یکم:
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
خاصیت عشق آن است که انسان را از تمرکز بر خویشتن دور کرده و توجه او را که نسبت به خویشتن دایم الذکر است، از خود منصرف میکند. اما اینکه توجه منصرف شده از خویشتن خویش، به کدام سو هدایت میشود، در افراد مختلف، متفاوت است. گاه این عشق به مال ومقام ودنیا دوستی کشانده میشود که عشق نازل وبی ارزشی است چه آنکه معشوق ارزش عشق ورزیدن ندارد وعشق یکسویه است. ومعشوق قادر به پاسخگویی به عشق عاشق نیست. گاه نیز این عشق به معشوقی متوجه میشود که قادر به پاسخگویی است که این معشوق نیز یا انسان فانی است ویا خداوند باقی. عشق به خداوند به مقتضای یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ عشق دوسویه خالق ومخلوق را رقم میزند. جاذبه عشق طرفینی است و بی عشقی، خسران است. عشق به خداوند، نقطه مرکزی عشق است که شعاع أن میتواند به همه انسانهای روی زمین وهمه مخلوقات برسد.
دوم:
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هردو ضد
از وقتی که حاج قاسم را شناختم، عشق او به باقی را در وجودش حس کردم. این عشق سینه او را تسخیر کرده بود. وحرارت آن عشق حکمت بر زبانش جاری میساخت. حاج قاسم رقیق القلب بود، به کوچکترین واقعه عاطفی، پاسخی از جنس اشک میداد. وعجیب است این روح لطیف در جدال با دشمن پر از صلابت بود و از هیچ مشکلی خم به ابرو نمیآورد. واین دوضد در وجود او باهم به آیه أَشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم، عینیت بخشیده بود
جاذبه وجودش سبب شده بود تا همرزمانش به پای دل بر کویش قدم نهند و به اتکای عشق در رکابش باشند. خودیتی برای خود قایل نبود. خودی نمیدید تا بر آن عشق بورزد. هرچه میگذشت، این خصلت در او فزونی مییافت. به دنبال وظیفه بود، خواب را هم از باب وظیفه بر چشمانش راه میداد. بر سر دل خود نشسته بود تا بیگانه را درآن راه ندهد وچه بسیار موفق بود.
سوم:
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند ونگشتند به آب آلوده
حاج قاسم پیش از آنکه دیر شود، ارزشهای مانا وپایدار این جهانی را درک کرده بود، واز گرایش به ارزشهای ناپایدار به شدت پرهیز میکرد و مردم چه خوب این غرق ناشدگی در زخارف دنیا را درک میکنند. دنیا برای او به حقیقت یک گذرگاه بود ونه منزلگاه. روح بی حاجتی دنیایی در وجودش مشهود بود چه آنکه ریشه حاجت یا خوف است یا حزن که اولیا خدا نه خوف دارند ونه حزن. اینکه در دل هر شهروندی بتوان رسوخ کرد کار بشری نیست. کاری است از جنس سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا.
در این دنیا بود ونبود، بود برای آنکه امر الهی را گردن نهد و پای قافله صلح را به سرزمین پر از خشونت و جنگ وجدال برساند وچه کودکان وزنان بیگناهی که اگر حاج قاسم نبود، نبودند وچه انسانهای پلیدی که اگر حاج قاسم نبود، بودند. در جدال درونی که برای هر انسانی در دوران حیاتش پیش میآید، تکلیف خود را با خود یکسره کرده بود، بی اعتنایی به دنیای ناپایدار وتوجه به ما عندالله باق.
چهارم:
گر آنکه خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی ومستوری
مستوری را میپسندید واز شهرت پرهیز داشت. از هر اقدامی که به تجلی وتبرز و دیده شدن بیانجامد به شدت پرهیز میکرد. اما مگر کار خدا تابع خواست ماست؟ آنچنان کرد که در عالم به شهرت بی نظیری رسید و قلبها را درنوردید.
از هر سخنی که بوی ستایش او به مشام میرسید میرنجید وحتی اگر این ستایش پوشیده بیان میشد بر نمیتابید. چه که ستایشها بر نفس، خوش مینشیند ونفس، دشمن انسان است وگو اینکه ستایشگر دشمنت را میستاید. سخن ستایشگر را قطع میکرد. یک بار در ضمن سخن به او گفتم شما ذخیره اید همزمان با آخرین کلمه، سخن را رندانه به جایی دیگر برد تا مرا به وظیفه سکوت از ستایش متنبه کند
پنجم:
من آن مرغم که صدها بار از دام بلا جستم
تو با یک تار مو تا خانه صیادم أوردی
سالها در دوران دفاع مقدس ودر زیر سهمگینترین آتشها حضور داشت، اما گو اینکه سهم خود را درنیافته بود، یکبار داستانی را نقل کرد از دورانی که در سیستان وبلوچستان کودک اسیری را از دست شروری نجات داده بود واین کودک را به مادر مضطربش رسانده بود در انتها گفت:: آن لحظه که مادر برای در آغوش گرفتن کودکش به سوی او پرکشید تا در آغوشش گیرد با خود گفتم: قاسم شاید خداوند تورا از زیر باران گلولههای جنگ نجات داد تا روزی بتوانی کودک اسیری را به مادرش برسانی لحظاتی سکوت کرد وبا سینهای پر آه گفت: فلانی، اما الآن نمیدانم برای چه مانده ام. واینها پس از مبارزه با داعش بود گو اینکه اینهمه خدمت از او برای رفع سایه تهدید از سر کودکان وزنان در چشمش دیده نمیشد. اکنون که أن لحظه را مرور میکنم تا حدودی درک میکنم که چرا مانده بود، مانده بود تا با خون خود هم خدمت دیگری را رقم زند خدمتی از جنس نشان دادن دشمن اصلی برای ما غافلان.