يكي از عكسهاي قديمياش را ميگيرد جلوي رويش؛ چهره درون عكس سن و سالي ندارد؛ مربوط به زماني است كه تازه پشت لبش سبز شده؛ لحظهاي در سكوت به چشمهاي جوان درون عكس خيره ميشود؛ كمي دستش ميلرزد؛ نگاهي به همسرش و بعد به ما مياندازد و ميگويد: 18 سال داشتم؛ سال 64؛ چند ماهي بود شيميايي شده بودم!
صديقه، همسرش، ناگهان نگاهي به بچهها مياندازد و وقتي مطمئن ميشود خواب هستند، آرام ميگويد: ماشاالله جوان رشيدي بوده، نه؟
به گزارش ايسنا، عبدالله وليشرف، يكي از هزاران سينهسوختهاي است كه جواني خود را معامله كردهاند؛ با خدا؛ با غيرت؛ با شرف! جواني خود را پشت خاكريزها و با كاتيوشا گذرانده و حالا هم در خاطراتش غرق شده روي تختي، كنج خانه.
«كلاس سوم راهنمايي بودم كه براي اولينبار رفتم جبهه؛ آن موقع رفتيم آموزشي. ولي جبهه اصلي را 18 ساله بوديم كه ديديم؛ با سهتا از بچههاي مدرسه، آن موقع حميديه درس ميخوانديم، جمع كرديم و رفتيم. يكي از بچهها ترسيد و چند روز بعد برگشت؛ ولي من و محمد بيتسياح مانديم و سوغاتي گرفتيم؛ من 70 درصد، محمد 30 درصد!»
صديقه زير لب و آرام ميگويد: دكترها گفتهاند بدون اكسيژن فقط نيمساعت دوام ميآورد؛ اين لولهها هميشه بايد درون بينياش بمانند. سخت است. خسته ميشود بنده خدا، ولي چيزي نميگويد.
«آن زمان امدادگر بودم؛ رفتم بيمارستان صحرايي پشت جبهه به زخميها و مجروحان خط مقدم كمك ميكردم؛ عمليات والفجر 8 بود، فقط چند روز از اعزامم به جبهه ميگذشت كه نامردها اف14ها را فرستادند. چند دقيقه بالاي بيمارستان مانور دادند و بعد خردلها را ريختند روي سرمان.»
صديقه باز هم آرام ميگويد: اين چند سال هر روز كپسولهاي اكسيژن را ميبردم بيمارستان پر ميكردم؛ بايد پر شوند؛ زندگي عبدالله به آنها بسته است. گفتم آخر من هم تواني دارم؛ كمردرد گرفته بودم؛ ولي تا اسم بنياد را ميآوردم ناراحت ميشد و نميگذاشت بروم؛ آخر يك روز رفتم بنياد و اين دستگاه اكسيژنساز را گرفتم.
عبدالله زيرچشمي نگاهي به ما مياندازد و انگار ناراحت شده كه صديقه دوباره اين بحث را از سر گرفته، حرفش را قطع ميكند و دوباره برميگردد زير خمپارههاي اف14؛ «بمبها را كه ريختند روي سرمان، ديگر كاري نميشد كرد؛ مجبوري بوي تلخ خردل را تنفس كني؛ ماسك نداشتم؛ يعني جا گذاشته بودم توي سنگر؛ 15 دقيقه آن گاز لعنتي بدبو را تنفس كردم و اين هم نتيجهاش.»
صديقه مينشيند روي زمين كنار پسرهايش؛ جلوي تلويزيوني كه يك گوشه خانه، روي زمين قرار گرفته. چهره هر سه پسرش را ميبوسد و ميگويد: اين بندگان خدا تا حالا حتي يك مسافرت هم نرفتهاند؛ خودمان هم نرفتهايم؛ 15 سال است ازدواج كردهايم، ولي نميتوانيم جايي برويم؛ حاجي نميتواند.
اين را كه ميگويد، يكي از بچهها كه از بقيه بزرگتر و مثل عكس جواني پدرش، تازه پشت لبش سبز شده سرش را از زير پتو بيرون ميآورد و نيمنگاهي به ما مياندازد؛ مادرش ميگويد: اين بچهها هم گاهي از اين شرايط خسته ميشوند؛ حق دارند؛ همكلاسيهايشان را ميبينند.
عبدالله اين را كه ميشوند ميگويد: «حق دارند، من نميتوانم از خانه خارج شوم؛ چند روز پيش گرد و خاك بود، از كنج خانه خسته شده بودم، رفتم بيرون، تا چند روز مهمان CCU بودم. دو هفتهاي كه بستري بودم، 60 تا آمپول به من تزريق كردند. صديقه هم خسته ميشود، ولي خستگياش با آن چيزي كه فكر ميكنيد فرق دارد؛ از من و شرايط من خسته نميشود، فقط به فكر بچههاست و ميگويد آنها را ببريم گردش.» صديقه هم سرش را پايين مياندازد.
حرفش كه تمام ميشود، دستش را ميگذارد روي دستگاه اكسيژنساز و بلند ميشود؛ ميگويد اين موتور پر سر و صدا و اين درد سينه خاطرات جوانياش هستند كه آويزانش شدهاند و يك لحظه هم طاقت دورياش را ندارند. مينشيند روي تخت كنج ديوار، زير پنجره و كيسه دارو را رها ميكند روي تخت؛ پيچ راديوي كوچك و قديمياش را ميچرخاند. صداي خفهاي بلند ميشود. «جنگندههاي ناتو شب گذشته شهر طرابلس را بمباران كردند؛ در اين حمله هوايي چندين نفر، از جمله چند زن و كودك كشته شدند.» جواد، پسر بزرگ عبدالله دوباره چشمانش را باز ميكند. صديقه نهيب ميزند كه بچهها خوابند و ميگويد: زندگياش همين راديوي كوچك است؛ صبح به صبح صدايش را بلند ميكند و به اخبار گوش ميدهد. و بعد آهستهتر، جوري كه عبدالله نشنود به ما ميفهماند كه: چشمهاي عبدالله پيوندي است؛ شيميايي كه شده، چشمهايش را از دست داده و حالا با چشمهاي پيوندي ميبيند. بينايياش ضعيف است، تلويزيون را خوب نميبيند.
عبدالله تعريف ميكند كه بعد از جنگ چند سالي بيكار بوده و سال 74 در بيمارستان رازي اهواز استخدام شده؛ سال 78 هم كنكور داده و دانشگاه آزاد رشته حقوق خوانده. «با همين شرايط ميرفتم دانشگاه و با معدل بالا هم درسم را تمام كردم. ولي چه فايده؛ حالا با اين وضعيتي كه دارم چند ماه است افتادهام كنج خانه و نميتوانم بروم سر كار؛ بلاتكليف هستم.»
صديقه كه نگاهش ميكند، عبدالله با همه دردهايش ميخندند؛ ولي سرفههاي خشك و خشن، جابهجا ميپرند ميان كلمات عبدالله و يادش ميآورند كه درد سينهاش را فراموش نكند؛ معاملهاش را فراموش نكند؛ اعتقادش را فراموش نكند. عبدالله از بعضيها گله دارد و ميگويد: «سوز سينه با همه دردهايش چيز بدي هم نيست، ياد آدم ميآورد خيلي چيزها را كه بعضيها اين روزها فراموش كردهاند!»
تختي كنج ديوار، يك راديوي كوچك، يك كيسه پلاستيكي پر از دارو و چند كپسول اكسيژن اين روزها شدهاند وسائل زندگي مردي كه ميگويد اعتقاداتش موجب شد برود زير توپ و تانك بعثيها و حالا هم وقتي بعضيها، جلوي بچهها، ميپرسند «پشيمان نيستي كه رفتي؟» چشمان بخيهخورده پيوندياش را گرد ميكند و ميگويد: «نه.»
صديقه از كنار بچهها بلند ميشود؛ چادر مشكياش را مياندازد روي سرش و ميرود كنار عبدالله مينشيند لبه تخت؛ نگاهي به كپسول اكسيژن و بعد به چشمهاي كوچك عبدالله مياندازد، رو ميكند به ما كه: دلاوريست براي خودش!
كنار هم نشستهاند، مثل شب عروسيشان؛ همان شبي كه عبدالله مدام سرفه ميكرد و صديقه زير نگاههاي پر از كنايه اطرافيان مانده بود؛ ولي لحظهاي شك نكرد. خودش ميگويد: زمان جنگ يكي از برادرهايم شهيد شد و يكي ديگر جانباز؛ براي همين خيلي دوست داشتم با يك جانباز ازدواج كنم!
عبدالله گلايههايي هم دارد؛ از خرمشهري كه هنوز تنش سوراخ تركشهاي سركش است؛ از همكلاسيهاي پسرهايش كه هي ميگويند «سهميه داريد» و او حتي نميداند به چه چيزي سهميه ميدهند؛ از همكاراني كه ميگويند «جانباز بودي كه استخدام شدي!» حتي از كارگردانهايي كه فضاي فيلمهايشان شده تصور بچههاي عبدالله از جبهه، ولي خود عبدالله اين فضا را نميشناسد.
صديقه كيف مدارك همسرش را ميآورد، خالياش ميكند روي زمين؛ عكسهاي قديمي عبدالله پخش ميشوند روي فرش و دست آخر هم پلاك نقرهايرنگش از ته كيف ميافتند روي عكسها؛ عبدالله زير لب زمزمه مي كند: «457953» و صديقه ميگويد: شماره پلاكش را هنوز حفظ است. عبدالله پلاك را ميگيرد جلوي چشمهايش و ميرود به همان روزها...