حقوقی بخور نمیر که کفاف مخارج زندگیات را نمیدهد زنده نگهت میدارد اما فقط زندهمانی میکنی نه زندگی. فکر کردن به آینده هم معنایی ندارد چون بیمه نداری اصلاً حرف از بیمه و آینده شغلی خنده دار است در این خرابی بازار. نمیدانی به مشکلات زندگی ات فکر کنی یا به دنبال کاری بهتر بگردی، جایی که لااقل بیمهای داشته باشی و قراردادی که از حقوقت به عنوان یک کارگر حمایت کند. اما حرف از حق و حقوق کارگری هم بیمعناست وقتی که نتوانی همان حقوق ناچیزت را بعد از سه ماه کارکردن کامل بگیری. زندگی در اتاقی نمور و کار کردن در زیرزمینی که مرگ آرزوهایت را به تصویر میکشد جسارت تلاش برای کاری بهتر را از خیلیها میگیرد در این میان اما کم نیستند افرادی که جسورترند و به دنبال شرایطی مناسبتر میروند و پس از مدتی دست از پا درازتر به همان نقطه نخست بازمی گردند انگار بازی مار پله است اینجا.
مینا یکی از همین زنان است که سرنوشت زندگیاش به یکی از کارگاههای خیاطی در جنوب تهران گره خورده است. کارگاهی که بیش از 60 متر ندارد اما چرخ زندگی بیش از 10 نفر ازمستقلترین زنان این شهر را میچرخاند. حدود 29 بهار را تجربه کرده اما به سختی. بدترین اتفاق زندگیاش چراغی بوده برای پیشرفت و ساختن یک زندگی موفق. داستان زندگیاش از زمانی رنگ و بوی موفقیت گرفت که توانست حضانت فرزندش را از مردی که روزگاری همسرش بود بگیرد. میگوید: دخترم را که گرفتم عزمم را جزم کردم همانند مادرم زنی قوی و مادری موفق باشم تا آینده دخترم تباه نشود. چند سالی را در کارگاههای خیاطی مختلف پشت چرخ نشستم اما با وجود سختیهای فراوان مدرک فنی حرفهای این رشته را گرفتم و توانستم از کمیته امداد وام خوداشتغالی بگیرم. خدا میداند بر من چه گذشت تا توانستم این کارگاه را راه بیندازم. همین حالا هم کم نیستند سنگهایی که سعی میکنند بر سر راهمان بیندازند.مأموران شهرداری و... که هرازگاهی به سراغ کارگاههایی از این دست میروند و با گرفتن مبلغی پول برای مدتی ناپدید میشوند نمونهای از همین سنگها هستند. از 8 صبح چرخهای این کارگاه به کار میافتد. زنان و دختران جوان برای امرار معاش و گذران زندگی در اینجا کار میکنند. مینا اما آنقدر درآمد ندارد که بتواند کارگرانش را بیمه کند همین که میتواند هر ماه حقوق آنها را سرموقع بپردازد خدا را شکر میکند. مینا میگوید: همیشه اصل را بر این قرار دادهام که هرکس باید روی پای خودش بایستد اما در این سالهایی که این کسب و کار را راه انداخته ام، هنوز نتوانستهام حتی خودم را بیمه کنم. نوسانات بازار ارز و وضعیت اقتصادی کشور شرایط را برایمان سخت کرده است. برندسازی و تولید محصولاتی با کیفیت بهتر راهی مناسب است برای حضور در بازار و فروش بهتر اما مالیات و... راه را بر ما بسته است، هنوز نتوانستهایم آن طور که باید چرخ این کار را بچرخانیم ای کاش به ما فرصتی میدادند چرخ تولید که برغلتک افتاد ما هم مانند بقیه تابع قانون باشیم.
مریم هم یکی از زنانی است که در همین کارگاه پشت چرخ مینشیند و مانند بسیاری از زنان این شهر به سختی زندگی میگذراند. این را خطوط روی چهرهاش، غمی که برق نگاهش را گرفته و دهانی که معلوم نیست آخرین بار کی به لبخند باز شده میگوید. دوشیفت کار میکند بیقرارداد و بدون بیمه. حدود یک میلیون تومان حقوق میگیرد تا بتواند زندگی خود و فرزندانش را بگذراند. درآمدش کم است اما شکایتی ندارد. 43 سال دارد، سنی که قانون برای بازنشستگی زنان تعیین کرده ، همان وقتی که میتوان از آب باریکه حقوق مستمری بهره برد اما مریم بیمه ندارد تمام سالهایی که کار کرده بیمه نشده و حتی حرفی از بیمه هم نزده چون همیشه به گذراندن زندگی و سیر کردن شکم فرزندانش در همان روز و نهایتاً چند روز بعد فکر کرده و این یعنی زیر بار زندگی چنان نفسش به شماره افتاده که توان دست انداختن به ریسمان قانون را ندارد. از حقی که قانون برای او تعیین کرده محروم است و شکایتی ندارد. کارفرمایش را دوست دارد و میگوید:خودش هم بیمه نیست بنده خدا، همه آمدهایم لقمه نانی ببریم سر سفره خانواده مان.
همسرم مردی باغیرت است
سیما اما زنی جوان است که برخلاف عدهای دیگر همسری دارد باغیرت. مردی که برای آسایش زن و فرزندش از صبح زود تا نیمههای شب چنان کار میکند که نیمه خواب به خانه میرسد اما سواد درست و حسابی ندارد و حقوقش همان حداقل حقوقی است که کارگران میگیرند؛ همان حقوقی که به اعتقاد بسیاری راه ورود است به زندگی در زیر خط فقر. حدود پنج، شش سالی میشود که برای کمک به همسر و تأمین هزینههای دخترش در کارگاه خیاطی کار میکند. پشت چرخ مینشیند، لباس بچگانه میدوزد تا شاید بتواند از این راه، زخمهای زندگیاش را هم وصله پینه کند. صبحها از ساعت 8 تا یک بعدازظهر و عصرها از 2 تا 7 شب کار میکند. میگوید دخترم در مدتی که در کارگاهم تنهاست. اوایل خیلی ناراحت بود و مدام از من میخواست که کار را رها کنم اما حالا که فهمیده تأمین بعضی از خواسته هایش در گرو کارکردن من است کوتاه آمده و کمتر گله و شکایت میکند.
از آرزوهایش میپرسم از رؤیایی که برای زندگی دخترش در ذهن میپروراند و او تنها به جملهای بسنده میکند که عمق مشکلات زندگیاش را به تصویر میکشد: شاید نتواند مانند بقیه همسن و سالانش به دانشگاه برود و مانند من در کارگاهی مشغول به کار شود.
همیشه افرادی که سختیهای بیشتری تحمل میکنند همانند فولاد آبدیدهتر میشوند و پلههای موفقیت را یکی پس از دیگری بالا میروند این را مادربزرگم میگفت و در ادامه از خواهرزاده هایش میگفت که در نهایت تنگدستی کودکی شان را سپری کردند، دو برادری که تنها یک جفت کفش داشتند برای مدرسه رفتن اما حالا یکی دکتر شده و دیگری حقوقدانی خبره با حساب بانکی پرو پیمان. این قاعده اما حالا و در این زمانه چقدر فراگیر است؟
می خواهم استقلال مالی داشته باشم
فروغ کف زمین نشسته، سرش به کار خودش است. نمیخواهد صحبت کند سنگینی نگاهش همانند سیلی محکم بر صورتت نواخته میشود اما آنقدر جوان است که نمیتوان از خیر مصاحبه با او گذشت. جوانی که رفتارش به زنان جاافتاده و سرد و گرم چشیده میماند. کمی جدل قفل دهانش را باز میکند. 18 سال بیشتر ندارد. 8 ماهی است که دیپلم گرفته و از همان روزهای اول فارغ التحصیلی در همین کارگاه مشغول به کار شده است.
فرزند پنجم خانواده است و 4خواهر دیگرش ازدواج کردهاند. میگوید مشکل مالی ندارد و خودش خواسته کار کند. اما چه انگیزهای میتواند آنقدر قوی باشد که حاضر باشی در ابتدای جوانی دو شیفت کارکنی، 500هزار تومان حقوق بگیری بدون بیمهای که میتواند زندگی میانسالی و سالمندی ات را تأمین کند، یعنی نه دنیا داشته باشی و نه آخرت. خودش میگوید: میخواسته مستقل باشد. استقلال مالی انگیزه حضورش در محیط کار است و نه مشکلاتی که نمیخواهد به زبان بیاورد.
رویا هم دختر مجرد دیگری است که31 سال دارد و حدود 4 سال است که در این کارگاه کار میکند. قبلاً منشی بوده، نگاه هرز مردانی نامرد باعث شده عطای حقوق مطب دکتر را به لقایش ببخشد و با حقوقی حدود 800 تومان در این کارگاه مشغول به کار شود. از کارش راضی است و میگوید: اینجا خیلی راحتم. از 25 سالگی کار کرده اما درس خواندن را دوست نداشته و به گرفتن مدرک سیکل اکتفا کرده است. میگوید از روز اول حرفی در مورد بیمه نزدم، کارفرما هم چیزی نگفت. برای تأمین مخارج زندگی خود سر کار میآید تا دستش را مقابل کسی دراز نکند اما همیشه نگران است که مبادا روزی کارش را از دست بدهد.
برای خودم کارگاه راه میاندازم
نسیم 25 ساله اما از همان ابتدا تکلیفش را با خودش و ما روشن میکند: کار میکنم تا روزی برای خودم کارگاه دایر کنم. خیلی دوست دارم خودم کسب و کاری راه بیندازم و دست افراد ناتوان را بگیرم. حدود سه، چهار سال است که کار میکنم. فرزند اول خانواده هستم. برادرم تازه خدمت سربازی را تمام کرده اما هنوز نتوانسته شغلی برای خود دست و پا کند.
انگیزه بالایی دارد و لبخند از لبانش محو نمیشود. کارفرما هم از او راضی است. جوری که میتوان گفت دست راست صاحب کارگاه است در زمان نبودن او.
نسیم میخندد و میگوید نمیدانم چرا وقتی خانم نیستند همه مأموران شهرداری به سراغ ما میآیند و من هر بار مجبورم با مبلغی پول آنها را دست به سر کنم.
دلشوره مادر پیرش رهایش نمیکند
پشت چرخ خیاطی نشسته است. زیر چشمانش گود افتاده و رنگ چهرهاش زرد شده. چین و چروک، تصویرش را شکسته و صورتش را پیر کرده. برای همین، اگر سن و سالاش را ندانی شاید فکر کنی 40 سال دارد، شاید هم بیشتر. برای همین وقتی میگوید 30 ساله است، جا میخوری! زهرا 4 سالی میشود که در این کارگاه کار میکند. هنوز ازدواج نکرده و باید چرخ زندگی مادر پیرش را بچرخاند. پدرش را 11 سال قبل از دست داده و از آن زمان به بعد، مجبور شده خودش هزینههای زندگی را تأمین کند. خانواده تقریباً پرجمعیتی دارد. 4 برادر و 3 خواهر اما همه به خانه بخت رفتند و هیچ کدام شان حاضر نیستند باری از دوشش بردارند. خرج و مخارج زندگی و اجاره خانه از یک طرف، تأمین هزینههای درمان مادر پیرش از سوی دیگر زندگی را برایش سخت کرده است. دنبال کار بهتر میگردد، چون باید حداقل 300 تا 400 هزار تومان برای اجاره خانه کنار بگذارد و با حقوق 700 هزار تومانی نمیتوان از عهده هزینههای زندگی که مبلغ آن هم کم نیست بربیاید. کرایه خانه که نه یک اتاق پشت کوههای شهرک کاروان اجاره کرده است. ساعت کاریاش هم از 8 صبح است تا 6 و نیم بعدازظهر. از صبح که میآید دلشوره مادر پیرش رهایش نمیکند تا عصر که دوباره خود را به پایین کوه برساند. تنها توقعی که از محیط کارش دارد بیمه است. قرارداد ندارد اما بیمه برایش خیلی مهم است. میخواهد کارفرما بیمهاش کند تا بعد از سالها دوندگی حداقل مشمول حقوق بازنشستگی شود. البته، امید چندانی به بیمه شدن ندارد چون شرایط اقتصادی کارفرما و کارگاه آنقدر خوب نیست که بتواند کارگرها را بیمه کند.
یک وجب آن طرف تر، معصومه وسط اتاق نشسته. دور تا دورش پر است از پارچه و لباس بچه. وسط کار است و حقوقاش حداقل 200 تا 400 هزار تومان کمتر از چرخ کارها. یعنی حدوداً 500هزار تومان حقوق میگیرد.42 ساله است. سابقه کار ندارد و تا قبل از آمدن به اینجا زن خانه دار بوده. میگوید با شوهرش زندگی راحتی داشته اما بعد از ترک خانه برای تأمین هزینههای زندگی مجبور شده کارگری کند. دلایلش هم برای تقاضای طلاق و ترک خانه قابل توجه است. گویا شوهرش در سالهای آخر زندگی شان سرکار نمیرفته، بدهیهای زیادی داشته و بیشتر وقتاش را با دوستانش میگذرانده. چند بار در بین حرف هایش خدا را به خاطر نداشتن بچه شکر میکند. دلیلاش هم مشخص است نداشتن پول برای تأمین هزینه ها. میگوید، در خرج خودش مانده، چه برسد به یک نفر دیگر. به سختی زندگی میکند اما از شرایط فعلیاش راضی است.
معصومه هم در یک راهرو در خانهای پایین کوههای شهرک کاروان زندگی میکند. خانه پیرمرد و پیرزنی که برای تأمین هزینههای خود راهروی خانه شان را به او اجاره دادهاند. یک میلیون پول پیش داده و ماهی 250 هزار تومان اجاره میدهد. البته از این شرایط ناراضی نیست: «با این پول اتاق هم به من اجاره نمیدهند. خوبی زندگی در راهرو این است که امنیت دارد و صاحب خانه آدم خوبی است.»
دستش را به کمرش میگیرد و ناله میکند. کمرش در یک تصادف رانندگی در 22 سال قبل آسیب دیده و لنگان لنگان راه میرود. برای همین نمیتواند پشت چرخ بشیند. دنبال کار جدید با حقوق بیشتر است اما میداند با دیسک کمر و پاهایی که با آتل به زور راه میروند شانس کمی برای حقوق بهتر دارد. تنها امیدش گرفتن طلاق و دریافت مستمری از کمیته امداد است که آن هم زمان بر است. میگوید: «بدون طلاق نامه به او مستمری نمیدهند برای همین دنبال کارهای طلاقاش است.» البته او یک سال پیش باید برای گرفتن طلاقاش اقدام میکرده اما آن زمان حتی پول تشکیل پرونده در دادگاه را نداشته و همین حالا هم هزینههای دادگاه را از یکی از همسایهها قرض گرفته و کم کم پس میدهد.
حقوقمان کم است اما از کارفرما راضی هستیم
با اینکه خیلیهایشان از بیمه نبودن و حقوق کم گلایه دارند اما از محیط کارشان راضی هستند. معصومه میگوید: «حقوقاش کم است اما حداقل محیط کار آرامی دارد. کارفرما احترام شان را نگه میدارد.» اغلب کارگرهای کارگاه، زنان سرپرست خانوار هستند. زهرا هم یکی دیگر از کارگرهای وسط کار است که بعد از فوت شوهرش و برای تأمین هزینههای دخترش به اینجا آمده. مدام دستانش را به پا و کمرش میکشد. او هم مثل معصومه از دیسک کمر رنج میبرد و برای همین وسط کار شده. میگوید: «اگر کمرم سالم بود خیاطی میکردم، حقوق خیاطها بیشتر است. آنها میتوانند حتی برای فامیل و همسایه هم لباس بدوزند.» دو دختر دارد که یکی ازدواج کرده و دیگری بیکار است. تنها آرزویاش این است که کاری برای دخترش پیدا شود. هم برای کمک خرج و هم برای اینکه دخترش سرگرم شود. نگاهش را به پایین میاندازد و آرام میگوید: «دخترم پس از فوت پدرش نتوانست درس بخواند و به دانشگاه برود. چند سال قبل رفت به یک شرکت بازاریابی برای کار که حقوقش را ندادند و الآن بیکار است. کاش یک کار خوب برای دخترم پیدا شود تا شرایط مان بهتر شود چون دیگر نمیتوانم با این اوضاع کار کنم. درد کمر و پاهایم هر روز بیشتر میشود اما پولی برای دکتر رفتن ندارم. از کارفرما و محیط اینجا راضی هستم اما شرایط جسمیام برای این کار مناسب نیست.»
به کارگاه دیگری در حوالی بلوار ابوذر میرویم. این کارگاه هم در زیر زمین قرار دارد. نسبتاً از کارگاه قبلی بزرگتر است اما نمور و تاریکتر. از راهروی کارگاه که میگذریم به یک سالن میرسیم که در آن، چند نفر در حال بستهبندی لباسها هستند. هم لباس کودک میدوزند و هم لباس مردانه. کارگاه دو اتاق هم دارد. در یکی از اتاقها کارگرها پشت چرخ نشستهاند و اتاق دیگر هم در کمال ناباوری محل زندگی کارفرماست. شاید تصورش برای خیلیها سخت باشد که یک کارفرما که حداقل 10 کارگر زیر دستش کار میکند شبها در همان کارگاه تاریک و نمور میخوابد. زنی که بعد از اینکه شوهرش به زندان رفت با وامی که از کمیته امداد گرفت کارگاهی راه انداخت و دست 10 کارگربیکار را گرفت. کارفرما البته یک دختر کوچک هم دارد اما چون هنوز نتوانسته در تهران محلی برای زندگی دست و پا کند با خودش زندگی نمیکند.
میگوید: «دلم برای دیدن دخترم لک زده اما چه کنم که شرایط نگهداریاش را ندارم. مجبور شدم بفرستمش شهرستان پیش مادرم.» صاحب کارگاه، خودش درد بیپولی را کشیده و برای همین هم مشکلات کارگرها را درک میکند اما فروشش آنقدر بالا نیست که بتواند کارگرها را بیمه کند و حقوق کافی به آنها بپردازد. از مسئولان میخواهد در این راه به او کمک کنند. معتقد است مسئولان باید حداقل به یک کارگاهی که تازه روی پای خود ایستاده اجازه دهند تا رشد کند نه اینکه در بدو کار مأمور مالیات و دارایی و بیمه را به سراغش بفرستند.
یک روز هم سابقه بیمه ندارم
کارگاه دو شیفت دارد. یکی صبح و یکی شب. حقوق کسانی که یک شیفت کار کنند حدود 500 تا 700 هزار تومان است و دو شیفتها حدوداً یک میلیون و نیم میگیرند. امیر کارگر دو شیفته کارگاه است. 27 ساله است و حدود 8ماهی میشود که به اینجا آمده و قبل از اینجا هم در کارگاه دیگری کار میکرده. هم وسط کاری میکند، هم بخار لباس و بستهبندی. حقوقش حدوداً یک میلیون و نیم است اما بیمه و قرارداد ندارد. تنها انتظارش هم مثل باقی کارگرها بیمه شدن است. با اینکه نزدیک به 10 سال است که مشغول به کار شده اما یک روز هم برایش بیمه رد نشده. آهی میکشد و میگوید: «چه کار میشود کرد؟ کمتر کارفرمایی در کارگاه پیدا میشود که کارگرش را بیمه کند.» خانوادهاش در شهرستان زندگی میکند و خودش هم شبها در یک خانه اجارهای با چندین همخانه زندگی میکند. بابت هر شب جای خواب نزدیک به 10 هزار تومان کرایه میدهد. او هم از حقوقش راضی نیست چون دخل و خرجش نمیخواند.
یک سال و نیم است که با اصرار خانوادهاش به کارفرما در اینجا مشغول شده و حدوداً یک میلیون تومان درآمد دارد. دو کودک کوچک دارد و تا قبل از آمدن به اینجا بیکار بوده، چون کمتر کسی حاضر میشود به یک ناشنوا کار بدهد. احمد حدوداً 40 ساله است و در حال بستهبندی لباسهاست اما هرچه صدایش میکنی پاسخی نمیشنوی. یکی از کارگرها اشاره میکند که ناشنواست.
کارفرمای کارگاه میگوید ناشنوا بودن او شرایط را برای همه سختتر کرده و بیشتر برای رضای خدا به او کار داده. مثلاً وقتی چرخکارها احمد را از اتاق صدا میزنند نمیشنود. وقتی کارها برای بستهبندی حاضر میشود و احمد مشغول به کار است متوجه بقیه نمیشود و همین اوضاع را سخت میکند اما همه کمک میکنند تا او کارش را از دست ندهد.
حقوقی که دود میشود
منصوره خانم مادر دو پسر 22 و 28 ساله است. یک شیفت کار میکند و 400هزار تومان حقوق میگیرد. برای او هم بیمه داشتن و نداشتن فرقی نمیکند چرا که اصلاً ماجرای کارکردنش با بقیه متفاوت است. او حقوقش را هر ماه میدهد به پسرش تا دود کند. پسرش معتاد است و هر شب برای گرفتن هزینه مواد با پدرش میجنگد. جنگی خانمانسوز و آبروبر، منصوره خانم برای بازگشت آرامش به خانه کار میکند غافل از اینکه او را از چاله درآورده و به چاه میاندازد.
ایکاش میتوانستم ادامه تحصیل بدهم
پسری حدوداً بیست و یکی دو ساله با موهایی مرتب درست مدل موهای پسرهای بالا شهری که بیشتر وقت خود را به دور دور کردن با ماشینهای آخرین مدلشان میگذرانند گوشه یکی از اتاقهای کارگاه نشسته. دستههای پارچههای برش خورده را روی هم میگذارد. صدای چرخ که بلند میشود پارچهها یکی پس از دیگری دوخته میشود. اسمش را میپرسم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب میدهد: مهدی. چند ساله کار میکنی؟ حدود 7 ساله که کار میکنم. دلیلش برای کارکردن ناتوانی پدرش است. کلاس هفتم بودم که پدرم تصادف کرد. از هر دو پا ناقص شد و خانهنشین.
دوبرادر بزرگم که ازدواج کرده بودند از پس مخارج زندگی خودشان بر نمیآمدند چه برسه به زندگی ما. مادرش اسطوره ایثار است برای او، زنی فداکار که بدون گلایه تلاش کرده بار زندگی را به دوش گرفته است. اما مهدی سختی مادر را تاب نیاورده و تلاش کرده گوشهای از مشکلات را حل کند. همین شده که باوجود علاقه زیاد به درس و مدرسه، درس خواندن را رها کرده و در کارگاهی مشغول به کار شده است. از ماهی 400 هزار تومان شروع کرده و حالا 3 میلیون تومان حقوق میگیرد. یک میلیون تومان از حقوقش صرف اجاره میشود. مابقی را هم به مادرش میدهد تا پول آب و برق و گاز و هزینه خوراک و پوشاک و قسط وام برای پول پیش خانه را بپردازد. آخر 700 هزار تومان حقوقی که مادر دریافت میکند بیشتر صرف هزینه دوا و درمان پدر میشود.
نگاهش که میکنی با خودت میگویی چقدر پهلوان است پسری که چرخ زندگی خانوادهاش را میچرخاند. اما پسری که نانآور خانواده شده هنوز دوست دارد جوانی کند. این را برق زنجیر بدلی که به گردن دارد فریاد میکند و موهایی که تلاش میکند مرتب نگاهشان دارد.
دغدغه مهدی اما امنیت شغلی است میگوید ممکن است امروز کار باشد و فردا نباشد. هر روز را با نگرانی شروع میکنم بیمه هم که نیستم تا اگر بیکار شدم از بیمه بیکاری استفاده کنم و امیدوارم چرخ کارگاه صاحب کارم همیشه بگردد تا ما هم بتوانیم لقمه نانی برای خانوادهمان ببریم.
مهدی هم مانند جوانان دیگر، ایکاشهای بسیار دارد. ایکاش شرایطی فراهم میشد تا بتوانم دوباره درس بخوانم. ایکاش جایی باشد که مرا بیمه کند و حقوق بالاتری بدهد. البته رئیسمان خیلی منصف است.
خیلی از همکارانم به امید کار بهتر از اینجا رفتهاند اما دوباره بعد از چند ماه بازگشتهاند.
نمیخواهم فرزندی داشته باشم
مردی 48 ساله همکار مهدی است. به قول خودش سالهاست که کار میکند اما هنوز هشتش گرو نهش است. هشت سالی است که ازدواج کرده اما فرزندی ندارد. همسر 44 سالهاش خانهدار است. میگوید: سه میلیون حقوق میگیرم و یک میلیون تومانش را بابت کرایه یک خانه کوچک در شهرک کاروان میدهم. با این حقوق از پس هزینههای فرزند بر نمیآیم به همین دلیل تصمیم گرفتیم بچهدار نشویم. وقتی نمیدانم تا کی سرکار هستم و هر لحظه ممکن است بیکار شوم چطور میتوانم برای زندگیم برنامهریزی کنم.
آرزو میکنم خانهای اجاره کنم
بهمن اما پسری است که پدر و مادرش زندگی در کنار منقل و وافور را به زندگی با فرزندشان ترجیح دادند. دست آخر هم زندگی خود را دود کردند بیآنکه نگران تنهایی پسر دوازده سالهشان باشند. بهمن میگوید: جنازه پدر و مادرم را که بردند صاحب خانه وسایلمان را بیرون ریخت، گفتند از بهزیستی میآیند و مرا میبرند اما من فرار کردم چند هفتهای در پارک میخوابیدم و با دزدی و کف زدن شکمم را سیر میکردم اما بعد از مدتی هنگام دزدی از نانوایی به دام افتادم. نانوا اما مرا تحویل پلیس نداد و در نانوایی مشغولم کرد.
روزها نانوایی را تمیز میکردم و شبها در همان جا میخوابیدم. خدا رحمتش کنه از وقتی فوت کرد و نانوایی به دست ورثه افتاد من هم آواره شدم. چند وقتی هست که در این کارگاه کار میکنم. بستهبندی انجام میدهم و شبها را در خانههای ده هزار تومانی میگذرانم.
خانههایی که برای یک شب ماندن در آنجا باید ده هزارتومان بپردازم. آرزویم داشتن یک قرارداد طولانی مدت با پرداخت حق بیمه است تا بتوانم خانهای اجاره کنم. به نظر شما میشود؟
گزارش از: پرستو رفیعی ـ یاسمن صادق شیرازی
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.