امام خمینی بر فراز بغداد بود

به مناسبت سالگرد ورود آزادگان،  با امیر سرتیپ خلبان؛ محمدصدیق قادری از خلبانان نیروی هوای ارتش جمهوری اسلامی ایران که در اولین روزهای جنگ به اسارت بعثی ها درآمد، به گفتگو نشستیم، متن این گفتگو را از نظر می گذرانید:
کد خبر: ۱۲۵۴۶۷۷
|
۳۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۶:۳۳ 20 August 2024
|
7233 بازدید
|
۸

 

بسم الله الرحمن الرحیم. لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید.

من هم سلام وعرض ادب دارم، خلبان آزاده جانباز، محمدصدیق قادری هستم که ده سال در اسارت نیروهای بعثی صدامی بودم و شکر پرودگار که عمر و عزتی دوباره دادند تا امروز بتوانم در خدمت شما باشم. من در تاریخ 1359/07/08 در بغداد اسیر شدم و در تاریخ 1369/06/24 همراه با مرحوم ابوترابی و آقای علی والی و خلبان آزاده خسرو غفاری و چند نفر دیگر از برادران بسیجی و سپاهی وارد میهمن اسلامی‌مان شدیم.

آقای قادری از نحوه اسارت‌تان برای ما صحبت کنید.

ماموریت ما مشخص و از قبل به همه ابلاغ می‌شد. به ده‌ها و صدها خلبان که مثلاً امروز شما در غرب بغداد، فلان‌جا و فلان جا را می‌زنید. آن روز من سه تا ماموریت داشتم که یکی زدن پالایشگاه الدوره بغداد در جنوب بغداد بود و بعد کارخانه برق نیمه اتمی در شمال شرق بغداد و ماموریت آخرمان، پخش اعلامیه‌های حضرت امام بر فراز بغداد بود که برای این‌ کار بایستی ما حتماً سرعت‌مان را کم می‌کردیم که این اعلامیه‌ها وقتی رها می‌شود پودر نشود و شاید به همین دلیل هم هواپیمای ما مورد اصابت قرار گرفت و قبل از انفجار من و هوشنگ ازهاری که کاپیتان و فرمانده هواپیما بود و من کمکش بودم، مجبور به ترک هواپیما شدیم و تقریبا انتهای خیابان الرشید بغداد و نزدیک پلیس‌راه بغداد ما پایین آمدیم و به در نتیجه به اسارت دشمن درآمدیم.

از استخبارات تا الانبار و بعقوبه همراه با ابوترابی/ ترفند ابوترابی در زمان آزادی برای نجات یک اسیر

 

 

  شما از افرادی بودید که در بعضی از اردوگاه‌ها با حاج‌آقا ابوترابی بودید و از ایشان خاطره دارید. می‌خواهیم اولین برخوردتان با ایشان و در واقع شروع آشنایی‌تان با ایشان را برای ما تعریف کنید.

ببینید اسیرانی که حتی یک ساعت اسارت کشیدند و آن کسی که ده سال مثل من یا مثل شهید لشگری که ایشان استثنا بود و نزدیک هجده سال اسارت کشیدند، به‌هر حال این‌ها همه از دیوار خون گذشتند و اسیر شدند. به‌قول خود حاج آقا ابوترابی، اسارت به هیچ وجه حقارت نیست. اسارت و اسیر، مثل دُرهای گران‌بهایی هستند که ته دریاها هستند به‌هر حال این است که در اسارت، آن‌هایی که اسیر می‌شدند، یک وظیفه اخلاقی، نظامی، انسانی و همه‌جوره و تعهدآوری نسبت به مردم‌شان و وطن‌شان و عقیده و مرام‌شان داشتند که بایستی خودشان را حفظ می‌کردند در مقابل نیروهای عراقی. طبیعتاً این‌ها ما را روزهای اول بازجویی می‌کردند و اذیت می‌کردند. در یکی از همین بازجویی‌ها در استخبارات عراق، من خیلی بدجور  مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودم و با این‌که تمام بدنم در گچ بود ولی داشتم بازجویی می‌‍شدم. آن‌جا دو نفر را دیدم که عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند سرشان را بیاورند بالا. از لباس‌های‌شان نمی‌شد تشخیص بدهی که این‌ها ایرانی هستند یا از عراقی‌های مخالف صدام. غافل از این‌که ایشان، یکی آقای ابوترابی است و یکی دیگر که اسمش خاطرم نیست.

در آن‌جا اولین باری بود که من بازجویی شدم. خیلی سربالا جواب دادم. شکنجه شدم. دستم تازه عمل شده بود، دوباره شکستند و بالاخره به نتیجه نرسیدند. من را بردند انداختند در یک سلول. بعد دیدم این دو نفر را هم آوردند پیش من. به محض این‌که آمدند داخل، گفتند: «تو سردار اسلام هستی.» من سکوت کردم. گفتند: «ما ایرانی هستیم.» گفتم: «ببینید من شما را نمی‌شناسم. از دید من شماها ممکن است از طرف عراقی‌ها فرستاده شده باشید که حرف‌هایی که آن‌ها نتوانستند از من بکشند بیرون، شما این‌جا با دوستی و ایرانی بودن من از زیر زبانم بیرون بکشید. داخل سلول پر از میکرفون است» من علناً این را عنوان کردم. ایشان فرمودند که: «من سید علی اکبر ابوترابی فرد هستم. پدرم نماینده مجلس است.» خودش را معرفی کرد. آن شخص دیگر هم خودش را معرفی کرد که بنده عذرخواهی کردم گفتم: «اگر روزها و سال‌ها این‌جا بمانید حق ندارید از من راجع به ماموریت و این‌ها چیزی بپرسید.» یک ساعت بعد از این برخورد، آمدند این‌ها را بردند. این اتفاقات تقریباً سه ماه و نیم، چهار ماه، بعد اسارتم بود. به‌هر حال این اولین برخورد من بود. بعد از یک سال و خورده‌ای که ما را بردند اردوگاه الانبار، یک روزی از این اسیران بسیجی و سپاهی خودشان را به من رساندند. افسرها با بقیه اسرا نباید حرف می‌زدند. حالا به یک طریقی صحبت کردیم. گفتند: «حاج آقا ابوترابی دنبال شما می‌گردند.» که به‌هر حال در آن‌جا به وسیله همین بچه‌ها من ایشان را دیدم . هنوز من دست و بالم در گچ بود ولی ایشان را رفتم دیدم. تازه ایشان را شناختم و عذرخواهی کردم. ببینید من این‌ها را عنوان کردم به‌خاطر این‌که ببینید چه‌جوری از ابتدا با آقای ابوترابی آشنا شدم.

من ایشان را، یک فرشته نجات می‌دانم. ایشان را به‌عنوان یک فرد بسیار لاغر که در آن مدت اسارت هم اذیت‌هایی شده بودند و یا در جبهه که بودند و به‌هر حال به خودشان هم نرسیده بودند، بسیار ضعیف و نحیف، ولی بسیار جسور و شجاع و دلیر و حرف بزن یعنی هر کسی دو کلام با ایشان صحبت می‌کرد ناخودآگاه شیفته ایشان می‌شد و اطمینان می‌کرد و دریچه قلبش را به روی ایشان باز می‌کرد.

از استخبارات تا الانبار و بعقوبه همراه با ابوترابی/ ترفند ابوترابی در زمان آزادی برای نجات یک اسیر

 

ایشان یکی از اسطوره‌های مقاومت و از اسیران برجسته‌ای بود به همراه آقای محمود شرافتی و سعید اوحدی و خیلی‌های دیگر. این‌ها اسطوره‌هایی بودند که از آن‌جا اخلاص‌شان ثابت شده بود. ولی آقای ابوترابی یک وجهه خاص دیگری داشت.  ایشان را شناسایی کرده بودند. بچه‌ها هم که می‌شناختند ایشان را. کم‌کم آن‌هایی هم که نمی‌شناختند، شناختند. طرز برخورد، ادب، نزاکت، بحث کردن، صبوری ایشان، جسارت‌شان در مقابل عراقی‌ها، بدون رودربایستی حرف‌هایشان را زدن و سعی‌شان بر این که تمام اسرا سالم با روحی سالم، جسم و روانی سالم به ایران برگردند. آن‌چه که در توانش بود انجام می‌داد. رفتار ایشان بالاتر از یک انسان بود، فرشته وار بود که حتی بعد از یکی، دو سال عراقی‌ها اصلاً ایشان را به‌عنوان اسیر نه، به‌عنوان کسی که مشکلی هم خودشان داشتند، می‌آمدند با آقای ابوترابی در میان می‌گذاشتند و راهنمایی می‌گرفتند.حاج آقا ابوترابی اولین دغدغه‌اش این بود که اسرا با جسم و روح و روان پاک و سالم برگردند پیش خانواده‌هایشان و به وطن‌شان. در نتیجه خب مخالفینی هم داشت.

موافقین اگر صد نفر بودند مخالفین مثلاً پنج نفر بودند یا پنج درصد بودند یا دو درصد بودند. خب این‌ها کسانی بودند که خودشان را خیلی دیگر دوآتیشه می‌دانستند. حاج آقا ابوترابی کاری می‌کرد که بین همه گروه‌ها اتفاق نظر، یک‌دستگی، یکپارچگی باشد که بود. ولی ایشان مستحکم‌ترش می‌کرد و کاری که مثلاً آن‌جا ما خود افسرها می‌کردیم مثلاً حقوق که می‌دادند سرباز حدود یک دینار حقوق می‌گرفت، درجه‌دار دو دینارونیم تا سه‌دینارونیم و افسرها شش دینار که بچه‌های خلبان، پنج دینار از حقوق‌شان را هر ماه جمع می‌کردند و من مسئول بودم مخفیانه به دست حاج آقا ابوترابی برسانم. ایشان هم خرج بچه‌های مریض می‌کردند. حالا چه‌جوری؟ چون آن‌جا یک حانوتی یا به‌قول خودمان یک بقالی، یک فروشگاه کوچک که اجناس کمی در آن بود، وجود داشت. ولی توان خریدی وجود نداشت. مثلاً یک اسیر اگر می‌خواست یک قوطی شیر بخرد باید همه حقوقش را می‌داد. در نتیجه بچه‌های افسر هر آسایشگاهی به نوبه خودشان، خلبان‌ها هم که من مسئول‌شان بودم و مقداری از حقوق بچه‌ها را جمع می‌کردم و  می‌بردم به ایشان می‌دادم و ایشان برای اسرای ضعیف‌تر خرج می‌کردند. بعضی جاها عراقی‌ها اجحاف می‌کردند یا بچه‌ها را مجبور می‌کردند که با خبرنگاران خارجی مصاحبه‌ای بکنند که خب بچه‌ها قبول نمی‌کردند، درگیر می‌شدند، اعتصاب غذا می‌شد و خیلی جاها تیراندازی، زخمی، کشته هم می‌دادند و وقتی که عراقی‌ها مستاصل می‌شدند و می‌دانستند که نمی‌توانند کاری بکنند می‌آمدند از راهنمایی‌های آقای ابوترابی استفاده کنند.

یک بار این‌جوری شد که هم زمان شد با ایام تاسوعا عاشورا. عراقی‌ها از قبلش می‌آمدند یا غذاهای اسرا را آلوده می‌کردند که 250 نفر در یک اردوگاه مثل همین عنبر، اسهال گرفته بودند. این‌ها که می‌گویم اسهال حاد. وگرنه اکثریت این حالت به آن‌ها دست داد و جوری بی‌جان می‌شدند که اصلاً نمی‌توانستند هیچ کاری انجام بدهند یعنی نمی‌توانستند عزاداری هم بکنند یا مثلاً می‌‌آمدند از دو روز قبل از ایام محرم یا یک هفته قبلش، یک واکسن‌هایی می‌زدند که این واکسن را باید یک دهم سی‌سی می‌زدند مثلاً دو سی‌سی، سه سی‌سی می‌زدند به اسرا که باورتان بشود یا نشود بیست روزهیچ کسی نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. خب از این کارها زیاد می‌کردند که با وجود این اتفاقات، فکر می‌کنم عاشورای سال 61 دراردوگاه ما بچه‌ها در آسایشگاه‌هایشان سینه‌زنی و عزاداری کردند که عراقی‌ها آمدند از ساعت نه شب اسرا را دسته دسته می‌بردند بیرون، بیست، سی تا فلک بیرون آماده کرده بودند و بیش از نهصد نفر را آن شب این‌ها فلک کردند.  این بازتابش جوری شد که اردوگاه‌های دیگر هم شلوغ کردند و این‌جا هم اعتصاب غذا و فلان.

از استخبارات تا الانبار و بعقوبه همراه با ابوترابی/ ترفند ابوترابی در زمان آزادی برای نجات یک اسیر

 

« یادمان می‌داد که با سعه صدر و صبوری‌ اسارت را برای خود و بقیه شیرین کنیم.»

 این مقطع حاج آقا در اردوگاه شما بودند؟

آن موقع حاج آقا می‌آمد. مثلاً یک هفته می‌آوردند ایشان را این‌جا، یک ماه می‌بردند یک جای دیگر. ولی کسانی بودند که واسطه بین بچه‌ها و حاج‌آقا بودند که حاج‌آقا حرف‌ها و نصایحشان را به وسیله آن‌ها ارسال می‌کرد. حتی از سربازان عراقی بودند که حرف‌های ایشان را به گوش آن آدم‌هایی که آقای ابوترابی گفته بود مطمئن باشید این‌ها راز شما را فاش نمی‌کنند حتی اگر بمیرند، این‌ها می‌آمدند حرف‌های ایشان را می‌رساندند. حرف‌های ایشان دستوری نبود. راهنمایی بود به‌عنوان این‌که همه بدانند باید چه کار کنند، سعه صدر داشته باشند، شلوغ نکنند که عراقی‌ها ناگهان روی سرشان نریزند. چون سابقه داشت ناگهان می‌ریختند با چوب و چماق. می‌دیدی دست و پا دویست نفر را در یک اردوگاه شکستند. ایشان نمی‌خواست یک چنین چیزهایی اتفاق بیفتد و بودند کسانی که طالب این‌جور چیزها بودند.

در این‌ مواقع نقش ایشان چه بود؟

ایشان بچه‌ها را به سیاست صبر و حوصله و به دور از باج‌خواهی از همدیگر و از عراقی، دعوت می‌کردند و یادمان می‌داد که چگونه با سعه صدر و صبوری ‌اسارت را برای خود و بقیه شیرین کنیم.

از استخبارات تا الانبار و بعقوبه همراه با ابوترابی/ ترفند ابوترابی در زمان آزادی برای نجات یک اسیر

 

آقای قادری درباره روزهای پایانی اسارت‌تان برای ما بگویید

روزهای آخر دربعقوبه بودیم. عراقی‌ها آمدند اسم‌ چهار نفر را خواندند که یکی من بودم و یکی حاج‌آقا ابوترابی و دو نفر دیگر. ما را بردند انداختند در زیرزمین. گفتند شما باید بمانید. حالا شاید ایشان جرمش این بود که برجسته بود، این‌ها می‌خواستند امتیاز بیشتری از ایران بگیرند یا من را چون یک مدتی به‌عنوان شخص برگزیده از طرف اسرا که مخفیانه همکاری می‌کردم و یا با خود آقای ابوترابی در ارتباط بودم، این‌ها فهمیده بودند و دو نفر دیگر هم که سابقه زدن عراقی‌ها و حتی زخمی کردن عراقی‌ها را داشتند و زندانی شده بودند و حالا آورده بودندشان آن‌جا. این‌ها می‌گفتند این چهار نفر فعلاً باید تعیین تکلیف بشوند. اسرای بعقوبه، فهمیده بودند شلوغ کردند. البته آن هم دلیل داشت. چون ما را که در آن زیرزمین نگه داشته بودند یک ایرانی از آن اردوگاه برای گرفتن دارو در داروخانه‌ای که ظاهراً بالای همان زیرزمینی بود که ما را زیرش زندانی کرده بودند ویک پنجره کوچکی داشت آمده بود که من از آن‌جا این را دیدم. داد زدم: «اگر ایرانی هستید حاج آقا ابوترابی و سه نفر دیگر را جدا کردند و این‌جا و زندانی‌شان کردند. به اسرا اطلاع بدهید». ایشان هم رفته بود به اسرا گفته بود و آن‌ها شلوغ کردند. هم‌زمان صلیب سرخ آمد و جالب هم این‌که هم‌زمان اتوبوسی که بعد از نه سال، زندانی‌های افسری را که در ابوقریب و جاهای دیگر مثل زندان الرشید و... نگه داشته بودند، را وارد اردوگاه کردند. من این‌ها را از همان پنجره نگاه می‌کردم به محض این‌که دیدم، با این‌که نگهبان مسلح دم در گذاشته بودند حتی به حرف حاج آقا ابوترابی که گفت: «شلیک می‌کنند، می‌کشندت». توجه نکردم. نگهبان داشت. سه، چهار پله می‌خورد می‌رفت بالا، در بسته نبود در را باز کردم دویدم بیرون. این‌ها هم فوری می‌خواستند شلیک کنند. خب ژنرال‌های‌شان با صلیب سرخ آمده بودند.

 

فرمانده اسرایی که در عراق بودند به اسم نَزار؛ آن‌جا بود. گفت: «چه شده؟» قضیه را گفتند، گفت: «نخیر نمی‌خواهد آن‌ها را بیاورید بیرون». ولی خب ما را هم بالاخره بیرون آوردند. اولین نفر تیمسار خلبان آزاده، محمود محمودی را بغل کردم و بعد بقیه بچه‌ها را. آن شب، شب آخر بود که ما در عراق بودیم به هر حال آن شب، نماز مغرب و عشا را به امامت مرحوم ابوترابی خواندیم. همه بچه‌ها در یک حالت بسیار عرفانی بودند. این‌که می‌گویم هزاران داستان پشت همین چند ساعتی بود که از غروب روز بیست و سوم تا طلوع روز بیست و چهارم گذشت. خب فردا صبحش هم که شروع کردند تعویض اسرا. اسم‌ها را می‌خواندند. یکی از این اسرا از دید عراقی‌ها گویا سابقه ضرب و شتم عراقی‌ها را داشت و یکی، دو تا سرباز یا افسر عراقی را زخمی کرده بود در اسارت. فکر کنم اسمش مسعود بود. این را می‌خواستند نگهش دارند. ابوترابی گفت: «این را باید هر جور شده در این اتوبوس‌های اول که از این‌جا خارج می‌شوند، رد کنیم». در نتیجه وقتی اسامی را می‌گفتند مثلاً من اولین نفری بودم وقتی اسم او را خواندند، گفتم منم که یارو فهمید من خلبان هستم. گفت: «این خلبان است. این طیار است». لو رفتم و افراد دیگر جایگزین شدند. مثلاً یکی که اصلاً فکر کن کُرد بود یا تُرک بود یا مثلاً بلوچ بود که می‌خواستیم حفظش کنیم این بچه‌های مختلف گفتند که ما اسم‌مان را می‌دهیم به او. اسم ما را که خواند با اسم ما رد بشود. بعد ما می‌مانیم آخر سر. آخر سر هم یک‌جور می‌گوییم خودتان اشتباه کردید. ولی او را رد کرده باشیم.  گفتم نفر اول، من بودم که تا گفتند قادری، ایشان را فرستادیم جلو. گفت: «مگر تو خلبان هستی؟ این‌جا نوشته طیاره» گفتیم نه شما اشتباه خواندید که به اصطلاح تصحیحش کرد و یک نفر دیگر را که خواند ایشان را به جای او فرستادند و آن یک نفر ماند که با همان اتوبوس آخر با هم آمدیم. 

این پیشنهاد حاج آقا بود برای نجات ایشان؟

 بله. حاج‌آقا، آخرین لحظه جان ایشان را این‌جوری نجات داد. کسانی هم بودند که مشکلاتی داشتند با گروهک‌ها بودند که می‌خواستند برنگردند که حاج‌آقا مثلاً به من و چند نفر دیگر از قبل پیام داده بودند به این‌ها اطمینان بده که اگر برگردند ایران، علی اکبر ابوترابی نمی‌گذارد یک مو از سرشان کم شود و گول نخورند برگردند. در هر اردوگاهی که افرادی مثل من داشتند این پیغام را به آن فرد رسانده بودند. یکی از آن‌ها را من خودم شخصاً با او صحبت کردم و ایشان برگشت. وقتی هم برگشت آقای ابوترابی شخصاً رفت ایشان را آورد. حتی مغازه برایش گرفت و همه جور به او رسید و وضعیت بسیار خوبی داشت. وقتی هم که آمدیم ایران، اتوبوس که از مرز رد شد سریع برای ایشان لباس روحانیت را آوردند. ایشان را از ما جدا کردند که من یادم است دو، سه تا از دوستان گفتند: «حاج آقا تا این‌جا با ما بودی حالا تا رسیدی این‌ها تو را تحویل می‌گیرند، ما را دیگر نمی‌شناسند، می‌خواهند ببرند». ایشان برگشت به همه گفت: «دوستان! من مجبور هستم که الان با این‌ها بروم که حرف‌ها را بزنیم، کارها را راست و ریس کنیم. ولی من یک لحظه از شما دور نمی‌شوم و خیال‌تان راحت باشد».

بعد ایشان را بردند. بعد از نیم ساعت، یک ساعت دوباره برگشت در گروه اسرا، در همان اتوبوسی که گفتم با ما آمد، ناهار را در اسلام‌آبادغرب خوردیم بعد آمدیم کرمانشاه. اتفاقاً هواپیمای C130 هم که از کرمانشاه ساعت یازده شب سوارش شدیم از دوستان خلبان من بودند که حاج آقا را هم آوردیم در همان هواپیما. رفتیم در کابین خلبان نشستیم. فکر کنم ساعت دوازده‌ و نیم، یک شب، در فرودگاه به زمین نشستیم. تا آن لحظه ایشان لحظه‌ای بچه‌های اسیر را ترک نکرد. از آن‌جا به بعد ایشان را جدا کردند. ولی سریع بعد از دو، سه روز ایشان به‌عنوان نماینده رهبری انتخاب شدند در امور آزادگان و شروع به کار کردند. به هر حال ایشان یک لحظه اسرا را تنها نگذاشتند.

کلمات آخری که می‌توانم بگویم ببینید فکر می‌کنم هر کدام از ما برای یک ماموریتی پروردگار ما را به زمین فرستاده. من هم فکر می‌کنم سید علی اکبر ابوترابی، فرشته‌ای بود از طرف خدا برای تسکین درد اسرا، برای راحتی آن‌ها و آرامش آن‌ها. خداوند ایشان را فرستاده بود کما این‌که حتی بعد از آزادی تا لحظه‌ای که ایشان تصادف بکند و از میان ما عروج کند یک لحظه یک آزاده، یا یک خانواده شهید، یا مفقودالاثر، یا جانباز را فراموش نکرد و من شهادت می‌دهم که ایشان حتی زمانی که به‌عنوان نماینده مجلس بود، سال‌ها نمی‌دانست حقوقش چقدر است و هیچ وقت صد تومان حتی در جیب این شخص پیدا نمی‌شد. یعنی ایشان با این دنیا اصلاً هیچ ارتباطی نداشت و ایشان فرشته‌ای بود که خدا نازل کرده بود در اسارت، که بتواند حفظ کند این بچه‌ها را. این هم از الطاف الهی است.

آقای قادری خیلی تشکر از شما بابت فرصتی که در اختیار ما گذاشتید.

گفتگو: زینب منوچهری

اشتراک گذاری
تور تابستان ۱۴۰۳
بلیط هواپیما
برچسب ها
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۸
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۶:۵۲ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
حیف وافعا...
پاسخ ها
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of) |
۰۹:۰۵ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
حیف و. صد حیف
ناشناس
|
Germany
|
۰۸:۳۴ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
ده سال اسارت به خاطر پخش اعلامیه!!
نمی‌توانستند مثل رادیو بغداد یک شبکه رادیویی به این کارها اختصاص دهند و کاری نکنند که یک خلبان ورزیده و یک هواپیمای با ارزش دچار چنین سرنوشت تلخی نشوند؟
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۲۲ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
درود خدا بر ارتش ایران.
ناشناس
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۱۱:۱۸ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
خدایا این ملت را حفظ کن
ایرانی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۱۷ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
ایشان متولد سنندج هستند
ناشناس
|
Canada
|
۲۰:۳۱ - ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
این بنده خدا در حال حاضر مشکلات اقتصادی زیادی دارند و دچار افسردگی شدید هستند
لازم است که به وضعیت ایشان رسیدگی شود.
لطفا چاپ نشود
جهت اطلاع ارسال کردم‌
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۲۹ - ۱۴۰۳/۰۶/۰۲
..صدام گفته بود ایرانی ها با پخش اعلامیه قصد تغییر رژیم در عراق دارن و بخاطر همین عراق جنگ رو آغاز کرد! یعنی واقعیت داشته؟؟
برچسب منتخب
# دولت چهاردهم # اسماعیل هنیه # مسعود پزشکیان
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
با انتقال پایتخت ایران از تهران ...