زندگی بانویی که با نگاه کردن به آیینه می فهمد خودش را نمی شناسد روایت حال انسان هایی است که گذشته و حتی خودشان را فراموش کرده اند. این زن وقتی متوجه شد گرفتار بیماری ای به نام آلزایمر شده است تصمیم گرفت با این بیماری مبارزه کند . او در این راه فهمید که داشتن بیماری آلزایمر برای خیلی ها هنوز تابوست. برای همین تصمیم گرفت تا پرچم مبارزه با این تابو را دست بگیرد.
همه چیز از روزی شروع شد که «گِری تیلور» عکس خودش را در آیینه دید و با تعجب از خودش پرسید: این چه کسی است؟ امکان ندارد عکس من باشد؟ این عکس کیست که در آیینه است؟ او وحشت کرده بود.
اواخر سال 2012 بود. گِری 69 سال داشت و چند ماهی از بازنشستگیاش میگذشت. او پرستار بود و یک بار هنگام کار این فراموشی به او دست داده بود. در یکی از جلسات کارکنان بیمارستان، مدیریت جلسه بر عهده او بود. اما ناگهان اتفاق وحشتناکی رخ داد: برای دقایقی ذهنش خالی شد. او نمیدانست چه باید بگوید و چه باید بکند.
او درباره آن روز به خبرنگار نیویورک تایمز میگوید: «خوشبختانه مدیر من بودم و میتوانستم کار را بر عهده فرد دیگری قرار بدهم. یادم میآید به یکی از همکارانم گفتم: سالی، از این به بعد را تو مدیریت کن. خطر از بیخ گوشم رد شد و از این بابت بینهایت خوشحالم.»
در خانه هم چند بار چنین اتفاقهایی افتاد و او گاه و بی گاه چیزهایی را فراموش میکرد. روزی سوار بر مترو شد تا جایی برود، اما لحظهای که پایش را در واگن گذاشت از خود پرسید: من اینجا چه کار میکنم؟
این بار او از خودش پرسید: آیا اتفاقی برایم افتاده؟ آیا مشکلی پیدا کرده ام؟ نکند مشکلی برای مغزم پیش آمده؟ مدتی با این سؤالها کلنجار رفت تا بالاخره فهمید باید دلیل چنین فراموشیهایی را بفهمد.
وقتی به شوهرش گفت که گاهی در آیینه خودش را نمیشناسد، همسرش به او هشدار داد که احتمالاً آلزایمر سراغت آمده و باید فکر راه حل باشی. در نتیجه، گِری سراغ متخصص مغز و اعصاب رفت تا حقیقت را بداند.
دکتر از او شرح حال گرفت و خواست تا سه کلمه را بعد از مدتی بازگو کند. گری تیلور بعد از مدتی فقط یکی از آن سه کلمه را به خاطر آورد. و این حقیقتی را فاش میکرد: او آلزایمر داشت. «بعدًا یادم آمد که پدربزرگم، عمهام و یکی از فامیلهای نزدیکم این بیماری را داشتند. انگار در خانواده ما ارثی بود. باید با قدرت به مبارزه با آن میرفتم.»
او در این باره میگوید: «شروع این بیماری مثل برزخ است. دچار تعلیق هستی. دائماً به خودت میگویی در آینده این روزها یادم نیست، شوهرم یادم نیست، خودم را فراموش میکنم، دیگر از طعم غذا لذت نمیبرم، بچه هایم را نمیشناسم و خیلی چیزهای دیگر. آدم میداند منتظر چیزی است که در آینده از راه میرسد. انگار منتظر ورود به جهنم هستی. مرحلهای سخت که باید آن را گذراند.»
وقتی شوهرش از این موضوع خبردار شد، شوکه شد. «من مثل یک مرد واکنش نشان دادم. وارد غار تنهاییام شدم و تا دو هفته با کسی حرف نزدم. من میخواستم گِری تا آخر عمرم همراهم باشد، مراقبم باشد، درکم کند و تکیه گاهم باشد. اما آلزایمر کل زندگیام را دگرگون میکرد.»
اتفاق جالبی که برای خانم تیلور افتاد این بود که او دچار افسردگی نشد و شادی از نگاهش رخت بر نبست. «من میخواستم وضعیتم را بدانم. میدانستم میتوانم مبارزه کنم و میدانستم میتوانم از زندگی لذت ببرم. غمگین بودن فایدهای برایم نداشت. از افسردگی چه چیزی نصیبم میشد؟ میدانستم شوهرم تکیه گاهم خواهد بود و کنارم میماند.»
او تصمیم میگیرد مثل آدمهای عادی زندگی کند و دنبال آرزوهایش برود. دوربینی میخرد و به ثبت لحظات مشغول میشود. دنبال کارهای عام المنفعه میرود. وقت بیشتری را با شوهرش میگذراند و سعی میکند بیماری را مثل یک دوست بپذیرد.
«خیلی از افرادی که دچار آلزایمر میشوند، معمولاً تلاش میکنند بیماریشان را از بقیه پنهان کنند تا زمانی که فراموشی بر آنها غلبه میکند و ماجرا آشکار میشود. اما من این گونه نیستم. من با افتخار سرم را بالا میگیرم و میگویم این بیماری را دارم و سعی میکنم بقیه را نسبت به آن آگاه کنم. چرا باید خجالت بکشم و آن را پنهان کنم؟ من جرمی مرتکب نشده ام، من هم مثل بقیه گرفتار یک نوع بیماری شدهام و سعی میکنم با قدرت بر آن غلبه کنم.»
اما واکنش بعضی آشنایان و دوستان آزاردهنده بود: حتماً خیلی ناراحتی؟ افسرده شدی؟ روحیه ات خرابه؟ این حرفها او را ناامید نکرد و باعث شد تا او به گروههایی بپیوندد که در رابطه با این بیماری فعالیت میکردند.
گِری و چند نفر از این گروه تصمیم میگیرند تا آگاهی مردم نسبت به این بیماری را افزایش دهند. آنها سراغ آدمهایی میروند که میترسند بیماری خود را به دیگران بگویند.
«من به آنها چند نکته را میگویم: روی بیماری تمرکز کنید. هیچ وقت به طور همزمان چند سؤال نپرسید. نترسید و سعی کنید از زندگی لذت ببرید. یک بار یک نفر از من پرسید: وقتی به یکی میگویی آلزایمر داری، دوستداری چه چیزی بشنوی؟ گفتم همه بیماران دوست دارند این جملات را بشنوند: من دوستت دارم، کنارت میمانم و هر کاری از دستم برمیآید برایت انجام میدهد.»
او در برنامههای متنوع در نقاط مختلف شرکت میکند و سعی میکند آگاهی مردم را نسبت به این بیماری افزایش دهد. شعار او این جمله است: در هر وضعیتی زندگی را دوست داشته باشید.
مترجم: رقیه بهشتی
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.