سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال ميكنيم. براي ارسال خاطرات خود ميتوانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.
اگر ما را نديديد عينك بزنيد! شب عمليات موقع حلاليت طلبيدن يكي از فرماندهان آمده بود وداع كند. خيلي جدي به بچهها گفت: «خوب، برادرا! اگر در اين مدت از ما بدي ديديد (بعد از مكثي با خنده) حقتان بوده و اگر خوبي ديديد حتماً اشتباهي رخ داده است.»
يكي از رزمندهها هم موقع وداع آخر ميگفت: «خب ديگه! اگر فردا ما را نديديد(كمي مكث) عينك بزنيد.»
سال شصت، انگشت شست، خمپاره شصتيادم است آخرين باري كه آقاي «حشمتي فر» را ديدم درجلسهاي بود كه آقاي شريف در سنگر خود ترتيب داده بود و قرار بود شام را آنجا بخوريم. تا پاسي از شب بچهها با يكديگر صحبت ميكردند و از خاطرات خود براي يكديگر تعريف ميكردند. در همين حين آقاي حشمتي فر از آقاي شريف پرسيد: «بالاخره در چزابه چه شد؟ از چزابه برايم تعريف كنيد. »
آقاي شريف در حالي كه انگشت قطع شده اش را نشان ميداد، گفت: «هيچ! انگشتم قطع شد.»
يكي از بچهها به اسم مهدي به شوخي گفت: «آقاي شريف شما وقتي به سبزوار رفتيد و كسي انگشتت را ديد بگو در سال شصت، انگشت شستم با خمپاره شصت قطع شد.»
همه زدند زير خنده...
يك پارچ آب بريز تو ليوانبچهها حتي موقع خوردن غذا نيز به نكتهگويي و فراست مشغول بودند. آن روز ظهر سر سفره، يكي از نيروها كه خيلي شوخ طبع بود به دوستش گفت: «بيزحمت يك پارچ آب بريز تو ليوان بده به من.»
او كه مثل خودش اهل مزاح بود، با خنده گفت: «به روي چشم.»
بعد هم كل آب پارچ را داخل ليوان خالي كرده و سفره كاملاً خيس شد. در همين لحظه صداي خندهي بچهها فضاي سنگر را پر كرد.
شما آدم نيستيد!یک روز آقای «فخر الدين حجازی» كه براي ديدار با رزمندگان و سخنرانی به جبهه آمده بود، وسط حرفايش به يكباره با صداي بلندي گفت: شما بسیجیان آدم نیستید!»
سكوت شد. همه گوشها آنتن شد. بعد خيلي با مكث و بريده بريده گفت: «انسان هم نیستید!»
مانده بوديم چي ميخواهد بگويد. يكباره فرياد زد: «بلکه ملائکه خدا بر روي زمین هستید!»
نفس راحتي كشيديم و زديم زيرخنده!
*راوي: يكي از خوانندگان تابناكگور به گور شده!در منطقه جایی كه ما بودیم بچهها اغلب برای خودشان چالهای كنده بودند و در آن نماز شب میخواندند. گاهی پیش میآمد كسی به اشتباه در محلی كه دیگری درست كرده بود، نماز میخواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان میكرد.
یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت: «فلانی، دیشب خوب ما را گور به گور كردی!»
پرسیدم: «منظورت چیه؟»
گفت: «هیچی میگویم یك خرده بیشتر حواست راجمع كن و ما را مثل كولیها خانه به دوش نكن.»
ادامه دارد...