اشاره: شاید اگر میشد به گذشته سفر کرد و مثلا با انسانهای پانصد سال پیش صحبت از معنای زندگی کرد کمتر کسی این بحث را جدی میگرفت و یا اصلا آن را مسئله میدانست. معنای زندگی در پرتو مدرن شدن بود که به مسئله تبدیل شد. دنیای مدرن از دو جهت منجر به مسئله شدن معنی زندگی شد. اول اینکه پیشرفت بشر در فنآوری و صنعتی شدن کم کم انسان را از کارهای یدی و همچنین زندگی با طبیعت دور کرد. فراغت بیشتر انسانها باعث شد عده بیشتری به مباحث کلی زندگی فکر کنند. هم چنین مدرن شدن و عقل گرایی بشر را به سمتی برد که پیش فرض های خود را با چالش روبرو کند و مسائلی را مطرح کند که تا پیش از این اصلا مسئله به حساب نمیآمد. با قوت گرفتن عقلانیت عملی و اینکه در هرکاری باید محاسبه سود و زیان کرد خود زندگی هم مشمول همین پارادایم شد و اینکه اصلا برای چه باید زندگی کرد به مسئله اصلی تبدیل شد. کامو این را به اوج خود رساند و بیان کرد که بحث از معنای زندگی به نظر وی مهم ترین مشکل فلسفه است. به تعبیر کامو اگر فلسفه بتواند تنها و تنها مشکل معنای زندگی را حل کند رسالت خود را انجام داده است و بر عکس نتواند این را حل کند، هر مسئله دیگری را هم که حل کند باز کار چشم گیری برای بشر انجام نداده است. این مسئله آنقدری ذهنم را درگیر کرده بود که با دیدن بیلبورد برگزاری کلاس معنای زندگی توسط امیرعباس علی زمانی در کتابخانه ملی به او زنگ بزنم و قرار گفتگویی با او بگذارم. دکتر علی زمانی دانشیار دانشگاه تهران و پژوهشگر حوزه الهیات و فلسفه دین است. بیشترین دلمشغولی وی این روزها معنای زندگی است.
***
زمانی که از معنای زندگی صحبت میکنیم، میتوانیم آن را به دو منظور در نظر بگیریم. یکی هدف زندگی و دوم ارزش زندگی. شما تعریفتان از معنای زندگی را بیان کنید و به نظرتان از بین هدف و ارزش کدام یک درست است؟
وقتی که در باب معنای زندگی سؤال پرسیده میشود، یکی از چیزهایی که برای فیلسوفان و به ویژه فیلسوفان تحلیلی در حوره معنای زندگی مهم است این است که این پرسش درباره چه چیزی است؟ یکی از نقاط ابهام درباره این سؤال این است که دقیقا آن چیزی که دنبال فهم آن هستیم دقیقا چیست؟ چون اگر سؤال به درستی روشن نشود پاسخ آن به بیراهه خواهد رفت. به خصوص بعد از نیمه قرن بیستم و چرخش زبانیای که توسط ویتگنشتاین به وجود آمد، این توجه به تحلیل سؤال قبل از ارائه پاسخ خیلی جدی گرفته شد. این بحثها درباره «معنای زندگی» هم تاثیر خود را گذاشته است. چون یک فضای سوء تفاهمی درباره معنای زندگی و این سؤال به وجود آمده است. مثلا اعضاء حلقه وین اعتقاد دارند که طرح این پرسش درست نیست چون معنای زندگی خصیصهای قابل آزمون نیست و پرسش از معنا خود بیمعنا است. فروید هم میگفت این پرسش زمانی مطرح میشود که انسان دچار اختلال روانی شود. نیچه طرح این سؤال را خطرناک میدانست و درگیری با آن را برای زندگی سودمند نمیدانست. عدهای هم طرح این سؤال را ورای عقل نظری میدانند. عدهای دیگر سؤال را سؤالی بیفایده و عدهای هم مغالطی میدانند. برخی هم آن را خطا میدانند و میگویند معنا را نباید به زندگی نسبت داد. چون که معنا به کلمات، جملات، نمادها و امور زبانی مربوط است و مقولات غیرزبانی را نمیتوان به آن نسبت داد. زندگی هم مقولهای غیرزبانی است. مشاهده میکنید که راجع به این سؤال نظریههای مختلفی وجود دارد. عدهای میگویند فوریترین و جدیترین سؤال، همین است. آلبرکامو در سخن معروف خود بیان میکند که جدیترین سؤال فلسفه پرسش از خودکشی است و در تحلیل خود، مسئله خودکشی را به این سؤال برمیگرداند که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟ یکی از معانی زندگی همین است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟ کامو معنا را به خودکشی گره میزد. در تفکر هایدگر پرسش از مرگ و معنا نشانه زندگی اصیل است و نه بیماری و اختلال. بنابراین ما با طیفی از نظریات مختلف سروکار داریم. آنچه که در باب سوال شما مهم است به دو صورت قابل تحلیل است. یکی اینکه آیا زندگی غایتی دارد؟ و دوم هم این که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟ این دو هم البته با هم کاملا مرتبط هستند. یعنی غایتی که زندگی را کاملا با ارزش کند و یا اینکه خودِ زندگی و پروسه آن فارغ از غایات و نتایج واجد ارزش باشد و دارای ویژگیهایی میباشد که آن را ارزشمند میکند. البته جدی بودن این سؤال مخصوصا بعد از جنگ جهانی اول و دوم و شرایطی که بشریت با آن روبرو شد و به خصوص آنچه که در طی جنگ دوم جهانی و در آلمان، لهستان و آشویتس اتفاق افتاد، بیرحمی انسان و قساوتی که در داستان هولوکاست و مسائلی که در شوروی رخ داد، یک بحران پوچی و ناامیدی از آینده انسان و نگاه منفی نسبت زندگی و معنای آن را هم در فلسفه و هم در روانشناسی به وجود آورد که محصول این نوع نگاه کتاب «انسان در جستجوی معنی» دکتر فرانکل بوده که به خوبی آن را نشان میدهد. بنابراین در پاسخ به اینکه «معنا» به چه معنایی به کار میرود به دلیل اینکه معنای معنا مهم است، به همین دو معنا بسنده میکنیم. یکی غایت که مراد غایت نهایی یا غایتالغایات است. این غایت ممکن است هر چیزی باشد. ممکن است کسی این غایت را رسیدن به کمال یا رسیدن به خدا بداند یا لذت و یا پیشرفت تاریخ یا شکوفایی استعدادهای انسانی بداند و یا گزینه های دیگری از قبیل رسیدن به نیروانا . معنای دوم این است که بگوئیم چون زندگی انسان دارای ویژگیهایی است واجد ارزشهایی است که به آن ارزش میدهد و حتما لازم نیست در خدمت یک غایت یا ارزش دیگری باشد.
بر این اساس دو رویکرد نسبت به معنای زندگی می توان استنباط کرد.یکی اینکه زندگی فی نفسه دارای معنا است و باید آن را کشف کرد و دیگری آن که زندگی در ذات خود دارای معنی نیست و بایستی معنیای برای زندگی جعل کرد. نظر شما چیست؟ معنای زندگی همیشه امری ابژکتیو است و یا نه، میتواند سابژکتیو هم باشد؟
این سؤال، سؤال مهمی است. در واقع مقصود از ابژکتیو این است که فارغ از انسان و نگاهش و ارادهاش و عشقش، یک امر ارزشمندی در عالم واقع وجود دارد. البته ذکر این نکته ضروری است که ابژکتیو و سوبژکتیو هم میتواند درباره غایت قابل طرح باشد و هم در باب ارزش. ولی بیشر بحثها در مورد ارزش است و بیشتر نویسندگان معنا را درباره ارزش به کار میگیرند. این بحث به اینجا برمیگردد که آیا چیزی بیرون و مستقل از ما وجود دارد که زندگی معطوف به آن باشد و به زندگی ما ارزش بدهد. در این صورت تبدیل به معنای ابژکتیو زندگی میشود. مثلا کسانی که معتقدند که ارزشهای اخلاقی مستقل از ما هستند و از خدا هم مستقل هستند و ذاتی هستند، اگر زندگی معطوف به ارزشهای ذاتی باشد آنگاه معنا هم معنایی ابژکتیو خواهد بود. در مقابل و از دورهای که تحولاتی در فلسفه غرب به وجود آمد و به ویژه بعد از کانت و هگل و به خصوص با پیدایش اگزیستانسیالیسم و به طور خاص با ظهور نیچه و نظریه «مرگ خدا» ، دورهای جدید مطرح میشود که در آن چیزی ورای انسان وجود ندارد. در این دوره ارزشهای اخلاقی، هنری و دینی به معنای واقعی و ابژکتیو پذیرفته نمیشود و خدا هم به عنوان موجودی عینی سرچشمه معنا شناخته نمیشود. در این دوره است که انسان خالق و جاعل معنا میشود و حقیقت و ارزش و به طور کلی همه چیز را میآفریند و این آفرینش هم تابع نگاه و زندگی و اراده و احساس اوست. نقطه مشترک طرفداران نظریه سوبژکتیو یا نظریههای انفسی و درونگرا این است که میگویند معنا امری درونی، انسانی، فردی و شخصی است و هیچ چیز جدا از نگاه و انتخاب و عشق انسان را نمیتوان گفت معنا دار است یا بیمعناست. در واقع نزاع درباب اینکه معنا ابژکتیو است یا سوبژکتیو، به این برمیگردد که آیا ارزش ابژکیتو است یا سوبژکتیو. طبیعتا دو رویکرد متفاوت در این زمینه وجود دارد. نظریههایی هم وجود دارند که معتقدند تکسویه دیدن معنا که فقط آن را ابژکتیو یا سوبژکتیو ببینیم، نمیتواند تحلیل جامعی از معنا ارائه دهد. متفکران زیادی مانند سوزان وولف وچود دارند که معتقدند هم باید به لحاظ بیرونی کاری که ان را انجام میدهیم ارزشمند باشد و واجد معنا باشد و مهم و خلاقانه و اخلاقی باشد و هم در درون ما نیرویی مثبت به وجود بیاورد و نگاه مثبتی به آن کار داشته باشیم. نمیتوان سهم سوژه را نادیده گرفت. بسیارند افرادی که اخلاقی زندگی میکنند اما کام آنها از این نوع زیست شیرین نیست و احساس شادی و خوبی از این زندگی ندارند. این گونه افراد اگرچه اخلاقی هستند اما زندگیشان فارق معنا است. معنا محصول تأمل میان عین و ذهن است. به تعبیر ارسطو لذتی که برخاسته از فصیلت است. یعنی علاوه بر آن کاری که انجام میدهیم و باید بافضیلت باشد، ما نیز ار انجام دادن آن فربه شویم و جام ما هم تازه شود و از آن لذت ببریم. زندگی افرادی که اینگونه زندگی میکنند، معنادار است. این را میتوان درباره عشق هم میتوان به کار برد به این معنا که هم زیبایی معشوق مهم است و هم احساسی که عاشق نسبت به معشوق دارد. معنا به یک تعبیر درونی- بیرونی است.
پس به نظر شما یک زندگی ایدهال هم باید لذت داشته باشد و هم اخلاقی زیست و هم معنا داشته باشد؟
البته اینها در عرض یکدیگر نیستند. آیا زندگی ایدهال همین زندگی معنادار است؟ تعابیر زیاد است. ممکن است کسی در نظر خودش زندگی ایدهال داشته باشد اما با تعابیری که فیلسوفان معنا مطرح میکنند زندگی او معنادار نباشد. ایدهال در نظر چه کسی؟ کسی ممکن است زندگی بسیار شادی داشته باشد اما در آن هیچگونه اخلاق و آفرینش و خلاقیت جایگاهی نداشته باشد و زندگی او معطوف به غایتی ارزشمند نباشد. زندگی چنین شخصی الزاما معنادار نیست. زندگی معنادار دارای یک سری شرایط لازم و یک سری شرایط کافی است. شاد بودن و لذت بردن از زندگی شرط لازم است اما کافی نیست. افراد زیادی اینگونه هستند که البته ممکن است با آن معیارهای مد نظر فیلسوفان در یک راستا نباشد. این را هم باید اضافه کرد که لزوما آن چیزی که فیلسوفان مطرح میکنند اجماعی و دقیق است، اما حداقل یک توافق حداقلی دارند که زندگی غیراخلاقی هر چند سرشار از شادی هم باشد نمیتواند معنادار باشد. به عبارتی ما میتوانیم بگوئیم احساس معنا ملازم با معناداری نیست. بسیاری از زندگیها میتواند احساس معنا داشته باشد اما در واقع معنا نداشته باشد. اما برعکس میتواند. هر زندگی معناداری باید احساس معنا داشته باشد. به عبارت دیگر زندگی اگر شرایط لازم و کافی را داشته باشد، باید از آن لذت برد و اگر لذت نبریم مشخص است که جایی از کار ایراد دارد. این طور نیست که رضایتمندی و شادی همواره علامت درستی از معناداری باشد.
یعنی شما زندگی ایدهال را به مثابه زندگی معنادار میدانید و زندگی معنادار را همعرض با لذت و اخلاقی ریستن نمیدانید؟
من معتقد هستم که زندگی معنادار آن چیزی است که در ان شرایط لازم و کافی با یکدیگر قابل جمع شدن باشد. شما ممکن است طیفی از این شرایط را نام ببرید مانند آزاد بودن و آگاه بودن، اخلاقی بودن و … یعنی اینها مؤلفههای معنادار بودن است. به عبارت دیگر تحت احساسات، القائات و شستشوی مغزی و تبلیغات و عقدههای جنسی دست به انتخاب نزنیم. آگاهانه و تحت شرایط طبیعی به عنوان انسانی آگاه بدون دخالت عوامل بیرونی- هر چند که خواه ناخواه تاثیر دارند- انتخاب کنیم. مؤلفههای معنا، آزادی و آگاهی و طرح و برنامه است. این طرح و برنامه در بازه زمانی کوتامه مدت در همه افراد وجود دارد اما کمتر کسی است که برای کلیت زندگیاش طرح و برنامه داشته باشد. یکی از ویژگیهای زندگی معنادار این است که انسان یک نوع «طرحواره» برای زندگیاش داشته باشد که اهداف جزئی در پرتو آن هدف کلی معنا پیدا کند. باید در زندگی عشق و خلاقیت و اخلاقی زیستن وجود داشته باشد. شرایط دیگری هم برای زندگی معنادار وجود دارد. مثلا شکوفایی استعدادهای فردی در جامعه، تاثیرگذاری بر جامعه، ایجاد موج در جامعه، مفید بودن و کارکرد داشتن از جمله موارد مهم است که به با جمع شدنشان با یکدیگر از یک طرف و از طرف دیگر هم انسان به لحاظ درونی و سوبژکتیو هم به کارهایی که انجام میدهد تعلق داشته باشد، تحمیلی نباشند، نسبت به آنها بیطرف نباشد و احساس جدیبودن و تعلق خاطر نسبت به آنها داشته باشد، در این صورت است که احساس معناداری که از این زندگی به وجود میآید، احساس کاذبی نخواهد بود. بنابراین تمام تلاش ما معطوف به این است که کسانی را که احساس معنا ندارند را آگاه سازیم که از طریق یک فرآیند مهم شروع کنند و این احساس را در خود به وجود بیاورند و از سوی دیگر کسانی را که واجد یک احساس کاذب هستند از طریق کاری درمانگرانه نسبت به آگاهسازی و هدایت آنها به به سمت احساسی معنادار اقدام کنیم.
پارادایمهایی هم مانند اندیشههای خیام و یا ابوالعلای معری و … وجود دارند که فارغ از معنای زندگی، نوعی از روش زیستن و زندگی اخلاقی را ارائه میکنند که هر چند ممکن است تهی از معنا باشد اما زندگی بدی هم نیست. نظر شما چیست؟
در خصوص خیام و ابوالعلای معری چون اطلاعات دقیق تاریخی ندارم و پژوهشی هم انجام ندادهام نمیتوانم قضاوت کنم که اینها چه احساسی نسبت به زندگی داشتهاند. چون برخی اوقات افرادی به لحاظ درونی بسیار ناراحت و ناراضی هستند اما در زبان خودشان آن آرزوها و شادیهایی را که در درونشان وجود ندارد در زبان بیان میکنند. واقعا نمیدانم این خصلت در خیام و ابوالعلا چگونه است و تفسیر آن هم واقعا مشکل است. عدهای آن را به رندی در زبانشان تعبیر میکنند. این نوع رندی را به شکل دیگری در کامو میتوان مشاهده کرد که چون جهان کر و کور و بیصدا و بیاعتنا است و اول و آخر ندارد و نسبت به رنجهای ما بیاعتنا است و هیچ درکی ندارد، نباید در برابر آن تسلیم شد و با علم به اینکه زندگی پوچ است باید به گونهای زندگی کرد که انگار زندگی معنادار است. به عبارت دیگر باید به بیاعتنایی جهان بیاعتنا بود. نظر کامو این بود که تنها راه بیچاره نشدن و خرد نشدن و منفعل نشدن همین است و بنابراین نهلیسم منفعل و خودکشی را قبول ندارد و خودش هم آثار بزرگی در این باره میآفریند. کامو رندی را توصیه میکند. حافظ در این باره تعبیری به این شرح دارد: تا بیسرو پا باشد اوضاع فلک زیندست/ در سر هوس ساقی در دست شراب اولی. البته رندی حافظ با رندی حافظ به هیچوجه قابل مقایسه نیست. به این دلیل که رندی حافظ رندیای عاشقانه است و عنصر عشق و عناصر دیگر نقش محوری دارد. منظورم این است که شاید اگر پیشفرضمان در باب ابوالعلای معری این باشد که نگاهشان به جهان منفی بوده، این نوع طرب در زبان شعرش شبیه به کامو است که میگوید باید جرعه جرعه لحظات زندگی را سر بکشیم و آن را دریابیم. چون در نهایت این اعتقاد را دارد که غیر از این هیچ چیزی نداریم و هیچ خبری هم نیست. در مورد خیام اما قضاوت برای من مشکل است چون نمیدانیم چه مقدار از آن چیزی که از وی به ما رسیده است از آن خودش است و آثار فلسفیاش باید آثار شعریاش مورد مداقه قرار بگیرد. بعضی اوقات هم بعضی از عرفای ما بودهاند که لحظه را غنیمت شمردن را توصیه کردهاند. مثلا مولانا میگوید: صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق/ نیست فردا گفتن از شرط طریق. اما وقتی این را در کانتکست مولانا قرار میدهید، آن لحظه لحظه حضور است و او میخواهد بگوید باید لحظه حضور را غنیمت بدانیم. آن چیزی که الان بعضی متفکران و آن را به «زیستن در حال» تعبیر میکنند. مولانا میگوید: هست هوشیاری ز یاد ما مضی/ ماضی و مستقبلست پرده خدا. مولانا میگفت هر وقت که ما به گذشته میرویم و در گذشته فکر میکنیم و به نداشتههای آیندهمان فکر میکنیم دچار غم و اندوه میشویم و به همین ترتیب باید به دنبال بیرون رفتن از زمان و جدا شدن و فارغ شدن از زمان بود. این نوع تفکر در حافظ و کامو و مولانا لزوما به یکمعنا نیست و هر کدام نگاه خاص خود را دارند.
سه نهاد مهم از معنای زندگی صحبت میکنند. یکی دین است، دیگری اخلاق و سومی هم روانشناسی. نقاط اشتراک و افتراق اینها در باب معنای زندگی چیست؟
بحث معنای زندگی بحث بینرشتهای است. هم فیلسوفان در باب آن صحبت میکنند و هم در حوزههای روانشناسی و روانپزشکی، ادیان، فلسفه دین و فلسفه اخلاق نظریات مختلفی مطرح شده است. مثلا برای فیلسوفان اخلاق بسیار مهم است که زندگی خوب چه نوع زندگی است. بحث ارزشهای زندگی و مؤلفههای یک زندگی خوب و یا بحثهای مربوط به Happiness و شادی در آراء و نوشتارهای آنها جایگاه ویژهای دارد که در نهایت به بحث معنا هم میرسد. این یک حوزه بحث است. در فلسفه دین از این جهت بحث معنا مطرح میشود که آیا رابطهای میان این بحث با باورهای دینی و وجود خدا و جاودانگی وجود دارد و آیا وجود خدا شرط لازم برای معناداری زندگی هست یا نه. ارتباط این بحث با مؤلفههای دینی است که مطرح میشود. تولستوی معتقد بود که بدون باور به خدا و جاودانگی نمیتوان به زندگی معنا داد و خودش هم حتی زمانی که به شدت با بحران معنا درگیر شد و هنگامی که در اوج شهرت و ثروت و امکانات و خانواده و … با بحران مرگ مواجه شد، گرفتار یک نوع احساس بحران پوچی و توقف شد و این بحث او را به سمت بحث خدا و ایمان برد. او مشاهده کرد که کشاورزانی که برای او کار میکنند و هیچچیزی هم ندارند، شاد هستند و از زندگی خود لذت میبرند و با هیچکدام از بحرانهایی که او با آن مواجه است، روبرو نیستند. بنابراین او با تامل در این باره بحث ایمان به خدا و جاودانگی را مطرح کرد. در دوران معاصر هم فلسفه دین به همین مسئله میپردازد که آیا بدون خدا میتوان از معنای ابژکتیو دم زد یا نه. خیلیها معتقدند واقعا نمیتوان دم زد و در نبود خدا نمیتوان به یک معنای واقعی دست یافت و تنها به معنای مجعول می توان رسید. از این بابت با فلسفه دین ارتباط پیدا میکند. از سوی دیگر این بحث برای فیلسوفان وجودی هم اهمیت زیادی دارد. چون یکی از شوون وجودی انسان، احساسهای انسانی از قبیل احساس دلهره و اضطراب، پوچی، تنهایی، ناامیدی و به خصوص رنج است. علاوه بر اینها در حوزه روانپزشکی و بعد از کارهایی که فرانکل انجام داد و روش لوگوتراپی (معنادرمانی)را بنیان نهاد، اوج این نوع اندیشه را در آثار رولومی و یالوم مشاهده میکنیم که متوجه شدند که اختلالات انسان بسیار ریشهایتر است و ریشههای این اختلالات بسیار وجودیتر است. اگر کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» یالوم را مشاهده کنیم، بحثها را تا اعماق و ریشه آن به جلو پیش میبرد. وی ادعا میکند که انسان فاصله زیادی با هستی دارد و نوعی مغاک بین انسان و دنیا وجود دارد. مسئله معنا برای روانپرشکان و رواندرمانگرها بسیار مهم است. بسیاری از بیمارانی که تحت درمان هستند، وقتی به دقت مورد مطالعه قرار میگیرند، علاوه بر این مشاهدات بالینی، کسانی که به طور عمیقتر مطالعه میکنند متوجه میشوند که بحران آنها بسیار عمیقتر و جدیتر است و با روشهای سادهای که رواندرمانی رفتارگرا پیشنهاد میکند قابل درمان نیستند. از این رو برای خود آنها هم مسئله معنا بسیار مهم است. به دلیل اینکه آدمهایی که در زندگی معنایی دارند، با بیماری بسیار راحتتر کنار میآیند. فرانکل هم در کتاب خودش و در بحث از شرایط اردوگاه آشویتس بر این نکته صحه میگذارد. رنج بدون معنا قابل تبیین نیست. از سوی دیگر هم دین- شامل ادیان ابراهیمی که در آن خدا محور است و ادیان شرقی مانند بودیسم که انسان محور است و سخن اصلیاش رنج و رهایی از رنج است – آمده است تا به انسان کمک کند تا در پرتو ایمان خدا، معنایی در زندگیاش پیدا کند. بنابراین در این جهان با رنج کمتر یا رنجی معنادارتر و زیست قابل تحمل مسئله است که هم برای فیلسوفان و هم برای هنرمندان اصیل و پیروان ادیان مسئله مهمی است. بزرگترین مخمصه برای انسان زندگی در جهانی است که بر او سخت میگیرد و جهانی که بیرحم است. اینکه انسان چگونه میتواند زندگی کند و تعامل مناسبی با جهان هستی داشته باشد، مسئلهای است که قدر مشترک بین تمام این جریانات است. بنابراین این یک حوزه بینرشتهای است که علاوه بر آن سه نهادی که شما اشاره داشتید، حوزههای دیگری را هم تحت پوشش خود قرار میدهد. یکی از دلایل این وضعیت این است که خودِ زندگی پیچیده و چند بعدی بوده و ساحتهای مختلفی دارد. معنا هم پیچیده است حتی میتوانم بگویم که ارتباطاتی با جامعهشناسی و سیاست هم پیدا میکند. مثلا میتوان چنین طرح پرسش کرد که در چه جوامعی میتوان از معنا دم زد؟ چه شرایط اجتماعی باید فراهم شود که مردم زندگیشان معنادار شود و احساس معنا کنند؟ در جامعهای که دموکراسی و حقوق و عدالت وجود نداشته باشد نمیتوانیم به مؤلفههای معنا دست پیدا کنیم. معنا چیزی نیست که در خلا شکل بگبرد. معنا در یک بستر شرایط عینی و ارتباطی و اجتماعی در درون فرد به وجود میآید. کسی نمیتواند از صبح تا شب گرفتار حداقلهای زندگی باشد و ما برای او معنای زندگی را مطرح کنیم و از او انتظار داشته باشیم که احساس معنا کند. انسان تا به حدی از برآوردهسازی نیازهایش نرسد و به احساس آرامش نرسند، به عمر متعالی که معنا هم از جمله آن است، دست پیدا نمیکند. ارسطو میگفت که محرکهای بیرونی تاثیر فراوانی بر زندگی و خوشبختی و سعادت فرد میگذارد. از این جهت معنا با بحثهای سیاسی، اجتماعی و اخلاق اجتماعی هم ارتباط پیدا میکند. در جامعهای که هنجارهای اجتماعی رعایت نمیشود و مردم به اصول اخلاقی پایبند نیستند، نمیتوان زندگی اخلاقی داشت و در نبود زندگی اخلاقی، داشتن زندگی معنادار هم امکانپذیر نیست. زندگی در متن یک واقعیت عینی جامعه بست و گسترش پیدا میکند.
مصاحبه کننده: علی ورامینی