چه بر سر یک فرهنگ میآید، هنگامی که مهمترین شریانهای حیاتی آن را قطع کنیم؟ وقتی نور را از آن بگیریم و ریشههایش را از بن بزنیم؟ یا اصلا بدتر، چه بر سر آنی میآید که در سایه درختی نشسته باشد و تیشه به ریشهٔ آن بزند؟
این روزها و سالها، حکایت هویت ملی و دینی ما ایرانیها، حکایت همانی است که بر سر شاخه، بن میبرید. همه چیز از بیاحترامی به فرهنگمان آغاز میشود؛ از درک نادرست از عناصر و سمبلهای فرهنگیمان؛ از بیتدبیری و بیتوجهی نهادهای حاکم و مسئول؛ از خودمان؛ از این که هیچ کداممان همت نداریم برای کودکانمان به جای ماجراهای «تن تن»، حکایتهای «سعدی و مولانا» بخوانیم.
دیگر سخن گفتن از تاراج هویت بزرگان فرهنگ و هنرمان، تکراری شده؛ چنان که همگان این مثنوی پر از آب چشم را از بر هستند؛ از مولانا بگیر ـ که هزارهاش را در سرزمین ترک زبان برگزار کردند ـ تا ابن سینا که نقشبند پول رایج تاجیکهاست و اکنون سید جمال جهان وطن که به نشان ملی افغانستان بدل شده است!
شاهد مثالهای بزرگ و کوچک فراوانی میتوان برای این مدعا آورد. همین روزها خبر فراموشی خانه تاریخی مینایی در تهران و بیتوجهی به آن در سایتها، صفحه به صفحه میگردد و برایمان عادی است. اساسا اهمیتی هم نمیدهیم که خودمان، فرزندانمان، سدههای پس از ما به این نیاز دارند بدانند که گذشتگانشان چگونه زیستهاند و چه کردهاند.
یک دیوار تاریخی و یک اسپری به ما هم بدهند روی کهنترین دیوارهای تاریخ بشریت هم یادگاری مینویسیم که نام خودمان را جاودانه کنیم که مثلا چه گلی به سر دنیا زدهایم.
خودمان، تاریخمان، فرهنگمان را خوب تعریف نمیکنیم، به دیگران نمیشناسانیم و نتیجهاش این میشود که ولنتاین گرامی داشته میشود و جشنهای ایرانی ما به حاشیه میرود. چنان میشود که مولانا به ترکیه میرود، ابن سینا به تاجیکستان و سید جمالالدین اسد آبادی به افغانستان.
در این میان، دیگر سخن از آن نیست که چرا نشان دولتی «علامه سید جمالالدین افغان» را حامد کرزای بر سینه راین کراکر، سفیر ایالات متحده آمریکا در کابل سنجاق میکند.
کشورهای حوزه تمدنی فارس میتوانند به اندازه ایران بزرگ، از مفاخر فرهنگ و تاریخ آن نصیبی داشته باشند؛ اما سخن اینجاست که ما برای فرهنگ و تاریخمان چه میکنیم؟
ما چند نشان ملی برای بزرگان تاریخ و فرهنگمان تدارک دیدهایم؟
چند بزرگداشت و جشنواره برای گرامیداشت آنها برگزار کردهایم؟
چقدر بناهای تاریخیمان را گرامی داشته و پاسداری کردهایم؟
و مناسبتها و اعیادمان را چگونه زنده کردهایم؟
باور اینکه اینها، همین بناهای خشتی و گلی رو به ویرانی، همین سنتهای خاک گرفته فراموش شده، همین قهرمانهای ملی تاریخی، شریانهای پیوند ما به فرهنگ باهر ملی و مذهبیمان است، باعث میشود که آنها را پاس بداریم. ما به فرهنگمان بیاحترامی میکنیم و روزی طعم تلخ تازیانه این بیاحترامی را خواهیم چشید که دیر شده؛ روزی که زبان کودکانمان به فخامت سعدی نباشد و رفتارشان تناسبی با فرهنگ ما نداشته باشد!