در بیمارستانی که بستری بودم رزمنده بغل دستیام که روی تخت خوابیده بود به شهادت رسید. تازه به هوش آمده بودم و دیدم روی او پارچه سفید کشیدهاند. در این لحظه گمان کردم که چیزی نمیگذرد که پارچه سفید روی صورت من هم کشیده میشود و باز هم بیهوش شدم...
جملات بالا روایت بخشی از دومین مجروحیت «محمدعلی فلاح مهرجردی» است.
به گزارش ایسنا، این رزمنده دوران دفاعمقدس با اشاره به چگونگی حضورش در جبهه، روایت سه مرتبه جانبازی و ادامه تحصیل تا مقطع دکتری میگوید: محمدعلی فلاح مهرجردی هستم که سوم بهمنماه سال 45 در شهر میبد استان یزد متولد شدم. زادگاه من محل تولد شیخ عبدالکریم حائری مهرجردی بود. دو ساله بودم که همراه خانوادهام به تهران مهاجرت کردیم و هفت سالگی وارد مدرسه «مفید» در محلهمان «هفت چنار» شدم.
دوران اول و دوم راهنماییام با تحرکات انقلابی مردم مقارن شده بود. آن زمان حدودا 12 سال داشتم. با همان سن اندکم تا جایی که میتوانستم علیه حکومت شاهنشاهی فعالیت میکردم. یادم میآید هنگامی که پادگان «جِی» تسخیر شد شاهد انتقال مجروحان و شهدا بودم و با کمک مردم وسایلی مانند کوکتل مولوتف(نوعی بمب آتشزای دستساز) را برای انقلابیها درست میکردم.
روایت نخستین جانبازیدوره دبیرستانم با پیروزی انقلاب اسلامی همزمان شده بود. چندی بعد که امام خمینی(ره) فرمان تشکیل بسیج را صادر کردند؛ در سن 15 سالگی به عضویت پایگاه بسیج مسجد جامعه حجت (عج) از سپاه ناحیه مقداد درآمدم و برای نخستین بار در سال 62 پس از اینکه یک دوره آمادگی 45 روزه را در پادگان امام حسین (ع) گذراندم به «مهران» رفتم و مدت سه ماه را در آنجا بودم. آن زمان عملیات «والفجر3» در حال انجام بود. در مهران به دلیل پاتک دشمن و بر اثر انفجار گلوله خمپاره دچار موج گرفتگی شدم و کمی از شنوایی گوشم کاهش یافت.
در کنار تحصیلات کلاسیک در حوزه علمیه حضرت حجت (عج) نیز به صورت پاره وقت در حال تحصیل بودم. پس از بازگشت از جبهه یک سال معاون پایگاه و یک سال فرمانده پایگاه مسجد جامع حضرت حجت (عج) را بر عهده داشتم که سالها تداوم داشت.
روایت دومین جانبازیدومین اعزامم به سال 63 بازمیگردد. برای عملیات «بدر» به جنوب رفتیم و در گردان «ابوذر» لشکر 27 محمد رسوال الله (ص)به عنوان کمک تیربارچی فعالیت کردم. آن زمان حدودا 17 سال داشتم. اسفندماه همان سال بود که به همراه حدود 23 نفر از همرزمانم به منطقهای در مجنون رفتیم و با قایق موتوری خودمان را به موقعیتی که باید عملیات انجام میدادیم رساندیم. البته باید حدود 20 کیلومتر نیز با پای پیاده در زمینهای کشاورزی که گاهی کانالهای آب نیز داشت به سمت دجله حرکت میکردیم.
ساعت حدود 9 صبح بود. پس از استقرارمان در شرق دجله، گردان دشمن بدون اینکه اطلاعی از حضور ما داشته باشد از خط عبور کرد و به محاصره ما درآمد. با وجود اینکه ما یک دسته 23 نفره بودیم با آنها مقابله کردیم و تعدادی از آنها را کشته، اسیر یا مجروح کردیم و این گروه از دشمن را تحویل دوستانمان در خط دادیم تا به عقب ببرند.
هوا گرم بود برای همین من «کُلمن» را برداشتم و از دجله برای بچهها آب پر کردم و درونش قرص کُلُر انداختم و در میان بچهها توزیع کردم. پس از توزیع آب به درون سنگری که با دست آن را حفر کرده بودم رفتم.
ساعت تقریبا 12 بود که آتش دشمن سنگین شد و به سمت ما گلوله و خمپاره شلیک میکردند. کیایی مسئول دسته،آن لحظه در سنگر ما حضور داشت که گلوله توپی در کنارم به زمین خورد. ترکشهای آن باعث شد که من به زمین بیفتم. بعد از چند لحظه که به خودم آمدم و از زمین برخاستم احساس کردم که ترکش به دستم اصابت کرده است و دستم از آرنج تقریبا قطع شده بود.
حادثه آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که نمیدانستم باید چه کنم. دردی نداشتم اما تشنهام شده بود چون دورههای امدادگری را گذرانده بودم ابتدا خودم دستم را محکم گرفتم تا خون بند بیاید. همراه چند تن از رزمندگان باید 20 کیلومتر با پای پیاده به عقب میآمدم. آنها زیر بغل مرا دو نفری گرفته بودند. در میان راه چند بار از حال رفتم. برای سومین بار که عمیقا بیهوش شده بودم رزمندگان فکر کردند شهید شدم. بین بیهوشی و هوشیاری بودم که در همین حین یکی از دوستانم بالای سرم آمد. از او تقاضا کردم که من را در سینهکش یک خاکریز قرار دهد به گونهای که پاهایم رو به بالا باشد تا خون به مغزم برسد و وارد مرحله شوک نشوم.
چند دقیقه بعد یکی از رزمندگان به نام «سرخیل» با آمبولانسی که از دشمن به غنمیت گرفته بود سر رسید. پرسید: « شما اینجا چه کار میکنید؟» گفتم: «به علت بیهوشی از بچهها جا ماندهام.» من را به همراه رزمنده دیگری که با او بود داخل آمبولانس کنار دست راننده قرار دادند. بارانی از گلوله و خمپاره میبارید. در این لحظه حساس آمبولانس خاموش شد.
از آنجایی که آمبولانس غنمیتی بود سوئیچی نداشت. سرخیل بسیار عصبانی شده بود. در این حین دستش را زیر فرمان برد و نمیدانم که چه شد توانست با دستکاری سیمها آمبولانس را روشن کند. درون آمبولانس من بار دیگر حالم بد شد و تنها چیزی که یادم میآید این بود که سرم به سقف و ستون ماشین میخورد و بالا و پایین میشدم و مجدد بیهوش شدم و بعد از اینکه به هوش آمدم در یک بیمارستان صحرایی بودم. در بیمارستانی که بستری بودم رزمنده بغل دستیام که روی تخت خوابیده بود به شهادت رسید. تازه به هوش آمده بودم و دیدم روی او پارچه سفید کشیدهاند. در این لحظه گمان کردم که چیزی نمیگذرد که پارچه سفید روی صورت من هم کشیده میشود و باز هم بیهوش شدم. پس از آن من را به اهواز و بعد به تهران منتقل کردد.
روایت آخرین جانبازیالبته این آخرین حضور من در جبهه نبود بلکه بار دیگر با وجود اینکه دستم قطع شده بود برای سومین بار برای عملیات «والفجر8» در سال 64 به جبهه رفتم. در آنجا نیروی رزمی بودم و بیشتر کارهایی را انجام میدادم که بشود با محدودیتی که داشتم انجام بدهم. بچههای رزمنده گردان من را «دستطلایی» گردان خطاب میکردند. اصولا رسم بر این بود که جانبازان قطع عضو را با همین تعبیر پا یا دست طلایی خطاب میکردند. در جریان این عملیات نیز هواپیمای دشمن منطقهای را که در آنجا مستقر بودیم مورد حمله شیمیایی قرار داد و به شکل جزئی شیمیایی شدم.
آغاز جهاد علمیپس از پایان دورهام به تهران بازگشتم. در سال 1365 در وزارت نفت مشغول کار شدم و همزمان با کار دیپلم گرفتم.پس از آن پستهای مختلف مدیریتی را در شرکت نفت در راستای تخصصی که داشتن بر عهده گرفتم. در سال 1371 ازدواج کردم و در همان سال با توجه به قبولی در کنکور سراسری در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی مشغول تحصیل شدم.
در سال 1378 با پایان تحصیلم، در سازمان بهداشت و درمان صنعت نفت مجدد مشغول شدم.طی این مدت مسئولیتهای مختلفی داشتهام و در حال حاضر به عنوان مشاور عالی سازمان بهداشت و درمان و فرمانده بسیج وزارت نفت مشغول خدمت هستم.
همچنین عضویت در سازمان پزشکان مسلمان بدون مرز است و اخیرا که به عنوان ریاست شورای اقشار بسیج تهران بزرگ منصوب شدهام نیز از کارهای فوق برنامه و جنبی دیگر اینجانب هستند.در حال حاضر دو فرزند پسر به نامهای امیرحسین و مهدی هستم و همیشه سپاسگزار همسر خوبم خانم احدپناه خواهم بود و خودم را مدیون فداکاریهای ایشان میدانم و همواره از اینکه در تنها کشور شیعه علوی یعنی ایران، زیر پرچم ولایت فقیه زندگی میکنم خدا را شاکرم.