محمدامين در ذهن مادرش بزرگ ميشود. هفت ساله ميشود و دندانهاي شيرياش ميافتد و دندانهاي دايمياش يكي يكي جوانه ميزند.
به گزارش اعتماد، اول مهر كه ميشود روپوشش را ميپوشد و كتابهايش را داخل كيفش ميگذارد و آماده رفتن به مدرسه ميشود. تختخواب، كمد لباس، كتاب، مدادرنگي و لباسهاي كلاس ژيمناستيكش هنوز سر جاي هميشگياش توي اتاق است تا روزي كه برگردد. فاطمه نميداند وقتي محمدامين برميگردد چند ساله است. او را روز ششم مردادماه سال 92 از جلوي در خانهشان ربودند و حالا 4 سال از آن روز ميگذرد. آن موقع محمدامين 4 سال و نيمه بود.
مادر و پدر و فاميل و پليس حدود 20 ساعت دنبالش گشتند تا اينكه مردي با خانهشان تماس گرفت و در ازاي بازگرداندن بچه تقاضاي 50سكه طلا كرد. متهم اصلي اين كودكربايي كه مردي 42 ساله بود در قراري كه چند روز بعد با پدر محمدامين گذاشت دستگير شد و بعد از انتقال به اداره پليس بر اثر سكته قلبي جان باخت. از آن موقع به بعد پيگيري پرونده روند ديگري را طي ميكند تا اينكه دوسال بعد پليس اعلام كرد كه محمدامين كشته شده و پيكر بيجانش را داخل قناتهاي شهر نقاب (شهري كه خانواده وكيلي در آن زندگي ميكنند) پيدا كردهاند.
اما خانواده محمدامين اين را قبول ندارند زيرا ميگويند كه به آنها جنازهاي نشان داده نشده و فرزندشان هم مقبرهاي ندارد.
گفتم ظهره و خيابون خلوت، ميدزدنت
مادرمحمدامين ميگويد: «درسته كه 4 سال گذشته اما براي ما مثل همون لحظه اوله كه خبر آوردند دزديدنش. همه خانه و اتاقش را مثل همان روزي كه رفت نگه داشتهام تا وقتي برگشت غريبي نكند. برادر كوچكتر محمدامين اسمش محمدمعين است. محمدمعين آن موقع 6 ماه و نيمش بود. حالا هر روز و هر دقيقه ميپرسه برادر من كجاست؟ يك لحظه هم كه ذهن من آرام باشد محمدمعين ميپرسد مامان برادر من كجاست؟ چرا داداش من نمياد، چرا نمياد. بعضي وقتها مينشانمش روي پايم دوباره از اول برايش ماجراي گم شدن برادرش را تعريف ميكنم. با دقت داستان را گوش ميدهد اما دوباره سوالش را تكرار ميكند. الان يكي از آرزوهايش اين است كه من ميخوام بزرگ بشم قوي بشم و با دشمنهايي كه برادرم را دزديدند، بجنگم.»
مادر محمدامين پشت تلفن گاهي ميخندد و گاهي اشك ميريزد. خوشحال است كه بر ميگردد يا غصهدار كه بچهاش را كشته باشند. درباره روزي كه محمدامين گم شد، ميگويد: «آن روز از صبح حال خوبي نداشتم. پسرها باصداي بلند با هم بازي ميكردند. پدرشان گفت حالا كه امروز حالت خوب نيست من محمدامين را با خودم ميبرم اداره تا تو استراحت كني. ظهر ساعت يك و نيم كه با پدرش به خانه برگشتند. ناهارش را دادم و قرار شد برود كلاس ژيمناستيك. برخلاف هميشه كه براي لباس پوشيدن اذيت ميكرد آن روز لباسهايش را پوشيد و زود رفت جلوي در ايستاد تا پدرش او را ببرد. ماه رمضان بود و ما روزه بوديم. محمدامين در خانه را باز كرد و بيرون رفت. پدرش داشت سوييچ را برميداشت كه دنبالش برود. من گوشي آيفون را برداشتم و ديدمش كه جلوي در ايستاده.
بهش گفتم: مامان از جلوي در نرو اون طرف، ظهره خيابون خلوته ميدزدنت. ناگهان ديدم از جلوي آيفون رفت آنطرفتر. انگاركسي صدايش زد تا سوار ماشين شود. پريدم از پنجره داخل كوچه را نگاه كردم ديدم محمدامين نيست. با پدرش از خانه پريديم بيرون تا پيدايش كنيم و حالا 4 سال گذشته و هنوز دنبالش ميگردم.» آخرين تصويري كه فاطمه از پسرش ديده همان عكس سياه و سفيد داخل آيفون است.
بچهام را توي قناتها نينداختهاند
پدر محمدامين هم ذرهاي مرگ پسربچهاش را باور ندارد و مطمئن است روزي در خانه باز و پسرش وارد ميشود. اين را ميشود از صداي شاد و اميدوارش از پشت تلفن فهميد؛ وقتي دارد از روزهايي صحبت ميكند كه پسرش را خواهد ديد: «روزي كه به ما گفتند محمدامين را داخل قناتهاي اطراف نقاب انداختهاند و بردهاند، من و مادرش در اداره پليس بوديم. وقتي به ما اين خبر را دادند نه گريه كرديم و نه ناراحت شديم چون مطمئن بوديم كه بچه ما فوت نكرده. من بچه كشاورز هستم. ميدانم كه كشاورزان هر روز قناتهاي آنجا را بررسي ميكنند و اگر حتي جسد يك حيوان هم داخلش افتاده باشد، متوجه ميشوند. آن وقت جسد بچه من آنجا باشد و آنها متوجه نشده باشند؟! من و مادرش با تمام اميدمان منتظر هستيم كه يك روز محمدامين به خانه برگردد.»