یک روز روزنامه فروشها داد میزدند: فوق العاده!... به دار زدن پزشک احمدی!... فردا در میدان توپخانه!...
اذان صبح خود را به آنجا رساندم. غوغای غریبی برپا بود. یک تیر چوبی بسیار بلند با قرقره و طناب مخصوص در ظلع غربی میدان به چشم میخورد. از کثرت جمعیت پیشروی به آن سو امکان نداشت. در بالای مجسمه رضا شاه جایی جستم و از همانجا به تماشا ایستادم.
ابتدا برای برقراری سکوت چند بار سوت کشیدند. سپس آمبولانس شهربانی آمد و شخص وحشت زدهای را پیاده کرد...
میگفتند این کسی است که در دوره رضا شاه به زندانیان سیاسی آمپول هوا میزده و آنها را میکشته است... نماینده دادستان به نام نامی اعلیحضرت همایونی حکمش را قرائت کرد و قاضی عسکر گفت استغفار و توبه کند و از مامورین تقاضا نمود که اجازه دهند محکوم دو رکعت نماز بخواند. پس از نماززیر چوبه دار که ایستاده بود، فریاد زد:ای مردم من قاتل نیستم!... یگانه گناهم اینه که دستور مافوقمو اجرا کردهام!.. و حالا، چون از همه ضعیفترم، همهچیز به گردن من افتاده!... قاتل اصلی سرتیپ مختاری و خود رضاشاهه!...
پاسبانها بیش از این مهلت ندادند. حلقه طناب را به گردنش انداختند و به سرعت بالا کشیدند.
غلامحسین بقیعی/مورخ مشهدی