هیچ وقت همسرم را دوست نداشتم. من وی را انتخاب نکرده بودم. ۱۱ سالگی عروس شدم و به تهران آمدم. در حالی که لباس عروس تنم بود داخل اتوبوس دست میزدم و شادی میکردم. شنیده بودم تهران چرخ و فلک و پارک دارد و به این دلیل ذوق میکردم. اما از وقتی پایم به پایتخت رسید، قصه تلخ زندگی ام شروع شد و تا همین امروز ادامه دارد.
به گزارش «تابناک» به نقل از
، اگر یک بار سوار مترو شده باشید، زنان و دخترانی را دیدهاید که دستفروشی میکنند. از روسری و لوازم آرایش گرفته تا زعفران و نان شیرمال خانگی. پیر و جوان ندارد. آنها برای یک لقمه نان از صبح از خانه بیرون میزنند و تا شب روی پا هستند از این خط مترو به دیگری میروند و جنسهایشان را میفروشند. البته مترو تنها محل اجتماع این زنان نیست.رگههای حضور آنها به کوچه و خیابانهای شهر هم رسیده. زنانی که دوشادوش مردان کنار خیابانها بساط کردهاند یا در دست اجناس خود را تبلیغ میکنند و به فروش میرسانند. امروز به سراغ یکی از این زنان رفتهایم. نامش لیلا است و ۴۵ سال دارد. در ۱۱ سالگی ازدواج کرد و به تهران آمد. هفت سال با همسرش زندگی کرد اما در نهایت از او جدا شد و شروع به کار کرد.
در واقع لیلا نه تنها دستفروش است بلکه کودک همسر هم بوده است. به قول خودش شاید اگر در کودکی به خانه بخت نمیرفت و خانواده اش از او حمایت میکردند، امروز به جای دستفروشی میتوانست شغل و همسر بهتری را برای خودش انتخاب کند. دلخوشی این روزهای لیلا، مراقبت و حمایت از تک فرزندش حسین است. لیلا شبانه روز کار میکند تا فرزندش مجبور به کار کردن نشود و روی درسش تمرکز کند.
این گزارش چکیدهای از زندگی این زن است. زنی که هر روز کولهای مشکی پر از لوازم جانبی موبایل به دوش میگیرد و از خانه بیرون میزند. پاتوق لیلا برای دستفروشی خطوط مترو است.
وقتی همسرم معتاد شد
«در خانوادهای هفت نفره زندگی میکردم. من بودم و خواهرها و مادرم. پدر بالای سرمان نبود. مادرم مجبور شد من و خواهرهایم را در سن ۱۰-۱۱ سالگی شوهر بدهد. وقتی عروس به تهران آمدم، سر از پا نمیشناختم. با همان لباس عروس مرا با اتوبوس به تهران آوردند. در مسیر دست میزدم و ذوق کرده بودم. چرا که زن عمویم به من گفته بود تهران پارک و چرخ و فلک دارد و دلم میخواست آنجا را ببینم». این حرفها را لیلا میزند.
وی ادامه میدهد: از شهرستانمان تا تهران خندیدم و دست زدم اما وقتی رسیدیم تهران، در حیاط خانه مان در مولوی دعوا و درگیری بود و همسرم، داماد خانه در حال چاقوکشی بود. من از پنجره با همان لباس عروس در حال تماشای این صحنه بودم. اینکه همسرم که ۱۲ سال از من بزرگتر بود روی همه چاقو گرفته بود. از آنجا قصه تلخ زندگیم شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.
لیلا درکی از همسر و همسرداری نداشت. تنها درخواست او از همسر بیمارش که مواد هم مصرف میکرد، این بود که برای او تخمه بخرد. لیلا تخمه میخورد که سرگرم شود و یاد مادر و خانواده اش را از خاطر ببرد. «یا گاهی خیلی کم از همسرم میخواستم مرا به پارک ببرد و وی هم می برد».
خیلی از اوقات میشد که دختر نوجوان وحشت زده با صدای فریادها و نالههای همسرش از خواب میپرید. «از درد پاهایش مدام ناله میکرد و هربار میدیدم که مادرشوهرم به او تریاک میداد و اینطور آرامش میکرد. آنقدر تریاک به خوردش داد که در نهایت همسرم معتاد شد».
تو را دوست دارم مثل یک بچه
اما قصه زندگی این دختر از جایی تلختر شد که فهمید همسرش پیش از او زنی بیوه را به عقد خود درآورده و از وی صاحب دو فرزند شده بود. «همسرم عاشق زن اولش بود. مادرشوهرم برای آبروداری در طایفه خودشان مرا عروس آورده بود تا جلوی دهان مردم را ببندد. میخواست به شیوه خودش پسرش را داماد کند اما همه فکر و ذکر وی پیش زن اول و فرزندانش بود».
همسر لیلا بارها به وی گفته بود: من زن اولم را دوست دارم. تو را هم دوست دارم اما نه مثل زن. مثل یک بچه. تو عروس مادرم هستی نه زن من.
«هر بار که این حرفها را میشنیدم قلبم درد میگرفت. چندبار قهر کردم و به شهرستانمان رفتم اما نه تنها مادرم بلکه خانواده پدری ام مداخله کردند و گفتند ما دختر را با لباس عروس میدهیم و با کفن جنازه اش را پس میگیریم. تنها در این صورت است که میتوانی برگردی خانه. سطح فکر آنها خیلی پایین بود و من مجبور شدم به خانه مادرشوهرم برگردم».
آغاز کار در مترو
زندگی لیلا به سختی گذشت. در مدتی که همسرش خرج زن اول خود و فرزندانش را میداد، اعتیاد هم پیدا کرده بود و از پس خرج و مخارج زندگی لیلا برنمی آمد. به همین دلیل خرج وی را برادرشوهرش میداد.
«در هفت سالی که با همسرم زندگی کردم، صاحب یک پسر شدم. حسین همه زندگی من بود. با تولد وی صدای جاری ام درآمد و مانع از آن شد که خرج مرا همسرش بدهد. این بود که مجبور شدم کار کنم».
لیلا کارش را در تولیدی جوراب شروع کرد. بسته بندی میکرد و آخر ماه مبلغی را دریافت میکرد. در این مدت همسرش وی را ترک کرد و رفت پیش زن اول خود. دیگر از وی و پسرشان سراغی نگرفت. لیلا پیش مادرشوهرش زندگی میکرد. بعدها یکی از همکارانش به وی پیشنهاد کار در مترو را داد تا سود بیشتری از فروش بی واسطه دربیاورد.
«خانه ما نزدیک بازار و مترو بود. آن زمان فقط خط یک راه اندازی شده و هیچ خط متروی دیگری وجود نداشت. به همین دلیل من بعد از بسته بندی جوراب گاهی یکی دو ساعت هم به مترو میرفتم و آنجا جورابهایم را می فروختم». کمی بعد اما زن جوان از تولیدی جوراب بیرون آمد و کارش در مترو را به صورت جدی شروع کرد.
از وی می پرسم چرا دستفروش شدی؟ میگوید: کسی خرج مرا نمیداد. از طرفی چند وقت دنبال کار مناسب هم گشتم اما بعد پشیمان شدم. با خودم فکر کردم اگر بخواهم برای کسی کار کنم باید بخشی از درآمدم را صرف لوازم آرایش کنم یا حتی ممکن بود در محیط کار از من درخواست نابه جایی داشته باشند. به همین خاطر دلم نمیخواست نان حرام سر سفره پسرم ببرم و در نهایت سراغ دستفروشی رفتم.
لیلا مجبور بود به خودش تکیه کند. مادرش فوت شده بود و خواهرهایش هم درگیر زندگی و فرزندان خود بودند و قادر به تأمین مخارج کسی غیر از خودشان نبودند. «در مدتی که شبانه روز در مترو دستفروشی میکردم، بالاخره توانستم از مادرشوهرم جدا شوم و خانهای را برای خودم اجاره کنم. حالا همراه پسرم به تنهایی در خانهای اجارهای در مولوی زندگی میکنیم و همه مخارج زندگی مان را خودم تأمین می کنم».
۴ میلیون تومان هزینه طلاق
لیلا اما پس از جدایی از همسر و خانواده همسرش نتوانست از وی طلاق بگیرد. وی میگوید: سالها است که همسرم را ندیدهام. وی حتی برای دیدن پسرش هم قدم پیش نگذاشته است. در این مدت چندبار برای جدایی اقدام کردم اما به من گفتند باید ۲ میلیون برای هزینههای جدایی پرداخت کنم. حتی باید پول همسرم را هم من میپرداختم. یعنی میشد چهار میلیون تومان. اما آنقدر آدم ضعیفی هستم که نمیتوانم این پول را پرداخت کنم و طلاق بگیرم.
بغض راه گلویش را میبندد. چشمهایش خیس از اشک میشوند. لیلا هیچ وقت همسرش را دوست نداشت. او به خاطر شرایط نامناسب زندگی اش مجبور به ازدواج با مردی شد که انتخاب خودش نبود. حالا تنها انگیزه اش برای ادامه دادن رسیدگی به حسین است. «پسرم امسال پشت کنکوری است. کلی خرج و مخارج پیش رو داریم. دلم میخواهد هرچه درمی آورم خرج پسرم کنم و موفقیتش را به چشم ببینم».
این تنها آرزوی لیلا است. وی میتوانست در این مدت ازدواج کند اما ترجیح داد سرنوشت پسرش را دستخوش تغییر نکند.
«بعضی وقتها که با پسرم شوخی میکنم و می گویم کاش ازدواج میکردم و سرو سامان میگرفتم، پسرم میگوید: مامان تو صبح تا شب زیرزمینی چه کسی تو را می بیند که بخواهد با تو ازدواج کند. البته اینها را به شوخی می گویم چون دلم نمیخواهد زندگی ام سختتر از این شود و ترجیح میدهم همه بار زندگی به دوش خودم باشد».
به گفته لیلا بیشتر درآمدش صرف هزینههای زندگی میشود و پولی برای پس انداز ندارد. «من دو سال است که گوشت قرمز نخریدهام. هزینه کرایه خانه و هزینههای جانبی اجازه این را به من نمیدهد. فقط هر پنج شنبه مسجد محله مان آبگوشت میدهد. من و پسرم آنجا میرویم و با همان آبگوشت سعی میکنیم نیاز بدنمان به گوشت قرمز را برطرف کنیم. من حتی میوه هم نمیتوانم زیاد بخرم. خیار، گوجه، سیب زمینی و پیاز از الویتهای خرید من است. چون وسعم به همینها می رسد».
من هم انسانی معمولی مثل شما هستم
لیلا آنقدر کار کرده است که میگوید: انگار یک پیرزن ۹۰ ساله هستم. اگر پسرم در زندگی من نبود حاضر نبودم یک ساعت به زندگی ادامه بدهم. افسرده نیستم اما خسته ام، خیلی خسته.
لیلا به خاطر دستفروشی زانوهایش از بین رفته. چراکه مجبور است مدام سر پا بایستد. «زانوهایم مثل شیشه صدا میدهند. شاید باورتان نشود اما به خانه که میروم بیشتر کارهایم را چهارزانو انجام میدهم. نمیتوانم روی پایم بایستم. وقتهایی که خانه هستم برای همسایهها خیاطی میکنم و بخشی از مخارجم را نیز به این شکل به دست می آورم».
لیلا روزانه ۸ ساعت کار میکند و در این سالها شاهد برخوردهای زیادی در مترو از سوی مردم بوده است. یک مورد از تلخترین تجربههایش همین چند وقت پیش برایش رخ داد تا حدی که او نتوانست آن روز کار کند و به خانهاش برگشت.
لیلا میگوید: داخل مترو تعادلم به هم خورد و پای دختر جوانی را له کردم. آن خانم عصبانی شد و به من گفت: برو گمشو. آن لحظه با دست به شانهاش زدم و گفتم: معذرت میخواهم دختر گلم اما ناگهان دست مرا از روی شانهاش به سمتی دیگر پرت و دوباره فحاشی کرد. باز هم معذرت خواهی کردم. همه مترو به رفتار آن خانم معترض شدند.
وی ادامه میدهد: همان لحظه قطار نگه داشت و من به سرعت پیاده شدم. حالم بد شده بود و همه مترو تا زمان حرکت قطار به من چشم دوخته بودند. بعد از رفتن قطار با صدای بلند فریاد میزدم و گریه میکردم. دست خودم نبود. دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید. از آن همه تحقیر حالم بد شده بود. دیگر نتوانستم کار کنم و برگشتم خانه. گاهی مردم طوری رفتار میکنند که انگار من بیمارم و بیماری ام واگیردار دارد. من هم یک آدم معمولی هستم مثل خودشان.
البته به گفته لیلا این یک نمونه از رفتارهای بد بوده و بیشتر اوقات مردم با احترام با وی رفتار کردهاند. «تنها دلخوشی ام این است که خدا را کنار خودم دارم. به خداوند تکیه کردهام و اگر یک لحظه احساس کنم خدا پیش من نیست، آن روز، روز مرگ من است».
لیلا بغض میکند اما اشک نمیریزد. نگاهش خسته از همه روزها و لحظههایی است که به انتخاب خودش نبوده است. زن جوان تنها آرزویش موفقیت پسرش حسین است. میخواهد وی را در بالاترین جایگاه ببیند که شاید خستگی این روزها از تنش دربرود.