قدس: «همیشه در خانه محبوس بودم و وقتی میرفت سر کار در خانه را قفل و درست مثل یک زندانی تمامعیار با من برخورد میکرد».
در اتاق مشاوره نشسته بودم که خانمی با سر و وضعی آراسته و مرتب وارد اتاق شد، بعد از سلام گفت: خانم مشاور من به کمک شما نیاز دارم، همسرم مردی بهانهجو، بدبین و شکاک است و وقتی از او میخواهم که اینگونه رفتارهایش را کنار بگذارد شروع به فحاشی و ناسزاگویی میکند. دیگر از ادامه زندگی با چنین مردی خسته شدهام.
از او خواستم توضیح بیشتری راجع به زندگیاش بدهد و او اینچنین ادامه داد: من آخرین فرزند خانواده هستم. یک خواهر و 2 برادر دارم که هر 3 ازدواج کردهاند، وضع مالی پدرم خوب بود و در رفاه بودیم و بهخاطر آراستگی، خوشسیمایی و وضعیت تحصیلی که داشتم، همیشه مورد توجه مدیر، معلمان و همکلاسیهایم بودم. از همان دوران دبیرستان خواستگاران زیادی داشتم اما هدف دیگری را دنبال میکردم، میخواستم ادامه تحصیل بدهم و در آینده معلم شوم چون به این شغل علاقه عجیبی داشتم.
همه خواهر و برادرانم تحصیلات دانشگاهی داشتند و رفتن به دانشگاه جزو بایدهای خانوادگی ما بود. خلاصه تمام امکانات آماده و مهیا بود تا درس بخوانم و در کنکور قبول شوم. پس از مدت زمانی نهچندان طولانی نتایج کنکور اعلام شد و من با شادی به کافینت مراجعه کردم تا از نتیجه تلاش و فعالیت خودم مطلع شوم. پس از بررسی اسامی اسم خودم را جزو قبولشدگان دانشگاه پیام نور و در رشته مورد علاقهام پیدا کردم. ابتدا کمی ناراحت شدم به خاطر اینکه دانشگاه دولتی قبول نشده بودم اما بعد با خودم فکر کردم میتوانم در رشته مورد علاقهام موفق باشم.
خبر قبولی من خیلی سریع در کل فامیل پیچید اما پدر و مادرم زیاد راضی به ادامه تحصیل من در دانشگاه پیام نور نبودند و معتقد بودند که من میتوانم دوباره با شرکت در کنکور در دانشگاه دولتی قبول شوم اما با مقاومت و ایستادگی من بالاخره موافقت کردند.
پس از ثبت نام در دانشگاه تحصیل را با عشق و علاقه شروع کردم و به لطف خدا موفق شدم جزو دانشجویان خوب دانشگاه شوم. ترم چهارم دانشگاه یکی از همکلاسیهایم به نام علیرضا از من خواست تا با خانوادهام صحبت کنم تا بتوانند برای خواستگاری بیایند. علیرضا بسیار مودب، آرام، مهربان و خوشاخلاق بود و همه استادان و دانشجویان به خاطر همین ویژگیها به وی علاقه داشتند، شنیده بودم پدرش در بازار کار میکند و 3 خواهر و یک برادر هم دارد و او فرزند اول خانواده است.
بدون آگاهی عمل کردن والدیناو تمام معیارهایی که مدنظر من بود را داشت و متانت و اخلاق خوبش از همه نمایانتر بود اما وقتی صحبت از خواستگاری علیرضا شد خانوادهام بشدت مخالفت کردند چرا که از نظر آنها معیارها بسیار متفاوت بود و داماد باید خانه و ماشین و وضع مالی خوبی داشته باشد که علیرضا فاقد این معیارها بود و به همین دلیل از نظر خانوادهام مردود شد. خیلی تلاش کردم تا رضایت خانوادهام را جلب کنم اما هر چه بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. از نظر آنها خانه شخصی و اتومبیل مدل بالا و وضعیت مالی و اجتماعی خانواده بر ادب و متانت و اخلاق برتری داشت، زندگی ساده و بدون زرق و برق آنها کجا و زندگی مرفه ما کجا.
خلاصه اصلاً اجازه ندادند که علیرضا و خانوادهاش وارد خانه ما شوند و در نهایت غرور و بیرحمی آنها را طرد کردند. صدای شکستن غرور علیرضا را به وضوح شنیدم، او با دلی رنجور و غمگین رفت و بعد از آن اتفاق دیگر او را حتی در دانشگاه هم ندیدم.
چند ماهی نگذشته بود که پسر خالهام، حمید به خواستگاریام آمد، پسر یکییکدانه خاله منیژه که در تهران زندگی میکرد و وضعیت مالی خوبی داشتند، مادرم میگفت: «چون آشنا هستند نیازی به تحقیق هم ندارند و همه فاکتورها را هم دارند». منظور مادرم منزل و اتومبیل و... بود. ولی از نظر من درست است که حمید همه چیز داشت اما معرفت، مردانگی و سادگی نداشت و به همین خاطر هم مخالفت و چند روزی اعتصاب غذا کردم. اما خانوادهام بدون مشورت با من قول و قرار عقد و عروسی را گذاشتند و پس از مدتی هم من بدون هیچ عشق و علاقهای با حميد سر سفره عقد نشستم.
در طول مدت نامزدي هر چه به خانوادهام گفتم من با اخلاق و رفتار حمید سازگار نیستم و او اخلاقش خوب نیست آنها میگفتند بعد از عروسی به هم علاقهمند میشوید.
نتیجه ندانمکاری والدینبعد از 4 ماه عروسی کردیم اما هنوز یک هفته از زندگی مشترکمان نگذشته بود که حمید رفتن به دانشگاه را قدغن کرد و گفت که دیگر حق ندارم از خانه خارج شوم. سر هر چیز کوچک شروع به بحث و مشاجره میکرد، او آنقدر شکاک بود که وقتی سر کار میرفت گوشی تلفن را با خودش میبرد تا مبادا من با کسی صحبت کنم. همیشه در منزل محبوس بودم و او حتی مرا به خانه پدر و مادر خودش نمیبرد چه برسد به خانواده خودم، وقتی میرفت سر کار در خانه را قفل میکرد و درست مثل یک زندانی تمامعیار با من برخورد میکرد.
هر چه برایش توضیح میدادم که بدبینیاش بیمورد است فایدهای نداشت تا اینکه تحملم تمام شد و از خواهرش خواستم تا طی تماس با برادرم او را از این قضیه مطلع کند. برادرم دنبالم آمد و من وسایلم را جمع کردم و به منزل پدرم برگشتم و حالا هم تصمیم گرفتهام از او جدا شوم، همه خانوادهام خصوصا مادرم از اینکه مرا مجبور به این ازدواج کردهاند ناراحت هستند.
از خانوادهها میخواهم که فقط به مادیات توجه نکنند و اخلاق و رفتار فرد خواستگار را هم مدنظر قرار دهند و با تحقیقات کامل و لازم از بروز چنین مسائل و مشکلاتی پیشگیری كنند.