شهریار عیوضزاده در وبلاگ
واژه زمان نوشت:
پلنگی که از ترس جان خود بیست متر بالای دکل فشار قوی رفته و آنجا با گلولههای کلاشینکف صیاد از پای درآمده مثل پلنگی است که در وقت گریز از خیل صیادان و سگهایشان در میان بیشه، ناگهان هدف تفنگ صیادی قرار میگیرد و میمیرد. مرگ مرگ است ، چه فرقی میکند برای ما که همدم هر روزهاش هستیم… آدمی که تفنگ به دست میگیرد و پلنگی را در گوشهای از نامردمیها میکشد مثل و کمتر از مثل هزاران هزار همتای خود است که تفنگ بر دستند و دیگر آدمها را میکشند.
کشتن کشتن است، چه فرق میکند برای ما که همراه هر روزهاش هستیم…. اما وقتی صیاد پلنگی را دنبال کند و پلنگ از ترس جانش بیست متر بالای دکل فشار قوی برود و صیاد با سماجتی دیو گونه برای کشتنش، آن جا با گلولههای کلاشینکفش آخرین حق نفسش را از او بستاند، که چه شود، که چه شهوت کشتاری در درونش سیراب شود، که چه عقدهای در درونش گرهخوردهتر شود، که چه تلنبار تاریکی در درونش سنگینتر شود، آن وقت دیگر مثل چیزهای دیگر نیست….
آن وقت یک نمونهی هشدار دهنده و یک تعبیر نامبارک از اضمحلال عمیق و عمیق و عمیق اخلاقی است. یک پرتگاه بر کنار درهی آتش است که لبهاش که بایستی و نگاه کنی، میترسی و خیلی میترسی. یک تباهی و فساد وحشتناک و ترسناک که مشام امیدت را سخت افسرده میکند وقتی که صحنه را از نگاه و از درون صیاد بازسازی میکنی. و آدم میاندیشد که این ناآدم با چنین خویی وقتی که کلاشینکفش را بر ما دیگر آدمها – که جای خیلی بزرگتری از پلنگ را از ملک طلق او گرفتهایم – نشانه رود، چه جهنمی را از خویش روایت خواهد کرد.