مرگ حق است و آنکس که ایمان دارد مرگ حق است در مواجهه با از دست رفتن ها شوکه نمی¬شود، استرجاع می خواند و به ادامه مسیر و طی کردن منزل های پیش رو می پردازد تا نوبت به خودش رسد اما آنکس که هنوز مسائل ازلی و ابدی هستی برایش قطعی نشده در رویاروئی با پدیده ی بی بازگشت مرگ شوکه شده و یا احساس خلا و بی تصمیمی می کند.
ناگفته پیداست زمان و چگونگی مرگ اشخاص و نیز کیستی متوفی در چگونگی عکس العمل اشخاصی که شناختی از آن مرحوم دارند بی تاثیر نیست و کیفیت مواجهه و عکس العمل دیگران نسبت به مرگ انسانها می تواند از نتایج این شناخت تلقی گردد.
می¬توان بدیهی فرض کرد که اگر مرگی قبل از کهن سالی رخ دهد و اگر ناگهانی رخ دهد و اگر در میانه ی تلاش های روزمره متوفی اتفاق افتاده باشد؛ وقوعش و البته باورش برای آشنایان متوفی شوک آورتر میگردد. همینگونه هر چه فرد خاموش شده، انسانی مثمرثمر تر باشد و تاثیر عمل ش وسعت گسترده تری از اجتماعی را در برگیرد و هرچه جامعه ای امیدی بیشتر به آینده فکر و عمل متوفی بسته باشد و آثار و خاطرات بیشتری از متوفی به جای مانده باشد، باز هم رویاروئی با رفتن و باور واقعیت نبودن آن فرد در دنیای فانی برای بازماندگان دشوارتر می گردد.
و اما ادامه ی مسیر بعد از واقعه ی خاموشی دنیوی انسانها برای آنانی دشوارتر می¬گردد که شناختی بی واسطه و دست اول و خاطراتی مشترک و نزدیک از او دارند و باز به همین منوال باور نبودن انسانی که خاطرات بازماندگانش در جغرافیاهای مختلفی از او رقم خورده ، سخت تر می شود. سختی ماجرا آنجا بیشتر میگردد که بین بازماندگان، یادگارهای مشترک و به یاد ماندنی ای از آن سفر کرده باقی مانده باشد.
اگر راستش را بخواهید هرچه یادگارها امیدبخش تر باشد، سازوکار روح و روان و ذهن و شیمی درک کنندگان محضر آنکه دیگر نیست، کمتر به هضم ماجرای نبودن اش یاری می رساند چرا که انسانها به امید زنده اند و علی رغم اینکه فطرت و عقل، امید انسانها را به سمت باقی ازلی و ابدی رهنمون می کند با این احوال باز هم پذیرش ش سخت و تحمل ش پیچیده و حسرت ش واقعی می ماند.
آنچه از ابتدا نوشتم بدین خاطر بود که علی رغم اینکه می دانم و می دانیم که مرگ حق است و به معنای کل شی هالک الا وجهه، سخت باورمندیم، ولی خود بدانم و همگان نیز بدانند که چرا و چگونه است که باور رفتن رسول ملاقلی پور، ادامه دادن مسیر بعد از رفتن ش برای من و خیلی های دیگر دشوار است؟ گفتم، تا یادم بماند که سالهاست نبودن رسول ملاقلی¬پور چه نبودن ها را در من و امثال من ایجاد کرده است.
چه خاطره ی مشترکی از رسول ملاقلی پور را فراموش کنم تا در نبودن ش ادامه مسیرم سخت نشود؟ وقتی بیست سالم بود را فراموش کنم؟ همان شب زمستانی در اهواز، که فیلم کوتاه جنگی ام (مصلوب) را به همراه حاج محمد داوودی، فرهاد قائمیان، جمشید هاشم پور، پوریا آذربایجانی و محمد عفراوی در سکوت مطلق دید و پس از پایان فیلم که هیچ کس جرات دست زدن و یا اظهار نظر نداشت.
رو به من و در سکوت کف دو دست ش را همزمان تا دوگوشش بالا برد و از سالن خارج شد که بی ریا به من بفهماند نماز می خوانم و برمی گردم، تا مغرب و عشا را بخواند ترسیده و خجلت زده سکوت کرده بودم و نظر کسی را نمی پرسیدم و کسی هم حرفی نمی زد. بازگشت ش از نماز و شکست سکوتش و در آغوش اش گرفتنم را و تشویق هایش را و توصیه هایش را فراموش کنم تا باور نبودن ش آسان گردد؟
رفاقت 17 ساله ام با فرهاد و پوریا را که به اشاره رسول ملاقلی¬پور از همان شب آغاز شد و از اهواز تا سوادکوه و از تهران تا نجف و از دانشگاه سوره تا اروند و هیهات ادامه دارد را بی خیال شوم؟
دفتر یوسف آباد را از یاد ببرم؟ پژمان لشگری پور را؟ علی قائم مقامی را؟ بابک برزویه را؟ اصلا علی ملاقلی پور و دفتر ستارخان را؟ کلا قارچ سمی و مزرعه پدری را از یاد ببرم؟ آن آبدارچی و دستیار لباس تازه کار را که خواهر و برادر بودند و رسول ملاقلی پور برای بقای خانواده ی مستضعف شان آورده بود سر کار و برای حفظ حرمت شان با گروه می جنگید را از یاد ببرم؟
شجاعت ش در هنگام اخراج بازیگر نقش دوم مرد فیلم ش آنهم دو شب مانده به شروع فیلمبرداری را از یاد ببرم که با صراحت عربده کشید: من مردی که زیر ابرو بر می دارد را نمی خواهم حتی اگر خودم مجبور به بازی شوم؟
فریاد کمک خواستن ش در وسط میدان انقلاب برای آزمایش حس نوعدوستی امت را از یاد ببرم؟
خاطره ی پیروز ارجمند را از یاد ببرم که میگفت: پشت چراغ قرمز در زمستان سرد تهران رسول پشت فرمان بود و کودک کاری به پنجره ی ماشین مدل بالایی می زد و التماس میکرد و راننده که تازه به دوران رسیده ای شیک پوش بود پنجره را پائین نمی داد تا گرمای ماشین ش خارج نشود و رسول ناگهان از ماشین خود پیاده شد و فریادزنان بر شیشه و کاپوت ماشین گرانقیمت کوبید و عربده کشید که: «بی انصاف حداقل پنجره ات را پایین بکش این بچه تحقیر شد و یخ زد. بی مروت عاطفه داشته باش.» این خاطره را فراموش کنم؟ اولین نمایش قارچ سمی در سینما صحرا که سرما خورده بود و در کوچه باریک شمال سینما برای تشکر ایستاده بود را فراموش کنم؟
قسم دادن هایش به حفظ خانواده و حج و کربلا و سیدالشهدا را فراموش کنم؟ توصیه هایش به چگونه طرف شدن با از خود بیگانگان را فراموش کنم؟
سیمون سیمونیان را، حسام نورانی را، کودکی علی شادمان را، پدر جانباز علی شادمان را، گلی را، آرامش عجیب و باور نکردنی آن شب ش را، لقمه گرفتن با دستانش و اصرار زیاد به شام خوردن من و کریم نیکونظر را ،همه را در لوکیشن میم مثل مادر در خیابان جمالزاده فراموش کنم؟
آذر ماه 1385 در سینما فلسطین را؟ تی شرت نارنجی اش را؟ دکمه های باز پیرهن ش را؟ افتتاحیه میم مثل مادر را؟ مسعود بهارلو را؟ منوچهرمحمدی را؟ خودش را رسول ملاقلی پور و سیگار بهمن ش را فراموش کنم؟
و اما شما را به روح رسول الله. پانزدهم اسفند 1385 را؟ مشهد را؟ شب کاری را؟ بیدار شدن از خستگی کار را؟ پیامک شوم علی مردانه را؟ تلفن خاموش علی ملاقلی پور را؟ تلفن به فرهاد و فریاد و ضجه ی مردانه ی قائمیان را؟ وان حمام هتل و عربده های زیر آب خودم را؟ برف و بوران را؟ بسته شدن پروازها را؟ نرفتن به تشییع رسول را؟ بهمن پشت بهمن کشیدن با ابراهیم غفوری را؟ نماز با رسول صدرعاملی در حرم برای رسول ملاقلی پور را؟
شما را به روح اولیا قسم اینها را چگونه فراموش کنم تا پیمودن مسیر، برایم دشوار نباشد؟ رسول ملاقلی پور، خواهرها و برادرها. من نمی توانم فراموش کنم و همین است که یاد رسول ملاقلی پور هم هنوز مرا می برد به این حال که: چه دشوار است پیمودن به هجران تو منزل ها.
به بهانه سالگرد و پاسداشت رسول ملاقلی پور در سومین برنامه «اوج هنر»