عبدالحمید ریگی از اعضای گروه تروریستی جندالله بود. او برادر بزرگتر عبدالمالک ریگی، سرکرده معدوم جندالله بود. وی به جرم محاربه و فساد فی الارض از طریق عضویت در گروههای تروریستی به سرکردگی عبدالمالک ریگی صبح سوم خرداد ۸۹ در محوطه زندان زاهدان به دار مجازات آویخته شد.
به گزارش «تابناک» به موجب حکم صادره از سوی دادگاه انقلاب اسلامی زاهدان متهم عبدالحمید ریگی شفا فرزند آزاد به جرم محاربه و فساد فی الارض از طریق عضویت، هواداری و تلاش موثر در شاخه نظامی گروهک تروریستی جندالشیطان به سرکردگی عبدالمالک ریگی به اعدام محکوم و حکم صادره پس از تایید توسط مراجع عالی قضائی صبحگاه سوم خرداد ۸۹ در محوطه زندان زاهدان اجرا شد.
۱– راهبندی و سرقت مسلحانه؛
۲– آدم ربایی مسلحانه جاده نوبندیان به چابهار منجر به ربایش ۲۲ نفر؛
۳ – اقدام مسلحانه علیه پرسنل انتظامی پاسگاههای مرزی منجر به شهادت جمعی از نیروهای خدوم نیروی انتظامی؛
۴– ربایش مسلحانه دو تبعه هندی از زاهدان و بریدن گوش یکی از اتباع هندی به قصد اخاذی؛
۵ – مخفی کردن مسلحانه دو نفر از اتباع ایرلندی و آلمانی؛
۶ – تهیه و حمل و نگهداری سلاح و مهمات سبک و نیمه سنگین؛
۷– تبانی در جهت ربایش یکی از شهروندان متمول تهرانی؛
۸ – آدم ربایی مسلحانه منجر به شهادت شهید سرهنگ کاوه و زاهد شیخی؛
۹ – آدم ربایی مسلحانه چند نفر از کسبه زاهدان به قصد اخاذی؛
۱۰– راهبندی مسلحانه جاده زاهدان به زابل (تاسوکی)که منجر به شهادت ۲۲ نفر از مردم بیگناه و ربایش و مجروحیت تعدادی دیگر شد؛
۱۱ – راهبندی مسلحانه جاده بم به کرمان (دارزین) منجر به شهادت ۱۲ نفر از مردم بیگناه؛
۱۲– آدم ربایی مسلحانه و سرقت مسلحانه منتهی به شهادت علی رحیم پور در چابهار؛
۱۳ – آدم ربایی و سرقت مسلحانه دو تن از پرسنل شیلات و خودروی پیکاب در چابهار؛
۱۴– تبانی در جهت ربایش مسلحانه اتباع چینی به قصد اقدام علیه امنیت داخلی؛
۱۵– تحصیل مبلغ ۱۵ میلیارد ریال مال نامشروع از آدم رباییهای مورد نظر ذکر شده است.
پدر و مادر همسر عبدالحمید ریگی پس از اعدام وی در جمع خبرنگاران حضور یافتند و به تشریح قتل "فائزه و شهاب منصوری" (همسر و برادر همسر عبدالحمید ریگی) پرداختند.
تنها ساعتی پس از اعدام عبدالحمید ریگی برادر سرکرده گروهک جندالله، پدرخوانده و مادر "فائزه و شهاب منصوری" (همسر و برادر همسر عبدالحمید ریگی) در جمع خبرنگاران حضور یافتند و ضمن پاسخگویی به سوالات خبرنگاران گفتند: عبدالحمید مانند عبدالمالک ریگی و اربابانش آمریکا و انگلیس جنایتکاری بی رحم است که حتی برای خانواده اش ارزشی قائل نیست.
بر اساس اعترافات عبدالحمید ریگی، "فائزه منصوری" همسر عبدالحمید ریگی، به درخواست عبدالمالک ریگی و توسط عبدالحمید در خواب با شلیک گلوله جان باخت و همچنین " شهاب منصوری" برادر فائزه نیز توسط عبدالمالک ریگی سربریده شده و فیلم آن نیز از طریق شبکه العربیه پخش شده است.
موسوی پدرخوانده فائزه منصوری نیز گفت: پس از عزیمت فرزندانم به زاهدان و مرز پاکستان، پسرم شهاب تماس گرفت و گفت، چون حمید برای تحویل خواهرم نیامده من خودم آنان را تا محل استقرار حمید همراهی میکنم و بعد از چند روز مجددا بر میگردم.
وی اضافه کرد: مدتها از پسر و دخترم خبری نداشتیم تا اینکه یک روز حمید تماس گرفت و گفت: پسرتان با موتورسیکلت تصادف کرده و جنازه اش را در مرز میتوانم تحویلتان دهم، اما در حین گفت: وگوی من با حمید، گوشی را عبدالمالک ریگی از وی گرفت و بدون مقدمه گفت که فردا شب فیلم سربریدن پسرت را از شبکه العربیه تماشا کن.
او بیان کرد: مالک ریگی جنایتکار ادعا کرده بود که فرزندانم جاسوس هستند و با نیروهای امنیتی ایران ارتباط دارند درحالی که نه تنها نحوه ارتباط با نیروهای انتظامی و امنیتی را نمیدانست بلکه در مکانی که سکونت داشتند هیچ امکان ارتباطی وجود نداشت.
وی از دیدار با عبدالحمید در زندان خبر داد و ضمن اشاره به تاثیر پذیری فکری عبدالحمید از برادرش اضافه کرد: حمید ریگی در این دیدار قسم میخورد که، چون بشدت تحت تاثیر القائات عبدالمالک قرار گرفته بود دست به چنین جنایتی زده و همسر و مادر سه فرزندش را در خواب کشته است.
ویدیوی روایت قتل زن و برادرزن عبدالحمید ریگی در اینجا ببینید.
اولش که به خواستگاری دختر من آمد، مخالف بودم. البته شیعه و سنی ندارد، همهمان انسانیم. روز اول به او گفتم شما خیلی بیجا کردید که آمدید خواستگاری دختر من. ٦ ماه بعدش حتی از سوراخ کلید در، نگاهش کردم که ایستاده بود و خیلی قشنگ نماز میخواند و عکس علی (ع) را در سجادهاش گذاشته بود، حتی برای ما بلیت گرفت و ما را برد مشهد. همه جوره من از او راضی بودم. آن ملعون کثیف لعنتی، مالک این کار را کرد. او عبدالحمید را گول زد. من از همه خانوادهها و مادر و پدرها میخواهم که ناشناخته و تحقیق کامل نکرده، دخترشان را در اختیار کسی قرار ندهند.
عبدالحمید ما را در بازار زاهدان دیده بود. شوهرم پزشک بود، گیاه درمانی میکرد. یک بار ما رفتیم زاهدان برای رسیدگی به یکی از بیمارانش که مسئولیتی هم آنجا داشت. بعدش برای تعطیلات عید، آنها میخواستند از ما تشکر کنند، بلیت هواپیما گرفتند و رفتیم آنجا. چندروزی آنجا بودیم تا اینکه خانم خانه به من گفت: تو چرا همهاش در خانهای، برو بازار بگرد. من گفتم از قدیم از زاهدان میترسم و وحشت دارم. از بچگی زاهدان برایم خیلی بد جا افتاده بود. او من را با فائزه به بازار برد.
فائزه آن موقع ١٣ سالش بود. وقتی رفتیم بازار، رفتیم مغازه همین حمید ریگی. خرید کردیم و وقتی میخواستیم بیاییم بیرون، آقایی به فائزه متلک گفت، فائزه گفت: مامان ببین این به من چه میگوید، گفتم صدایت درنیاید، من میترسم؛ که همان بلا هم عاقبت به سرم آمد. همان موقع دیدم جوانی دارد آن جوان را که متلک میگفت: به قصد کشت میزند، فهمیدم حمید است. همان موقع من ماشین دربست گرفتم و رفتیم خانه. وقتی برگشتیم تهران، دیدم یکی از کرمهایی که از مغازه او خریدهام خراب است، چندوقت بعدش که شوهرم دوباره داشت میرفت زاهدان، گفتم این کرم را ببر همان مغازه و پسش بده، فکر نکنند ما تهرونیها دور از جون خریم. او هم کرم را برده بود و پسش داده بود. همان موقع حمید گفته بود: «کور از خدا چه میخواهد؟ دو چشم بینا. آقای دکتر اتفاقا من صورتم جوش زده و می خواهم بیایم پیش شما درمانم کنید و ....» شوهر من هم که ناپدری فائزه بود، آدرس خانه را به او داده بود. فردای آن روز، زنگ خانه ما را زدند و فائزه گفت: مامان نان خشکی است، خودم برداشتم، خندید و گفت: من همان آقاییام که از من کرم خریدید، گفتم شما اینجا چه میکنید؟ گفت آقای دکتر آدرس داده و گفته بیایم، گفتم مطبش در شهرری است و برو آنجا. فردایش دوباره آمد خانه ما و گفت: من آمدهام خواستگاری دختر شما. او همان موقع که فائزه را در بازار دیده بود، عاشق چشمهای او شده بود. من به او گفتم شما خیلی بیجا کردید، فائزه بچه است. ما چنین کاری نمیکنیم. او مدام قسم میخورد و اصرار میکرد. در ١٤ سالگی شوهر کرد، همه این کارها را هم شوهرم کرد. عبدالمالک به حمید گفته بود دختر شیعه گرفتی، اشکال ندارد باید او را بیاری زاهدان.
وقتی فائزه دوقلوها را زایید، آمد یک سر ما را دید و برگشت. دو هفته بعد فائزه بچههایش را برداشت و آمد و گفت: دیگر نمیتوانم تحمل کنم. گفت: عبدالمالک با شکم حامله به او میگفته برو آب بیاور و وقتی میبرده او را از پلهها به پایین پرت میکرده و از این کارها. او شنیده بود که آنها سر یک جوان ١٤ ساله را بریدهاند، گفتم با اینها زندگی نکن و برگشت تهران. برایش خانه اجاره کردم و بعد دوباره برگشت، گفت من اینها را میشناسم، میترسید سر ما بلایی بیاورد. حمید گفته سر مادرت را طوری میبریم که نفهمد از کجا خورده. وقتی فائزه تهران بود، او زنگ زده بود تهدید کرده بود و گفته بود شهاب، برادرت را هم با خودت بیاور، دلم برایش خیلی تنگ شده. بلیت قطار گرفتند و من هم بدرقهشان کردم. شهاب از قطار جا ماند و حمید گفته بود سریع خودت را با ماشین به ایستگاه بعدی برسان. فائزه بعدها به من گفت: که حمید به شهاب گفته باید از مرز رد شوی و بری پاکستان، به شهاب گفته بودند باید با ما همکاری کنی و در کربلا بمب بگذاری. شهاب هم قبول نکرده بود و آنها سر بچهام را بریده بودند. در دادگاه به حمید گفتم به بچهام آب دادی؟ گفت: نه. گفتم به تو التماس نکرد؟ گفت: نه. بعد از شهادت، او را با همان لباس در بیابانهای پاکستان انداخته بودند.
وقتی فائزه فهمید که برادرش را کشتهاند، بیقراری میکند و گریه، مالک به حمید میگوید باید او را بکشی، حمید هم میگوید من با بودنش مشکلی ندارم، مالک هم گفته بود تو اگر نکشی، مثل شهاب او را میکشم. مالک گفته بود وقتی او را کشتیم، انداختیمش در حمام و رفتیم و وقتی برگشتیم میخواستیم جمعش کنیم، بوی عطر گل محمدی میزد بیرون.
بعد از دستگیری هم عبدالمالک و هم عبدالحمید را دیدم. آنقدر این آدم کثیف بود. به او گفتم امیدوارم بچههایت تکهتکه شوند. زیر تریلری بروند. برگشته به بچههای وزارت اطلاعات میگوید، به او بگویید به بچههای من کاری نداشته باشد. –کثافت عوضی تو بچههای من را سر بریدی، من صدایم درنیامده، من میگویم بچههایت تکهتکه شوند، میگویی چرا؟ من از بچههای اطلاعات خواهش کردم قبل از اعدام به او آب بدهند، من یک دست هم به او نزدم، چون گفتم این آدم آنقدر بدبخت است که خدا زدهاش. فقط گفتم برو که همان که باید، به دادت برسد.
عبدالحمید را دیدم و وقتی که خواستم بیایم بیرون دست کشیدم روی سرش. گفتند خاک بر سرت دو تا بچهات را کشته، دست روی سرش میکشی؟ گفتم بهخاطر اینکه پدر بچههای فائزه بوده، بهخاطر اینکه فائزه را دوست داشته و درنهایت هم به نتیجه اعمالش میرسد و او هم گفت: حلالم کن.
همهاش التماس میکرد و میگفت: حلالم کن تو رو به خدا، به جان فائزهات حلالم کن. گفتم این التماسها را وقتی میکردی که موقع خواب و بیگناه به شهادتش رساندی. گفتم بیدارش میکردی آب میدادی. گفت: دلم نیامد. پرسیدم برای چه اینکار را کردی؟ گفت: برادر ملعونم به من دستور این کار را داد. گفتم چرا گوش دادی؟ گفت: امیرم بود. گفتم همان تیر را به سر امیرت میزدی، گفت: اشتباه کردم و به حرفش گوش دادم. او عاشق فائزه بود و برای فائزه میمرد، اما آن ملعون، او را مجبور کرد و حتی به بچههایش رحم نکرد، حتی عموهایش بچهها را کلی شکنجه کردند.
الان بچههای فائزه پیش من هستند. همین الان که با شما صحبت میکنم، سرش را گذاشته روی پای من خوابیده. شش ماهه بوده و الان ۱۴ سالش است. متین سه ساله بوده، الان ۱۸ سالش تمام میشود. از آن دوقلوها یکیاش آنجا مانده. نگذاشتند بیاید.